#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم
💖به روایت امیرحسین💖
یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم
اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. 😕فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.😣
بابا _امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه.
_مسجد کجا؟
بابا_خیابون امیری
_چشم
.
.
وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه؟ ای خدا.😐
_خانوم خانوم ببخشید.
اون خانومه_بله؟
_میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید.
اون خانوم_الان صداشون میکنم .
_ممنون
.
بعد از چند دقیقه مامان اومد.
مامان_سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش.
_چشم.
مامان_میگما امیرحسین.این دختر خانوم سلطانی، عاطفه رو دیدی؟
_ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه. 😕
مامان_ یعنی.....
با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند .
اون دخترخانوم خطاب به من_سلام.
و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی. خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.
مامان_باشه دخترم. ممنون😊
اون دخترخانوم_ با اجازه بدم
_بريم مامان ؟
مامان_ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این.
_ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟😐
اما مامان ول کن نبود
_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟
_ الان نمیخوام مادر من. الان😐
بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.
برگشتم اون سمت.....
دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری که سرش پایین بود.
_خانوم خوبید؟
کنارش زانو زدم رو زمین.
سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه 👀هردومون👀 تو نگاه هم قفل شد.
با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده.
_ شما....شما.....
اون خانوم_من متاسفم از قصد نبود.
_نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی.....
تازه متوجه حالتمون شدم.
سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.
_کجا میخواید ببرید؟
اون خانوم _دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
_کجا ببرم؟
اون خانوم_خودم میبرم.
_ای بابا. خواهر من اینا زیادن.من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
اون خانوم_قسمت خواهران
برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه.
_ الان میام.
برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره 👀چشم تو چشم👀 شدیم.
سرشو انداخت پایین و گفت
_ ممنونم لطف کردید.
_خواهش میکنم وظیفه بود.......
💝💝💝💝💝
از عقل فتاده دل بی چاره در امروز
با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم
شعر از خانوم 👈افسانه صالحی
💝💝💝💝💝💝
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
💖به روایت حانیه💖
ای وای حیثیتم رفت.🙆
من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین.
ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟
سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم 👀چشم تو چشم👀 شدم باهاش . وای وای این.... این.....این همون پسرست که......
ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد، بی پروا زل زدم تو چشماش.اسمش هنوز هم یادم بود، امیرحسین.
همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت
_شما.... شما......
فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _من متاسفم از قصد نبود
_نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی.....
یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار.😟
امیر حسین_کجا میخواید ببرید؟
_دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
امیرحسین _کجا ببرم؟
منم با لجاجت تمام جواب دادم
_خودم میبرم.😐
امیرحسین _ای بابا.خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
دیگه کلا دهنم بسته شد
_ قسمت خواهران
پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت
_ الان میام.
بعد هم رفت به سمت داخل مسجد. منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم
_عذر میخوام حاج خانوم
اونم با لبخند جواب داد
_ خواهش میکنم عرو....عزیزم.☺️
به یه لبخند اکتفا کردم
و رفتم داخل. واه این منظورش از عرو چی بود؟🙁
اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین
و دوباره 👀چشم تو چشم 👀شدیم . سرمو انداختم پایین
_ ممنونم لطف کردید.
_خواهش میکنم وظیفه بود.
و بعدش از کنارم رد شد و رفت
و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم.....👀
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد
شعر از خانوم 👈افسانه صالحی
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
💖به روايت اميرحسين💖
برگشتم پیش مامان.
_خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین،
بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.🙁
در ماشین رو زدم و سوار شدم. داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت
_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.☺️
با تعجب برگشتم سمت مامان.😳
مامان_ بریم دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مامان_خب؟😊
_ چی خب؟
مامان_چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد.
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم.😠
_ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟
مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم
نچرخید.😕🙈
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین. 😐
مامان_ حالا بهت میگم وایسا.☺️
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
.
.
تا خونه 10 دقیقه راه بود،
تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون.
مامان _خب خب. مژده بدید، آقا پسرمون عاشق شد رفت.😄
_ بلهههههههههه؟😳
مامان_بله و بلا. یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.😠😄
بعد خطاب به بابا ادامه داد
_ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد،
بعد دوباره برگشت رو به من
_راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟😉
من واقعا مونده بودم چی بگم.
مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام.
پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم...
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه....عمراااااا😐
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
💖به روايت حانيه💖
کلا امروز روز گیج بودن من بود،
همش داشتم خرابکاری میکردم، اون از صبح، اینم از الان.😕
همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد،
از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. 🙈 از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_کجایی حانیه؟چته تو امروز؟😊
_ها ؟ چی؟ چی شده؟😧
فاطمه_هیچی راحت باش.به توهماتت برس من مزاحم نمیشم.😉
_عه... توام.😅
فاطمه _عاشق شدی رفت.😇
_عاشق کی؟
فاطمه_الله علم☺️
_یعنی چی؟ 🙁
فاطمه_هههه. یعنی خدا داند😊
_برو بابا.
