گاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!😳
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...😔
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...😢
🍃ادامہ دارد...
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وچهل_ونه
ــ یعنی چی مهیا؟!😕
مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!😒
مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند.😔 پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.😣
مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!😒
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...😕
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.😐
ــ...
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.😕
ــ...
ــ باشه چشم!😑
مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!😒
مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...😢
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.😢😠
مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!😠😢
هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...😭
مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...😭😞
ــ...
ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!😢
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!😞😢
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.😩😭
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
_😭
ــ مهیا جان جوابمو بده...
_😫😭
اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.
مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.
هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.😣😭
مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند.
دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.
مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.
پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید.
ــ مشکلش چیه؟!😒
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!😐
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!😔
ــ خوش گذرونی؟!😏
ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟!😒
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!!😏
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!😟
مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید...
😭👈که همسرش به خاطر پول نرفته...
😭👈برای عشق و حال...
😭👈رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید...
😭👈رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید...
😭👈رفته تا جنگی نباشد...
😭👈تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند...
😭👈و به جایی برسن تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ...
نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وپنجاه
مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود.👀🕌
یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب...😔
در این مدت، شهاب دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛...
اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد.😣😞
دوباره نگاهش را به مناره دوخت....
هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای☕️ را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند.😢
چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد.😢 دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید!
نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب 🕝🌌هم گ