… 🏡
و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
— کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ …😒 با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …
الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …😣😢
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …😭
#چهل_روز_نذر_کردم …
اول به #خدا و بعد به #پدرم توسل کردم…
گفتم هر چه بادا باد …#امرم_رو_به_خدا_می سپارم …
اما هر چه می گذشت …
محبت یان دایسون،💓😊🙈 بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت …
تا جایی که ترسیدم …😨
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …😰
روز چهلم از راه رسید …
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم ✨قم..✨ و بخوام برام استخاره کنن …
قبل از فشار دادن دکمه ها …نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …🙏
– خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام …
#من_مطیع_امر_توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
🌟” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست …ولی ما آن را نــ✨ـــوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست #هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52🌟
و این … پاسخ👌 نذر 40 روزه من بود …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتاد_و_هفتم
🌾قسمت #آخر 🌾
مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم …
و از شدت شادی☺️ رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و
#خدا_انتخابم_رو_تایید_میکنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …😢
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …
ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …😭
وقتی مریم عروس شد …
و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …😭
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …
#از_داغ_سکوت_پدر …
از اون به بعد …
هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و
می گفتم …😭
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…😣😭
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم …
بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم …
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …
اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …😭
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …😊
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … 💤علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت
به زینبم بگو … ✨من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …✨
گریه امان هر دومون رو برید …😭😭
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …😊
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
تمام پهنای صورتم اشک بود …😭
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …
فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت …
عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …😭💞😭
توی اولین فرصت، اومدیم ایران …🇮🇷🛬
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
مراسم ساده ای که ماه عسلش …
سفر 10 روزه 💚مشهد …
و یک هفته ای 💛جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم …
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که #ازجنس_پدرم باشه …
🌷توی فکه …تازه فهمیدم …
چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …☺️😍
🍂 پایان🍂
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. ز