.
.
_اه اه اه خاموشه😨😬
مامان_چی خاموشه؟
_عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان😨
مامان _واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه. اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.😕
بیخیال صحبت با مامان شدم ،
ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
✨و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.✨
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه 🌷دوست شهید🌷 داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ،
چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم .
چرا شهادت؟ چرا جنگ؟
چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم.....
💜💜💜💜💜💜💜💜
من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم
شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗
💜💜💜💜
ادامه دارد ....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق❤
️ #ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💖به روایت حانیه💖
سرشو بالا گرفته بود،
به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد،😒
نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه.😣
هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته .
به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ،
تنها صدایی که شنیدم، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت
_اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت......
چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود
_شما هیچی ندارید......
دوباره گریم شدت گرفت،😭😣
لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی.......😒
وای خدا من چقدر خنگم.
_داشتم ولی ولی......تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت،
بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ،
زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام.
بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجب از معلوم بود، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود😒
امیرحسین _سوارشین لطفا
_کجا؟😣
امیرحسین _درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود،
ولی بهش اعتماد داشتم، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد
_فکر میکردم......چادری شده باشن.
_من.....من.......متاسفم
امیرحسین _حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت.
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه، امیرعلی هم رسید،
با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم.
بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ،
درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد،
هرکس دیگه بود الان هزارجور فکرمیکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو.
قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم.😣😢 بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد
و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد.
💚💚💚💚💚💚💚
و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري
❣افسانه صالحي ❣
💚💚💚💚
ادامه دارد.....
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
یه هفته از اون اتفاق میگذشت...
و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم
و جالب بود برام که بین شقایق ویاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود.
🔥عمو🔥هم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد.
.
مامان_حانیه جان....مامان....بیا تلفن
_کیه؟
مامان_فاطمه
سریع دوییدم سمت تلفن
_سلااااام .😊
فاطمه_سلام خانوم.خوبی؟☺️
_ مرسی عزیزم تو خوبی؟
فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل.امروز کلاس ، میای؟
_مگه چهارشنبس امروز؟
فاطمه_ اره
_وای نه فاطمه. میترسم.😟
فاطمه_ از چی میترسی؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت.😊
_نه مزاحم نمیشم
فاطمه_ساعت 4/5 حاضر باش . خدانگهدارت.👋
منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد،
منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم.
_مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس.
مامان_باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان......
بدون اینکه حرفش رو تموم کنه، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم.😣
_ حالا نمیشه بیخیال شیم.😒
مامان_خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره.
_اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده.😕
مامان_کمتر از دهن اژدها نبوده، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی.
راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.
مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم
_ هرجور دوست داری
.
در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .
شیشه رو کشید پایین.
فاطمه_سلام خانوم ترسو😛
چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.
سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم
_سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟😊
بابای فاطمه_سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن.
_ ممنونم.
فاطمه _قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا
_علیک😕
فاطمه_خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟😄
_ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم پرو خانوم.😆
.
با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. "ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟"😅🙈
ادامه دارد ....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
💖به روایت حانیه💖
مامان_حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد
که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه😉یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه ها رو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.😲
فاطمه_چته دیوونه؟ عه😅
_ عه خب ترسیدم.😄
فاطمه_چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟😉
_ چه خبری؟🙁
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.😉
_ مسخره😐
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم😄
_ عه توام.😬
کل ماجرا رو براش تعریف کردم.
از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟😕
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. 😔
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد. عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.😕
مامان _ حرف نزن بدو. 😐
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت. منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن.
مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم.
پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره.
چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم..
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصتم
💖به روايت امير حسين💖
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره.
اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم.
اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، ولی مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_امیرحسین. اینجایی؟😊
_ جان؟😊
امیرعلی_کجایی داداش؟ عاشق شدی؟😉
_چی ؟ من ؟ نه بابا☺️
امیرعلی_میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟😄
_ نه پدرم ادامه بده.😃
.
مامان حانیه خانوم _خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن
و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم...
" وای خدا دارم دیوونه میشم ".
الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره.
تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم، واقعا شب خوبی بود، خیلی خوش گذشت.
با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ،
از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون......
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم .
✨آية الكرسى مسكن خوبيه..✨
.
.
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم.
با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
" واي امروز، دانشگاه نه "
.
.
