آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود....
شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد.
_دیگه چی؟!😳
_خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!😌
_بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم.😎
مهیا شونه ای بالا داد.
_هر چی،... ولی من الان خیلی خوشحالم!😍😇
شهاب لبخندی زد.☺️
_راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟!
مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت
_چی؟؟ کنسل شد؟!!😲😧
_آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد.
مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت.
_یعنی بدتر از این نمیشه!😔
شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد.
_ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!😍😊
مهیا سری تکان داد.
_مهیا! یه خبر خوب!
_چیه؟!
_پس فردا میخوام برم ماموریت...
مهیا با شوک از شهاب جدا شد.
_چی؟! ماموریت؟!😳😨
_آره.😊
_این خبر خوبیه؟!!!😕😒
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد.
_آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی...
مهیا با بغض گفت:
_ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!😢
شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
_وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...😠☝️
اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.😞
شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد😒
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وهشت
_مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.😊
_چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اون بار طولش بدی!!😔😭
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد.
_این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم.... 😊اون بار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد.
گریه مهیا قطع شده بود....
حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد.
_جانم محسن؟!
_.....
_نه شما برید ما حالا هستیم.
_......
_قربانت یاعلی(ع)!
_زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
_تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.😜
مهیا خندید.☺️
_دست بزن هم داری؟!!
شهاب خندید.فیگوری گرفت.😃💪
_اونم بدجور...
هردو خندیدند.😄😃
مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد❄️ شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.
مهیا در طول راه حرفی نزد.
شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
_خب، اینم از امشب.
مهیا لبخندی زد.
_مهیا هنوز ناراحتی؟!😕
مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
_شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته
خب...😔
شهاب دستان سرد مهیا را گرفت و آرام فشرد.
_میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!😊
مهیا لبخندی زد.
_باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!🙁
_چشم هر چی شما بگی!!😉
_لوس نشو من برم دیگه...😒
_فردا کلاس داری؟!
_آره!
_شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
_نه خودم میام.
_نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.😃
_زورگو...😬
هردو از ماشین پیدا شدند.
مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.
خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...😍❤️
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ونه
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
_مهیا داری میری؟؟🙁
_آره دیگه کلاس ندارم.😊
_وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.😕
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.☺️👋
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد....
تلفنش زنگ خورد.📲
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
_جانم؟!😍
_جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.😍
_باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
_سلام!☺️
_سلام خانم خدا قوت!😊
با لبخند، کیف👜 و وسایل مهیا📋📏را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
_خیلی ممنون!
_خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
_خب چه خبر؟😊
_خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...🙄
شهاب خندید.
_چقدر غر میزنی مهیا!😃
_غر نمیزنم واقعیته...☹️
سرش را به صندلی کوبید.
_به خدا خسته شدم.
_تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
_الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!😌
شهاب اخمی به مهیا کرد.
_جرات داری اینکارو بکن!😠
_شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخ
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_ونه
✨اشتیاق
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ...
با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ...
آسمان🌃 بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ...
بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...😟
هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ...
با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... #ارزش_وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ...😒
حتی نمی دونستم ساندرز 🌸و بقیه، الان کجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ...
انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...🙁
از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ...
برگشتم سمتش ...
دست نورا☺️👧🏻 توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...😊
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...☺️
نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...
ـ جایی می خواید برید؟ ...☺️😟
سریع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...😊🕌
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... #بدون_من نرید ...☺️☝️
بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ...
اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ...
می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش 🚿گرفتم و لباسم رو عوض کردم ...👔 از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ...
زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...😅
از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ...
و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ...
از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...😊
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...
ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...☺️😍
با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...😊🌹
چه اعتقاد و واژه عجیبی ... #خدا ...
هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ...
یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...😊👌
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی👑 ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...
بالاخره در میان هیجان و اشتیاق☺️😍 غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...🕌
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی