ت
#پارت215
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
و لبخندی به روم زد ،
فاصلش رو باهام کم کرد دستمال رو از دستم گرفت و باقی مونده رژ رو روی لبم پاک کرد
آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-لازم نبود این همه خودت رو اذیت کنی تا من رو بچزونی
همینکه دیگه دوسم نداری و میخوای بری با یه مرد دیگه حرف بزنی قلبم رو به آتیش کشونده و داره می کشم ،
لازم نبود رژ قرمز بزنی
قطره اشکی که از چشمش چکید دلم رو زیر و رو کرد
اشکش رو پاک کردو از پارکینگ خارج شد زل زده بودم به جای خالی امیر علی
-یعنی اینقدر دوسم داره ؟ ...
وجودم لبریز از شادی شد نفس عمیقی کشیدم و با خوشی سمت آدرسی که علی داده بود رفتم
توی کافی شاپ منتظرم نشسته بود . با دیدنم بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد .
حتی یک لحظه هم نگاهش نکردم چشمام رو به زیر دوخته بودم امیر علی خیلی ساده بود که فکر می کرد چشمای من غیر اون کسی رو می بینه
علی:خوب هستین خانم
-ممنون شما خوب هستید خانواده خوبن؟
-ممنون سلام رسوندن
-سلامت باشن
-ممنون که این فرصت رو بهم دادین
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
-ببینید آقا علی من نیومدم که به شما فرصت بدم اومدم تا یه واقعیتی رو بهتون بگم و برم
نگاه سنگینش رو حس می کردم بریده بریده گفت :
-چه ...واقعیتی
سعی کردم طوری که نرنجه از خودم برونمش:
-ببینید آقا علی من اصلا نمیخوام بگم شما مشکلی دارید ،
شما خیلی هم خوب هستید ولی من واقعا نمی تونم با شما ازدواج کنم ،
الانم اگه اینجا هستم فقط به دلیل اصرار این مدتون بود اومدم تا باهاتون صحبت کنم که بیشتر از این منتظر من نمونید
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت216
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
میشه دلیلتون رو برای رد کردن درخواستم رو بدونم ؟
- دلیلم شخصیه و اصلا به شرایط شما مربوط نمیشه یعنی اگه هر شرایط دیگه ای هم داشتید جواب من همین بود
کلافگی از صداش مشخص بود به سختی گفت:
-پای کس دیگه ای وسطه؟
اول نمیخواستم جواب بدم ولی بهتر دیدم صادقانه جوابش رو بدم:
-بله
دستش روی میز مشت شد همینطور که فشار انگشتش کف دستش بیشتر می شد گفت:
-امیر علی؟
چشمام رو بستم و گفتم:
-بله ...امیرعلی
بلند شد :
-ببخشید وقتتون رو گرفتم ممنون از صداقتتون
لبخدی زدم و گفتم:
-امیدوارم از من نرنجیده باشید علاقه من مال خیلی سال پیشه و نمیتونم این علاقه رو نادیده بگیرم
دوباره نشست و گفت:
-مگه شما چند وقته با امیر علی آشنا شدید ؟ امیر که هنوز یه سال نیست برگشته
با اینکه سوالش خصوصی بود و به اون مربوط نمی شد ولی میخواستم کلا دندون این احساس رو بکشه:
-منو امیر علی همکلاس بودیم هفت سال پیش
-اگه تمام این مدت یعنی این علاقه چرا تا الان...
-علاقه من یکطرفه بود...
پوزخندی زد گفت :
-فکر نکنم
با تعجب پرسیدم
-چطور؟
-من یه مردم و نگاه یه مرد به زن رو میشناسم البته کار سخت هم نیست
پی بردن به علاقه پسری مثل امیر همون شبهای محرم فهمیدم که به شما علاقه داره ولی می خواستم شانس خودم رو امتحان کنم
اگه میدونستم این علاقه دو طرفه است این جسارت رو نمی کردم
بلند شد و گفت :
-ببخشید وقتتون رو گرفتم امیدوام موفق و خوشبخت باشید
نویسنده : آذر_دالوند
ادامه دارد
خوابم نمیآمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم.
موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت215
روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد.
دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم.
بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید.
چوبی پیدا کردم و مشغول شدم.
کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ میتوانستم داخلش دراز بکشم.
بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم.
یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود.
آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم...
دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بودونیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار میشود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد.
حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام میشود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جادهی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم.
ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود.
دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.
بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم.
دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد.
رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم:
–کمک نمیخواهید مامان جان؟
–سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟
–نه بیرون بودم.
–دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید.
–چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین میآمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت.
سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب دادوکیارش باتکان دادن سرش.
وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود،ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگیام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم.
–صداتم قشنگه ها...
باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم:
–بالاخره بیدار شدی؟
–ساعت چنده راحیل.
–سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟
هینی کشیدوگفت:
–چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟
منم هینی کشیدم وگفتم:
–وای نگو، خدانکنه.
–دوباره رفتی حموم؟
–آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود.
–این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟
–یه کار خوب. اشاره به موهام کردوگفت:
–بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون.
روی تخت نشستم.
–نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم.
–چیکارکردی؟
–سورپرایزه.
–یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم.
–عه، آرش... کلی زحمت کشیدم.
–میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم.
–عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی.
–اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام.
–حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم.
–نه، بعدا از زیرش در میری...
–باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم.
–خوشحال شدو گفت:
–باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد:
–خدایا خودم روبه توسپردم.
گوشیام را هم برداشتم.
–توام گوشیت روبردار.
–میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟
–حالا بیا بریم.
وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
ادامه دارد.....