محمدجواد_ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.😝
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه
_خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.😄
_خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.😐
محمدجواد_اوا خواهر. خب به من چه؟😄
_ بسته برادر.😃
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه؟😉
_ صددرصد😍
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.😄
_ برادر تقبل الله😜
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب،
از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. 😳😠چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم.
دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره.
تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه.
چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر
میشه. 😡
دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.😡
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
✨بهترین #مهدآرامش برای من مزار شهدا بود ،
پس پیش به سوی #بهشت_زهرا.✨
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#داستان_حساس_ميشود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصتم 💖به روايت امير حسين💖 مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_ويكم
💖به روايت راوي (سوم شخص)💖
محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ،
چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده.
محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟ 😠
بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه 😏و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره.
همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن😏 بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره.
جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره.
تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته.
.
.
امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، 💖حانیه هست.
دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما........
بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه 40. سرداران بی پلاک.شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک.
چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره.
زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده.
با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده.
_ الله اکبر
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_دوم
💖به روایت حانیه💖
_ امیرعلی
امیرعلی_ بلی؟
_ بگو جونم😄
امیرعلی_ جونم؟😃
_ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن.
امیرعلی_ خب؟
_ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام
امیرعلی_ ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده.
_ چه خوب. خب من چجوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟
امیرعلی_ شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی.
با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ اشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود.
_ اون اون.... اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید.
لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش.
_ اسمش؟
امیرعلی_ شهید احمد محمد مشلب
_ گفتی کجاییه؟
امیرعلی_ لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم.
نمیدونم چرا اما ناخوداگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری.
عکسی خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش.
شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ، حنین خواهر شهید مشلب.
ای جانم. چقدر برای یه خواهر سخته که از برادرش بگذره.
زندگینامش و وصیت نامش.
نفر هفتم لبنان تو رشته انفورماتیک ، پولدارترین شهید مدافع حرم. فقط یک سال از من بزرگتر بوده. اشکام پشت سر هم جاری میشن .
" خدایا عجب عشقی میخواد اینجوری گذشتن "😢
.
.
حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم.
.
مامان_ حانیه حاضرشدی؟
_ اره.
" وای باید چادر بپوشم" چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه .
چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. ✨قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم.✨
.
.
آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، 😭😣خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛
" تو این مدت انقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ،
اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. "
حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ،
" خدایا خودت کمکم کن." 😭🙏
چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛
شهید محمد کامران.
💚💚💚💚💚💚💚
برگرد و تنها يك بغل فرزند من باش
💚💚💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اين قسمت ، قسمت مورد علاقه منه ، به خیلی دلایل.
که اصلی ترینش اینه که من به شخصه از دوستی با شهدا به خصوص این شهید به خیلی جاها رسیدم و از این شهید خیلی چیزا دیدم که باعث شده فوق العاااااده نسبت بهشون ارادت داشته باشم و عاشقانه دوستشون داشته باشم و اینکه این قسمت رو واقعا از ته دلم نوشتم و کاملا لحظه به لحظش رو درک کردم. 😔😊
🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_وسوم
💖به روایت امیرحسین💖
روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی که مامان زحمتش رو کشیده بود رو برمیدارم.
مامان_زنگ زدم بهشون😊
_ به کی؟
مامان_ به مامان حانیه
کاملا میدونستم حانیه کیه ولی ترجیح دادم بگم_ حانیه؟
مامان_ اها. یعنی نمیدونی که کی رو میگم.😉
از دروغ متنفر بودم پس مجبور شدم بگم _ خانوم موسوی؟
مامان_ خب حالا، خانوم موسوی
_ خب؟
مامان _ قرار شد فردا بریم خاستگاری☺️
با شنیدن کلمه خاستگاری مقداری از شربت میپره تو گلوم و به سرفه میوفتم.
بابا میزنه پشتم و یکم حالم بهتر میشه.
مامان_ مادر جان اگه میدونستم انقدر مشتاقی که زودتر زنگ میزدم .😄
اولش بیخیال مخالفت میشم اما بعدش خودمو به خاطر این فکر سرزنش میکنم
سریع میگم _ مامان من مشتاق چیه؟ نباید زنگ میزدید.
بابا_چرا ؟
_ پدر من شما که مخالف ازدواج من با یه خانوم مذهبی بودید.
بابا_ این که مذهبی نبود، مگه ندیدی حتی چادرم سرش نبود. 😇
_ مگه هرکی چادر سرش نباشه مذهبی نیست؟ چه ربطی داره پدر من ؟😟
مامان_ دیگه زنگ زدم. الانم فقط باید بگی چی ؟
_ چشم.دیگه چی میتونم بگم؟😅🙈
حالا بماند كه از خدام بود و البته تو دلم غوغا
💓" واي خدايا، من چم شده؟" 💓
مامان_ اميرحسين جان. مادر. خدايي دوسش نداري؟
سرمو پايين ميندازم.
