صلا برای خودش انجام نداده بود.
دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمیوفتد و دخترش بلایی سرش نمیآید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم.
پرسیدم:
–چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟
–سعی می کنم همیشه شاکر باشم.
خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلایی بدتری سرش نیومده.
پرسیدم:
–یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟
باهمان آرامش جواب داد:
–مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟
–خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید.
–دنبالش همه جا رو میگشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو میکردم تا درمان بشه.
وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم:
–این نزدیکی مسجد هست؟
–نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم:
–چقدر راضی بودن سخته.
از کیفش یک خوراکی به دخترش داد.
–بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم:
–مگه ترس داره؟
–خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بندهی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک میکنی.
حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بیخیال است.
چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت:
–به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگهایی رو به رومون باز میکنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه میکنیم و با حسرت پشتش میشینیم که از اون درهای باز غافل میشیم.
#پارت346
از رفتن به خانهی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم. صفحهی گوشیام راروشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشیام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم.
هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم.
نمیدانستم اول به کدامشان زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شمارهی کمیل روی گوشیام افتاد. فوری جواب دادم:
–الو...
باصدای هراسان و پراسترسی پرسید:
–راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟
–من خوبم، تو مترو.
انگار خیالش کمی راحت شد.
فریاد زد:
–تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی...
–مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟
نفسش را بیرون داد.
–تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی...
عصبانی گفتم:
–وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این...
حرصی گفت:
–من چیکار کردم؟ برای چی گوشیت رو...
–الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم.
–نمیخواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟
–تو مترو.
نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت:
–واقعا که. بعد هم گوشی را قطع کرد.
فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیامد. نگرانش شدم ولی نمیخواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمیدانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمیدارد.
دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم.
شمارهاش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت. چون با ناراحتی گفت:
–راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست. میدونم که فقط تو میتونی حالش رو خوب کنی.
–آخه من چیکار کنم وقتی اون...
–تو فقط مطمئنش کن. اون فکر میکنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی...
–آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام...
–میدونم، باور کن اون دوستت داره فقط...
–آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من میخوره؟ کاش اینقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم میکرد. اگر واقعا علاقهایی هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟
هینی کشید و گفت:
–کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت:
–بله، مثلا می