#پارت196
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه دیگه اومدم اینجا خفت کنم خدا به دادت رسید
-به من چه بابا
-تو بهترین دوست منی باید حواست بهم باشه
دستم رو فشرد و گفت هست
- نگران نباش
چند ساعت بعد به خونه برگشتم دریا هم برگشته بود و توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود:
-سلام اومدی ؟ کجای تو؟ نگرانت شدم گوشیت رو چرا نبردی ؟حال و روزت چرا اینطوریه ؟کجا بودی؟
-وای دریا آروم باش یکی یکی بپرس ، رفتم پیش یکی از دوستام گوشیم هم یادم رفت ببرم
پوفی کشید و کفگیر توی دستش رو به نشونه تهدید بالا برد و گفت:
-بار آخرت باشه بدون خبر میری ، اونم بدون گوشی که من اینجا سکته کنم از نگرانی
خدا نکنه آرومی گفتم و دلم از نگرانش به وجد اومد
-راستی آقا حسین زنگ زد
-به گوشی من؟
-نه زنگ زد به من ،
گفت هرچی با تو تماس گرفته جواب ندادی اینه که زنگ زده به من ، گفت فردا میخوان برن شمال ما هم باید باشیم
-الان زنگش میزنم
-باشه
بعد اشاره ای به قیافم کرد و گفت:
-حالا هم برو یه دستی به سر و روت بکش از این آشفتگی در بیای آدم خوف میکنه
خندیدم گفتم:
#پارت197
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چشم بانو شما امر بفرما
-دیگه عرضی نیست برو
با همون لباسا روی تخت افتادم، حرفای محمد توی سرم چرخ می خورد :
-یعنی هنوزم دوسم داره؟
اگه دوسم داره چرا هیچی نشون نمیده ؟ چرا سعی داره پنهان کنه ؟
توروخدا دریا حداقل یه گوشه چشمی نشون بده من خودم نوکرتم
صبح دریا زودتر از من آماده شده بود و همه وسایلش رو توی ماشین جا داده بود ، ساکم رو توی صندوق جا دادم و دریا رو صدا زدم:
-دریا بیا بریم دیر شد حسین اینا یه ساعت پیش حرکت کردن
-پس صبحانه نمیخوری ؟
-نه بیا یه چیزی تو راه میخورم
-باشه دو دقیقه صبر کن
سری به نشونه تایید تکون دادم ،
چند دقیقه بعد با چندتا نون تست و شکلات صبحانه ای برگشت
-خوب بریم من آماده ام
-اینا واسه چیه؟
-برا تو آوردم
-ممنون ولی من اشتها ندارم الان
-هروقت تونستی بخور بجنب دیر شد
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت198
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سریع ماشین رو از حیاط خارج کردم و با یه بسم الله راهی شمال شدیم
دریا ساکت نشسته بود و آهنگ گوش میداد
یه لحظه احساس خواب آلودگی کردم و خمیازه ای کشیدم دریا به سمتم برگشت و گفت:
-خسته ای ؟ میخوای من بشینم ؟
- نه فعلا میتونم
-گرسنه نیستی؟
-چرا کمی ولی لازم نیست می تونم تحمل کنم تا برسیم جاده لغزنده است می ترسم کار دستمون بدم
نون تست و شکلات رو روی پاش گذاشت روی یکی از نونا شکلات مالید و نزدیک دهنم گرفت:
با تعجب از کارش نگاهش کردم که از شرم لپاش گل انداخت
-چیزه...من برات لقمه می گیرم بخور
لبخندی زدم و اولین گاز رو به نون زدم اینقدر خوردن لقمه از دستش برام لذت بخش بود که اصلا نمیخواستم تموم بشه
فقط برای من لقمه می گرفت:
-دریا خودتم بخور
-من خونه خوردم
-آی آی زنم زنای قدیم بدون من صبحانه خوردی ؟
بلند خندید و گفت:
-مردای قدیم هم زودتر از خواب بیدار می شدن
دلم از خوشی اینکه من رو مرد خودش می دید قنج رفت ،
لقمه بعدی رو جلوم گرفت انگشتای سفید و کشیدش با اون ناخونای نسبتا بلند خوش حالتش وسوسم می کرد
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت199
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
که انگشتش رو ببوسم ولی خودم رو کنترل کردم ، تمام مدت با خواسته دلم در جنگ بودم
همون روز توی شمال حسین گفت ماموریت تقریبا رو به پایانه و دیگه چیزی نمونده
بدترین خبری بود که تا حالا شنیده بودم ، یعنی بودنم با دریا داشت به پایان می رسید بدون اینکه چیزی بهش گفته باشم
چند روزی که شمال بودیم حسابی کافه بودم نمیدونستم چکار کنم دریا هم که کلا بیخیال بود و کاری به کار من نداشت
داشتم دیونه می شدم نه شب خواب داشتم نه روز خوراک
روز آخر اقامتمون توی شمال چندتا از بچه های گروه زخمی شده بودن و من و دریا حسابی سرمون شلوغ بود
به دلیل خستگی زیاد ترسیدم با گروه حرکت کنم با حسین صحبت کردم و گفتم ما صبح حرکت می کنیم
دریا هم با نظرم موافق بود اونم حسابی خسته بود ، قرار شد زخمیا رو ببرن توی همون زیر زمین بستری کنن و چندتا پرستار بالا سرشون باشه تا ما برسیم
صبح بعد از نماز از اتاقم خارج شدم تکیم رو به دیوار رو به روی اتاق دریا دادم و به در اتاق ش خیره شدم
سر و صدای داخل اتاق نشون می داد که بیداره ، یعنی برناممون همین بود که ب عد نماز حرکت کنیم
با صدای در اتاق به خودم اومدم ولی از جام تکون نخوردم و به دریا خیره شدم با دیدنم هین بلندی از ترس کشید و گفت:
#پارت200