مامان_ واه تو که از خداته دیگه چرا بدخلقی میکنی
_ ببخشید. شرمندم.🙈
.
.
✨شكرلله حمدلله عفواًلله✨
واقعا به نماز شب و سجده شكر احتياج داشتم.
اينكه مونده بودم چجوري به مامان بگم كه از اين خانوم خوشم اومده و خودش پيشقدم شد، سجده شكر لازم بود.
فقط خودمم نميدونم چرا يه دفعه اونجوري مخالفت كردم. كلا خوددرگيري دارم. 😐
سجاده رو جمع میکنم و دراز میکشم رو تخت. میخوام مرور کنم همه این چند وقت رو، از دربند تا اون شب مهمونی ، میخوام ببینم دقیقا کی دلم رو باختم؟ اما خودم هم این حس رو درک نمیکنم، منی که معیارم حجاب و چادر بود ، اما دوباره به خودم تشر میزنم ، مگه همه چی چادره ؟ این دختر، پاکی داشت که شاید تو خیلی از دخترای چادری نمیشد پیدا کرد .
شاید همون روز اول تو دربند،
یا نه شایدم مسجد با دیدن چادرش ،
یا نه شایدم اون شب ،
شایدم اصلا اون شب تو خونشون.
نمیدونم نمیدونم نمیدونم وای خدایا. اصلا به من چه. 😐 بیا خل شدم رفت.
💓💓💓💓💓
تو آن تك بيت نابي كه غزل هايم به پايش سجده افتادند....
#خانوم_افسانه_صالحی
💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد....
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_چهارم
💖به روايت حانيه💖
روبه روی آینه وایمیستم ،
میخوام با خودم رو راست باشم.
_ عاشق شدم؟
_ نه
_ قرار بود رو راست باشم
_ اره
_ عاشق کی؟😟
_ امیر امیر امیرحسین.☺️
_ نههههههههههههه😳🙈
_ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین.
_ ای خدایا. خل شدم رفت. 😐
***
مامان_حانیه جان بیا.
_بله؟
مامان_ بيا بشين اينجا.
كنار مامان روي مبل ميشينم.
_ خب؟
مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟😊
واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟
_ خب يعني چي چيه؟
مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري.😊
_ نهههههههههههههه😳؟؟؟؟؟؟؟
مامان_ عه. چرا داد میزنی؟
_ شما چی گفتید؟
مامان_ گفتم بیان دیگه
_ چیییییی؟😳
مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه😄
" وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔"
.
امیرعلی_ سلام جوجه جان
_ جوجه خودتی
امیرعلی_ شنیدم که خبراییه.
_ چه خبری؟
امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما.😃
کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی.😬
_حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو.
امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش.
نگاهی به ساعت انداخت.
امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده.😂
با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معتل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. 😂
.
.
تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ،
بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم.
امیرعلی_ اجازه هست ؟
_ بیا تو پسره.
امیرعلی_ سلام دختره.
_ مصدع اوقات نشو.
امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت
_ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت.😊
_ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره.
با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه.
دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا .
مامان_ حانیه جان عزیزم.
چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون .
_ سلام.
مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم.
با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم.☺️
اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........
به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین.
از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم.
همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه.
تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد.
_ وای شرمندم. عذر میخوام.😬🙈
امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم.
یه دفعه صدای خنده 😄😂😃جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. 😐
💓💓💓💓💓💓💓💓
انقدر محو تو هستم كه نميداني تو
همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای
#خانوم_افسانه_صالحی
💓💓💓💓
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#این_حجم_به_قول_خودمون_سوتی_دادن_نوبره
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_پنجم
💖به روایت حانیه💖
سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان.
وای دارم از خجالت آب میشم.☺️🙈 تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی،😍💐 گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم.
با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ،
حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟😊
بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.😊
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد. 💗🙈
کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
******
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟😊
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛
_شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه☺️ و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.🙈
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......😒
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم.☺️
با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین #سادگی همیشه #لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.😍فقط..... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .☺️
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین _ اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن.
مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه_ ان شاالله☺️💞☺️
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#بادا_بادا_مبارک_بادا💞😄
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم.
مامان_ پاشو ببينم. خجالتم نميكشه.
_ مامان بيخيال توروخدا.
مامان _ پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .😕
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت 11🕚 قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه.
همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم
💞عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه،💞
وای الان ساعت 10/45 هستش؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه. وای خدایا سوتی دیگر در پیشه . 😱😂
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میوفتیم سمت مسجد ، ساعت 11:10 دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم.
