eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
، این موقع خلوت بود کنار مزار نشست. گل ها 🌹🌹را روی مزار گذاشت. فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد. و شروع به خواندن ✨حدیث کسا✨شد. عجب این دعا به او آرامش 💎می داد. بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست. احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود. با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد... شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست. مهیا سرش را پایین انداخت. _ شما تعقیبم می کنید؟!😐 _ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.😔 _خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟! _نه! چیز خاصی نیست.😔 سکوت بینشان حکم فرما شد. مهیا احساس می کرد،الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛... اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد. _ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!😒 مهیا سرش را پایین انداخت. _ بله همینطوره... _ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.😔 _ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر... مهیا خجالت می کشید، 🙈که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد. _ بله خواستگاری...😔 _ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...😔 شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. _نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.😔 مهیا، سرش را پایین انداخت.... صورتش سرخ شده بود. ☺️🙈احساس می کرد، 👈 باید از اینجا می رفت.👉 از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد. _من باید برم خونه، دیر شده!🙈 _ بگذارید برسونمتون...😊 _نه درست نیست. خودم میرم.👉✋ شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد. به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید.... بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.☺️ مهیا وارد خانه شد. پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت. _ مهیا بابا... سرجایش نشست. _ جوابت چی شد؟! مهیا چشمانش را بست. _ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...☺️🙈 مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...👀 🍃ادامہ دارد.... 💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕️سینی چایی ☕️☕️را بلند کرد. مطمئن بود،با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.... 😬🙈 بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد. _سلام!😊 سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد.🙈 شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد. سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست. بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.☹️ شهین خانوم لبخندی زد.☺️ _حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!! محمد آقا خنده ای کرد.😁 _چشم خانوم!... حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!😊... خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.😍 مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.☺️🙈 _این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش... راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد.😁 همه خندیدند.😂😁😃😄😀 شهاب سرش را پایین انداخت. _وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم...😳 آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده...😉 شهاب، با خجالت ☺️سرش را پایین انداخت. _الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند. احمد آقا لبخندی زد.😊 _اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن. مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد... _بفرمایید... شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد. مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، 👀که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند. مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت. لبخندی به عکس شهید همت😊🌷 زد. ساین چفیه ایه که من بهتون دادم؟!👆 _بله...😊 🍃ادامہ دارد.... 💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. _من اول شروع کنم یا شما؟!😊 مهیا آرام گفت: _شما بفرمایید. _خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!☺️☝️... این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید....دیگه لازم به توضیح نیست. نفس عمیقی کشید.😇
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨سرزمین عجایب وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ...😟 هر طرف رو که نگاه مي کردم اثري از 🖲دوربين مدار بسته🖲 نبود ... لباس هايي👗👕 رو که آويزون کرده بود رو کمي دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چيزي نبود ... بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجيب بود ... 😳😯يعني اينقدر پول دار بود که نگران نبود کسي ازش دزدي کنه؟ ... بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ... اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس کردي ... افراد کمي از اين قانون مستثني هستن به حدي که ميشه اصلا حساب شون نکرد ...🤔😯😳 دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... اين عادتم بود وقتي خيلي گيج 😯😟مي شدم بي اختيار دستم مي اومد پشت سرم ... توي همين حال بودم که حس کردم يکي از پشت بهم نزديک شد و شروع به صحبت کرد ... چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ... با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل🌸 و بقيه هم از مسجد✨ میان بيرون ... هنوز داشت با من حرف مي زد ... و من در عین گیج بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه ... - ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ...😯😟 و از در خارج شدم ... مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهميد هم زبان نیستیم ... هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ... تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ... - خسته که نشديد؟ ...😊 با لبخند سري تکان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل😅🌸 ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ... - يه چيزي بگم باورت نيمشه ...😳 چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همين طوري، بدون اينکه کسي مراقبش باشه ...😯😧 براي اون هم جالب بود ... چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...😧😐😑 به هتل که رسيديم من خيلي خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل🌸 و مرتضي🌸، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشيدم ... ديگه نمي تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ... ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ...😴 ساعت حدودا 4:30 صبح🌌 به وقت تهران ... فرمان بيدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ... مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدي که کسي رو بيدار کنه ... همون طور دراز کشيده محو نماز خوندنش شدم ...😯✨ تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديک نديده بودم ... شلوار کرم روشن ... پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون 🌟پارچه شنل مانندي🌟 که روي شونه اش مي انداخت ..🤔😟 ✨✍