خواست بگه خیلی داره مردونگی میکنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره. من اینجور آزادیها را دوست ندارم.
زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم. اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانهمان میآیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده.
شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد. از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود. نکند امشب نیاید و آبرویم برود.
با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد.
همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم.
چشم چرخاندم همه بودند جز او.
مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقهام رفت. ولی من فقط دلم او را میخواست.
زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت:
–نیم ساعت دیگه میاد. از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام.
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
–فرودگاه؟
زهرا خانم چشمهایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت:
–رفته بود مشهد.
حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگوید به مشهد رفته.
زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت.
–از من نشنیده بگیرا. حالا خودش بهت میگه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. پرسیدم:
–آقاتون نیومده؟
–نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد.
نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه میکردم. بالاخره زنگ در به صدا درآمد.
جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی انگار پیراهن خاصیت جادوییاش را از دست داده بود. بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت. فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت:
–اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن. وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت:
–آهان، میخوای حال گیری کنی. کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت. روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را موقع خوردن چای ببینم. ریحانه را روی پایش گذاشت وچند دقیقهایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعهایی خورد.
#پارت347
آنقدر ترش بود که چشمهایش را جمع کرد و اخمهایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
–خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم
شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همهی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت:
–راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشمهایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود.
سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نهساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
–داغهها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم.
–بیزحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسهی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندهام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم:
–مامان من برنج رو بکشم؟
–دیسها اونجاست بردار بکش.
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت:
–حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت.
اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
–من پاک میکنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم:
–میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت:
–نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه.
همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت:
–راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت:
–ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
–سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.