بیا درباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.😅
_ سلام.😊
امیرحسین با لبخند جوابم☺️ رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی_ شرمنده دیر شد. 😅
امیرحسین _ نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیمدن.☺️
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به #نجابت و #پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم.
با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم😊
یاسمین_ سلام و ............ ( سانسور)😠
_ عه. چته؟
یاسمین_ خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟🙁
_ حالا هنوز هیچی نشده.😅
یاسمین_ رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟؟؟؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی_ حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین_ باشه. بای😊
.
_سلام.
حاج آقا _ سلام دخترم
.
.
امیرعلی_ خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ ☺️🙈خودمم نمیدونم.
گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم.
با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین _ سادات بانو.🙈😊
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد حتی تو همین چند ماه اخیر.
کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛
خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟😍
پرنیان_ برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.☺️
پرنیان _ چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
❣❣❤️❤️❤️❣❣
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...
❣❣❣❤️❤️❣❣❣
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#زجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هفتم
💖به روایت اميرحسين💖
باورم نميشد چه زود به هم محرم شديم و همه چی تموم شد.😍
پرنیان رو دم خونه پیاده میکنم و خودم میرم دنبال محمد جواد قرار گذاشتیم امروز به عنوان آخرین روزهای مجردی بریم بیرون با بچه ها. حالا انگار دارم میرم بمیرم. 😂
بعد از نیم ساعت میرسم دم خونشون ، محمدجواد وامیر و علی و طاها و حسین با یه پارچه مشکی😳 دم در وایساده بودن. از ماشین پیاده میشم و
سلام علیک میکنم.
_ این پارچه و رنگ و اینا چیه؟
محمد جواد_ فضول سنج. حالا هم بپر بالا رفیق.😉
_ دارم برات 😄
محمد جواد_ و من الله توفیق. 😎✋
محمد جواد خطاب به بچه ها_ خب شماها پس برید همون جای همیشگی. من و امیر و این آقا دوماده یا مهمون جدیدمونم میایم. 😁
_ مهمون جدیدمون ؟😳
محمد جواد_ تااطلاع ثانوی سکوت کن بپر بالا. زن ذلیل بدبخت.😂
همه زدن زیر خنده😁😀😂
همونجوری که به سمت ماشین میرفتم گفتم
_ دارم براتون حالا😂
محمد جواد جلو و امیر عقب نشست.
محمدجواد_ برو دم خونه همسرتون
_ ها؟؟؟؟؟؟
محمد جواد_ ها و......... حرف نزن حرکت کن.😏😂
_ خب برای چی
محمد جواد _ به جان بروسلی همین الان حرکت نکنی چنان میزنمت که. 😝
_ که چی؟
محمد جواد _ هیچی فدات شم. برو خونه همسرتون. به خدا کاریش نداریم. .
.
.
سر کوچه بودم که دیدم حانیه و چهارتا خانوم دیگه دم در وایسادن . همزمان با وارد شدن ما تو کوچه ، امیرعلی هم میاد بیرون.
خدا میدونه دوباره این محمد چی تو سرشه. 😃
از ماشین پیاده و سلام علیک میکنم. #برای_اولین_بار دقیق ، مستقیم و بی پروا تو چشمای حانیه خیره میشم.
چشمای قهوه ای روشن با مژه های بلند.
سرخ میشه و سرشو پایین میندازه. ☺️
بعد از سلام و علیک امیرعلی خطاب به من میگه _ بریم؟
محمد جواد_ بریم داداش.
گنگ و پرسشی به هردوشون نگاه میکنم هردو میزنن زیر خنده و سوار میشن، منم خداحافظی مختصری از خانوما میکنم و سوار میشم.
ظاهرا هیچکدوم نمیخوان توضیح بدن چه خبره ، پس منم سوالی نمیپرسم تا برسیم.....
.
.
کل راه تو سکوت سپری میشه. بعد از یک ساعت میرسیم، یه جای سرسبز و خوش آب و هوا نزدیک فشم ، بچه ها رسیده بودن .
محمد جواد و امیرعلی و امیر از ماشین پیاده میشن.
محمد جواد خطاب به بچه ها با اشاره به امیرعلی _ خب ایشونم عضو جدید اکیپ. 😄
میرم جلو میزنم رو شونه محمد جواد _ فارسی رو پاس بدار داداش.😎
بعدهم دونه دونه بچه ها رو به امیرعلی معرفی میکنم.
محمد جواد رو به من میگه تو و امیر علی برین چوب جمع کنید.
_ نوچ
محمد جواد _ اوا عشقم برو دیگه.
از این طرز حرف زدن متنفر بودم و جواد هم هروقت میخواست به حرفش گوش بدم اینجوری حرف میزد تا برای فرار از حرفاش هم شده کارشو انجام بدم
دست امیرعلی رو میگیرم و میگم_ بیا بریم تا این سرمون رو نخورده.