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وای امیر علی اینجا چکار میکنی ؟
-دریا؟ ازم دلخوری ؟
با تعجب نگاهم کرد گفت:
-حالت خوبه امیر علی چرا باید دلخور باشم ؟
-پس چرا مثل همیشه نیستی ؟ چرا باهام سرد شدی؟
لبخندی زد و گفت :
-دیونه ای ؟
من جلوی دوستت اینطور بودم که فکر بد نکنه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-خیلی نام
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت198 در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود
_سیم_خاردار_نفس
#پارت199
–من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده،
از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعدگوشیاش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد وگوشی را به مادر سوگند داد و گفت:
–این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته.
وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحهی گوشی انداختیم. پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند. لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود.
گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود.
مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیه ی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد.
خانمه گفت که می دونسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد.
نیم ساعتی گاهی خانمه و گاهی مادر سوگند حرف زدند. بعد خانمه چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و خداحافظی کردو در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند.
از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا میخواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود.
بعد از رفتن خانمه، نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم:
–از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم. حداقل کمی سرت رو بالا می گرفتی.
سوگند جای نیشگون را ماساژ دادو گفت:
–وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود. آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید.
–واقعا؟
–باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه.
–آخه اصلا بهت نمیاد، شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟
صورتش را جمع کرد.
–صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه. یعنی ازش متنفرم.
بوسیدمش وبلند گفتم:
–پس دیگه مبارکه.
مادر و مادر بزرگش برگشتند طرف ما و با لبخند گفتند:
–چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت200
هنگام برگشتن از خانهی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم.
گوشی را برداشتم و شمارهی عمهی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم.
چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد.
وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت:
– اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده.
فکری کردم و گفتم:
–فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش.
ذوق زده شدو گفت:
–پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای هم میارمش پیش خودم.
–باشه، دستتون درد نکنه.
–خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کمکم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره.
بعد خنده ایی کرد و ادامه داد:
– به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه.
از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم:
– دیگه چی میگه؟
–اکثرا یه کلمه اییها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمهایی فقط میگه، "آب بده."
دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد.
–آره، فقط می گفت، «بابا و آب»
خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده.بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شمارهی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم.
«سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.»
به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم.
اسرا با خوشحالی گفت:
– راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم.
اخمی مصنوعی کردم.
–یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها.
–آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره.
–خب، دیگه چیکار می کنید؟
–اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحیاش که با سعیده میرفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت:
–راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه.
–اصلا بهش فکر نکن، با دلشورهی تو که کاری د