نیست، نزارم بیای!
ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم!
ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو.
ــ الان آماده میشم.
مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود.
ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟!😟
مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی زد و سرش را تکان داد.😊
مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی
انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر👥👥 شلوغ بود، 👥👥👥که جست و جویش به جایی نرسید.
وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید.
🎙خوش به حال، مدافعان حرم...
پر کشیدند، از میان حرم...
بین سجده، میان سرخیِ خون...
آرمیدند با، اذان حرم...
لک لبیک، یاحسین_ع گفتند...
در حریم، نوادگانِ حرم...
مثل عباس، با قدی رعنا...
شده بودند، پاسبان حرم...
چه قَدَر عاشقانه، جان دادند...
در رهِ دوست، عاشقان حرم...
🎙روی سنگ مزارشان باید...
بنویسند، خادمان حرم...!
کم نشد از سرِ یکایکشان...
سایه ی لطف، عمه جان حرم...
پرچم یاحسین_ع را دادند...
اربعین دست، زایران حرم...
از دور شهین خانوم را دیدند...
به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت.
ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟!🤗
ــ شرمنده! حالم خوب نبود!☺️
ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم.😊
ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟!
ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس...
مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد.
🎙وای بر ما، که بالمان بسته است...
ما کجا و، کبوتران حرم...
هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم...
نزدیم پر، در آسمان حرم...
ما که مُردیم، ایهااالرباب...!
پس نیامد، چرا زمان حرم...
یادم آمد، فرار می کردند...
از دل خیمه، دختران حرم...!
آه، شیطان دوباره آمد و زد...
تازیانه، به حوریان حرم...
شمر و خولی، دوباره افتادند...
بی عمو، نیمه شب به جان حرم...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وسی_وسه
صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد.📢
ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر 🌷شهید امیرعلی موکل؛ 🌷به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد...
صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید.
ــ بفرما!
مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سالم واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد.
مریم روبه مادرش گفت.
ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم.😊
شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند.
ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم.😁
مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد.😄
از مسجد خارج شدند....
بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود...
مهیا بغض کرده بود...😢
دوست داشت شهاب را ببیند، اما هر چه دنبال او میگشت؛به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود.
با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت. 😫😩😭😫😭😵😫😭😭انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند.
🎙این گل را به رسم هدیه...
تقدیم نگاهت کردیم...
حاشا اینکه از راه تو...
حتى لحظه ای برگردیم...
یا زینب_س!
از شام بال، شهید آوردند...
با شور و نوا، شهید آوردند...
سوی شهر ما، شهیدی آوردند...
(یا زینب_س مدد)
مهیا، آرام هق هق می کرد.😭😣
مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش ✨همسر شهید.✨ اما مهیا جرات آن را نداشت،😞 کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید.
جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود.
از برخوردها خیلی اذیت می شد. کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد.
سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد.😧 با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛
دلش فشرده شد. فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. 😧😢اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت.
آرام زمزمه کرد.
ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام!😭
دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد.
🎙در خون خفته که نگذارد...
نخل زینبی، خم گردد...
حاشا از حریم زینب_س...
یک آجر فقط، کم گردد...
یا زینب_س...
🎙تقدیم شماست، قبولش فرما...
قدر وُسع ماست، فدای زهرا...
در راه خداست، فدای مرتضى...
(یا زینب_س مدد)
چون امّ وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور...
در ایران و افغانستان...
(یا زین