امیرعلی هم میخنده و همراهم میاد.
.
بلاخره بعد از نيم ساعت حرف زدن و كلي خنديدن با اميرعلي ،
چوب هایی رو که یه گوشه جمع کردیم رو برمیداریم و به سمت بچه ها حرکت میکنیم.
داشتیم در مورد راهیان نور امسال حرف میزدیم که با شنیدن صدای گریه که ظاهرا از طرف بچه ها بود،😳
چوب هارو میندازم و به طرفشون میرم.
همه یه شال مشکی کشیده بودن رو سرشون و صدای گریه در میاوردن. محمد جوادم یه پارچه سیاه رو که با قرمز چیزی روش نوشته بود رو به یه چوب بلند نصب کرده و بالای سرش میچرخوند و با دیدن من و امیرعلی که با تعجب خیره شدیم به هم با ناله گفت
_ اومدن
و شروع میکنه به مثلا روضه خوندن
محمدجواد_ امان امان . ببینید این دوتا جوونم از دست رفتن ( و به من و امیرعلی اشاره کرد) این دوتا هم پریدن ، بدبخت شدن ، خاک توسرشون شد.😫😭😂 ایناهم ازدواج کردن از فردا باید ظرف بشورن، بشورن و بسابن.
😂😂
بچه ها هم همراهی میکنن و با هرکدوم از چیزایی که جواد میگه ناله هاشونو بلند تر میکنن.😫😩😂😂
یکم که دقت میکنم متوجه میشم که رو پارچه مشکیه نوشته امیر ها (حسین و علی) این مصیبت جان سوز( ازدواج را) تسلیت عرض میکنم. اجرک الله. باشد که جان سالم به در ببرید. 😂😂😂
من و امیرعلی هم میشینیم رو زمین و میزنیم تو سر خودمون.
😫😩🙆♂🙆♂😂
بچه هاهم که توقع همچین برخوردی رو نداشتن تعجب میکنن . بعد از تموم شدن مداحی ؛
محمد جواد با یه ظرف حلوا جلو میاد ، دستش رو روی شونه من میذاره سرشو پایین میندازه
و باحالت ناراحتی میگه _ داداشای گلم تسلیت میگم ؛
من هم از شدت علاقه زیاد قاشقی حلوا برمیدارم و رو صورت محمد جواد میریزم ، ظرف حلوا رو از دستش میگرم
و بعد هم امیرعلی بطری های آبی که اونجا بود رو برمیداره
و قبل از اینکه بخوان عکس العملی نشون بدن خالی میکنه رو سر محمد جواد و بقیه هم چون کنارش بودن خیس میشن.
😍😍😘😘
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
با درد بمانی و به درمان نرسی
😍😍😘😘😍😍
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هشتم
💖به روایت حانیه💖
وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت .☺️
این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.😇
.
.
روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم،
بین این همه پیام نگام که به شماره🔥 عمو🔥 میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم.
عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
"چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده "
سریع براش تایپ میکنم
_ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .😄
امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو.😁
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟ 😉
امیرعلی_ نزار غیرتی بشما.هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟😉
_ قانع شدم. 😃✋
امیرعلی_ افرین.راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.😊
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عهههه؟؟؟؟😉
امیرعلی_ اررررره . 😉
مامان_ سلام مادرجان.
امیرعلی_ سلام قوربونت برم.
مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟☺️
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.😱🙈😂
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم.....
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی 🙈
_ سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+ حانیه خانوم.😊
_ سلام.🙈
+سلام. خوب هستید؟ ☺️
_ ممنونم شما خوبید؟ ☺️
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.☺️
_ نههههه؟؟؟؟🙈
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .🙆
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.😂🙈
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
"گند زدم "😐
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت 10 ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
💝💝💝💝💝💝
با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن....
تو خارج از این قائده و فلسفه هایی...
💝💝💝
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_نهم
💖به روایت امیرحسین💖
وای خدایا آبروم رفت،🙈
این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه. 😅
.
.
با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره.....💓😍
.
گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.
میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون.
با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم
_ سلام سادات بانو.😍
سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه.
حانیه_ سلام .☺️
_ خوبید؟
حانیه_ ممنون شما خوبید؟
_ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟
حانیه _ بله .
سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم. لبخند میزنه .
💖چقدرزود دلباختم به همين لبخندش.💖
حانيه_ ممنون
لبخندي ميزنم و حركت ميكنم.
_ صبحانه خورديد؟؟
حانيه_ بله. ممنون.
_ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم.
حانیه_ نه.
"وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه "
_خب پارک نهج البلاغه خوبه؟
حانیه_ بله
_😐
#چیزے_بگو_حرفے_بـزن_شیرین_زبانم
#کم_حرف_ها_پرچانه_ها_را_دوست_دارند.😍
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم.
