☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وسه
خانه من
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ...😊
از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت
خیلی زود ماهر شدم ...
دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد🔥 بود اما #حس_فوق_العاده ای داشتم ...😇
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو #جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت ✉️و #یواشکی از ورودی صندوق پست،📬 می انداختم توی خونه حنیف🌸 ...
بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ...
به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو #ذخیره می کردم ... .
#هدف_گذاری و #برنامه_ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ...
اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان🏪 کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ...
خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ...
خونه ای که آب گرم داشت ...😍😇
توی تخت خودم دراز کشیده بودم ...
شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ...
برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به #آرامش میرسه ... .
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ...
چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی✨ دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
کم کم رمضان🌙 هم از راه رسید ...
رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
ادامه دارد....