#عاشقی_دردی_ندارد_درد_اصلی_حسرت_است
#با_حیای_خود_مرا_باخاک_یکسان_میکند.
امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟
_ خب شما شروع کنید.
امیرحسین _ برنامتون چیه؟
_ برای عروسی و عقد و........
💖به روایت حانیه💖
_ من عروسی نمیخوام.😊
امیرحسین _نمیخوایددددد؟؟؟؟؟؟؟😳
خیلی خونسرد جواب دادم_ نه
با تعجب برگشت طرفم.
_ چیزی شده؟
امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید ....😕
حرفش رو قطع کردم.
_ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما.... اما....موافقید به جای عروسی بریم...... کربلا؟؟؟؟😍☺️
امیرحسین _ شما امر بفرما.😍
یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.☺️
امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو.😍
با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش.....
💖💖💖💖💖💖💖💖
❣دل نیستـــــ
❣هر آن دل که
❣ دلارام ندارد
❣بی روی دلارام
❣دل آرام ندارد
💖💖💖💖💖
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتادم
💖به روايت حانيه💖
اميرحسين_ سلام.
_ سلام. خوبيد؟
اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟
_ ممنون.
اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم.😊
واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم.
اميرحسين_ الو؟؟؟؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده
_ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده.
_ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.😍
اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟☺️
_ ممنون ميشم.
اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي
_ ياعلي.
گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .
بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده
...دو هفته بعد....
توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم،
_بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد.
بابا_ بريد به سلامت بابا جان.😍
اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره
.
از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن.
_ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟
فاطمه _ چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم😁.
_ خسته نباشي.😄
فاطمه_ سلامت باشي
...سه هفته بعد....
.
.
روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم.
#خاطره_نوشت
چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.
روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ،
اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، 👣شهدا👣 به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.😭
با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم.
امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه.
✨من از این به بعد یه بانوی چادریم.✨
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره😍
مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بزار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه_ جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا 😍.
فاطمه_ نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟😄
فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی😒
_ خب حالا. فعلا...
فاطمه_ ياعلي
_ یاحق.
❤️❤️❤️❤️❤️
گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی
کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
❤️❤️❤️❤️
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
🔴 #تخریبگری_بچهگانه_ممنوع
گاه مشاهده میشود بین خواهر و برادرهای نوجوان، #اختلاف و مشاجره رخ میدهد و وقتی از طرف والدین نصیحت میشوند از سر شیطنت یا لجبازی، نصیحت پدر یا مادر را مثل #چماق بر سر یکدیگر میکوبند و حتّی گاه یکی از آنها در حین نصیحت شدن دیگری، با اشاره و چشم خوشحالی همراه با #تمسخر از خود نشان میدهد و بعضاً با جملات طعنهآمیز به خواهر یا برادرش میگوید: "دیدی گفتم تو اشتباه کردی!" در نتیجه طرف مقابل، به #لجبازی خود ادامه خواهد داد.
گاه در زندگی مشترک، با #نصیحتی از سخنران، مشاور و یا مطلبی داخل کتاب مواجه میشوید اگر در آن لحظهی حیاتی، عکسالعمل شما مثل دوران بچّگی طعنهآمیز و همراه با #تمسخر و تحقیر کردن همسرتان باشد یقیناً اثر عکس دارد.
امّا اگر طوری وانمود کنید که خطا و اشتباهی که موضوع گفتگوی مشاور یا سخنران است ربطی به همسر من ندارد و #واکنش منفی از خود نشان ندهید این رفتار بزرگوارانهی شما باعث میشود تا نزد همسرتان #محبوب شده و امنیّت روانی را برای او ایجاد کنید تا او تصمیم به #اصلاح رفتار خود بگیرد.
در صورت مشاهدهی #تلاش همسر برای اصلاح رفتارش و تغییرِ ولو جزئی، حتماً از او به دور از کنایه و منّت، #قدردانی و تشکّر کنید تا به روند اصلاح رفتارش ادامه دهد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتادم 💖به روايت حانيه💖 اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين_
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_يكم
میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم و روی سرم می اندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در می ایستم.
بعد سلام و علیک معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب؛
بابا_خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخاید صحبت کنید با هم؟ البته فکر کنم تا الان صحبتهاتون رو باهم کرده باشید، نه؟😊
پیش دستی میکنم و میگم
_نه!🙈
واقعا خنده دار بود که بعد از یکماه و نیم هنوز درمورد عقد حرفی نزده بودیم
بابا_خب باشه باباجان. خب با اجازه آقای حسینی حرفهاتون رو بزنید بعد.😊
آقای حسینی_اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست.☺️
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم، امیرحسین هم متقابلا بعداز اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین_خوبید؟
_ممنون، شما خوبید؟
امیر حسین_با خوبیه شما. الحمدلله. خب شما نظرتون چیه؟
_راستش چون امیرعلی و فاطمه عقدشون هم میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن باهم باشه، گلزارشهدا یا حرم امام رضا(ع) فرقی نداره☺️
با این حرفم امیرحسین سرش رو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه
امیرحسین_واقعا؟؟؟!!!؟؟؟؟😳😍
لبخند میزنم و جواب میدهم
_بله
امیرحسین_خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟😇
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم. لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم.
همه موافقت میکنن😍 و با ذوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود. بعد از حرف ما اخم میکنه، و اولش کمی مخالفت اما بعد که موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه.
.
.
وارد پاساژ میشیم فاطمه و امیرعلی کنارهم، من و امیرحسین هم کنارهم راه میریم.با اینکه به هم محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
.
.
بالاخره بعد نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگیرن و اما من....
_اه... من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین_خب میخواید بریم جای دیگه؟
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم
_شما خسته نشدید؟😟
امیرحسین_شما خسته شدید؟
_نه اما آخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.😕
امیرحسین_نه. مشکلی نیس😊
رو به فاطمه اینا میگم
_بچه ها شما صبح هم بیرون بودید، خیلی خسته شدید، میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه
_تو هم که نگران خستگی مایی؟!😉
_کوفته، برو بچه☺️
فاطمه رو به امیرعلی میگه
_آقا امیر، دلم براش سوخت بچم، میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه
_هرچی امر بفرمائید😉
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. 🙈بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه به گشتن ادامه میدیم.
تقریبا هوا تاریک شده بود. با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به مغازه ها نگاه میکردیم
که چشمم به حلقه ظریف و ساده می افته
یه دفعه باصدای نسبتا بلند میگم
_همیییینهههه!!😲🙊
و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که باتعجب به من نگاه میکرد، عذرخواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها، به کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم
.
.
امیرحسین_خب چی میل دارید؟
منو رو روی میز میذارم و رو به امیرحسین میگم
_همون چای لطفا☕️
امیرحسین_و کیک شکلاتی؟!
با تعجب نگاش میکنم، فوقالعاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم، ولی روم نشد بگم.
امیرحسین_چیزی شده؟
_شما از کجا میدونید؟😳
امیرحسین_آخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید
لبخندی زدم و گفتم
_بله، من عاشق شکلاتم☺️
با حالت خاص و خنده داری میگه
_شما با من تعارف دارید؟😉
سرم رو پایین می اندازم... وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و لایق ستایش.
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم.
بارون کم کم☔️ شروع به باریدن میکنه. وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین. ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود. چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ماهم جدا اومده بودیم.
باصدای گوشی،📲 کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم. با دیدن شماره 🔥عمو🔥 لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم
_سلام عمو جان
عمو_ سلام تانیا جان، خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخوداگاه اخمام تو هم میره
_ممنون، شما خوبید؟
عمو_مرسی عمو، میگم کجایی الان؟ تنهایی؟😏
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت، پس بعداز مکث کوتاهی میگم
_بیرونم، اره، چطور؟😥
_مطمئنی تنهایی؟😏
استرس بدی تمام وجودم رو فراگرفت، از دروغ گفتن متنفر بودم، ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت...
_آره، چطور؟😨
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟😏
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم
_ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟😧
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........😣
💗💔💗💔💗💔💗💔💗
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من
💔💗💔💗💔
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
چشمام رو باز ميكنم.
به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم.
"صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ،
چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .
چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم
همزمان با چشم هاي اميرحسين، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.😘✨
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند.
چشماش كه باز ميشه باهم 👀چشم تو چشم👀 ميشينم ، لبخندي ميزنه 😊و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه
_خوبي.
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم .دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم؛ سرم.😥
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _راستش، چیزه...هیچی فقط حلال کنید ...😅
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و با تعجب و پرسشی نگاش کردم
_چطور؟ چیزی شده؟😟
امیرحسین_نه نه. نگران نشین.آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....😅🙈
حرفش رو قطع ميكنم
_نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
.
.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم.
بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم. با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم.
با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.😍
اميرحسين_ سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين_ كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط.
با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود💐 جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم
_ واي مرررررسي.😌😍
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه😊
_بفرماييد، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم
_ببخشيد. من گل رز خيلي دوست دارم، ذوق زده شدم. ممنون😍🙈
اميرحسين_قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه
_راستش، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟☺️
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين_خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش..... راستش.....😊
اميرحسين_راستش؟😉
_ هيچي🙊
اميرحسين_هيچي؟
_ اره
اميرحسين_راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.💖☺️
👇👇ادامه 👇👇