به کودکان شکلات ندهید!
بادادن شکلات به آنها لطف نمیکنید
👈بیماری قلبی
👈افسردگی
👈کوتاهی قد
👈لکنت زبان
👈بی اشتهایی
ازعوارض جبران ناپذیرمصرف شکلات است
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تنبیه طبیعی چیست؟
تنبیه طبیعی(بازخوردطبیعی رفتارهای فرد)بهترین روشها هستند.
بعنوان مثال اگر فرزند شما حاضر به انجام تکلیفش نیست،نتیجه طبیعی این است که به مدرسه برودوواکنش آموزگارش را ببیند.درمواردی که آسیب بدی درانتظار فرزندتان نیست،اجازه بدهیدبازخوردرفتارش را ببیند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
برخی کودکان تحمل باختن در بازی را ندارند. چگونه تحمل آنان را بالا ببریم؟
1️⃣ دلیل این امر این است که آنها خودباوری پایینی دارند و احساس منفی درباره خود دارند که باید تلاش نمود تا اعتماد به نفس او را بالا برید.
2️⃣ او را با خواهر و برادر و همسالانش مقایسه نکنید.
3️⃣ هرگز به گونهای با کودک بازی نکنید که همیشه برنده شود، بگذارید گاهی باختن را هم تجربه کند و در آن زمان برد قبلیش را به او یادآوری کنید.
4️⃣ بیشتر، بازیهای غیر رقابتی را در لیست بازیهایش قرار دهید.
5️⃣ بهتر است بیاهمیت بودن باختن را در روش الگویی بهصورت عملی به او بیاموزید.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تربیت فرزند
اگر میخواهید با بچه ها، بازی کنید، آنها را قلقلک ندهید
👈و اگر این کار را میکنید،سعی کنید زیاده روی نکرده و طوری باشد که حس کند یک نوع بازی است
هرگاه کودک را بدون اجازه او قلقلک میدهید. این کار سبب پرخاشگر شدن او می شود.
✍قدم اول در احترام به حریم خصوصی کودک،انجام ندادن کاری خلاف میل کودک است...
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
پدر
پدرم در زمان حیاتش خیلی پسر دوست بود جوری که من اصلا به چشمش نمیاومدم هر چقدر تلاش میکردم از سه تا برادرهام جلو میزدم باز هم هیچی به هیچی رتبه کنکورم عالی بود اما پدرم معتقد بود که شق القمر نکردم و چیز خاصی نیست شاگرد اول دانشگاه بودم و بازهم به چشمش نمی اومد فقط منتظر بود با یکی ازدواج کنم و از دستم راحت بشه هر باری که خواستگار می اومد کلی بهم فشار می اورد که ازدواج کنم و از اون خونه برم منم پوست کلفت تر این حرفها بودم که به حرفش گوش کنم مسیری که خودم دوست داشتم و دنبال میکردم و به کنایه هاش اهمیتی نمیدادم تو این راه دایی هام ازم حمایت میکردن مخصوصا مالی منتهی بخاطر فوت مادرم پدرم باهاشون رفت و امدی نداشت و برادرهامم براشون مهم نبود فقط من باهاشون ارتباط داشتم
همین فرق گذاشتن ها باعث شده بود که برادرهام خیلی حس برتری کنن و مدام سرکوفت بزنن بهم از هر روشی برای ازار من استفاده میکردن و بابامم سکوت میکرد
بالاخره یکی از اشناهامون به خواستگاری من اومد منم دیدم که شرایط خوبی داره قبول کردم و ازدواج کردیم
دو سال اول ازدواجمون بود که برادرهام شروع کردن از پدرم ملک و زمین گرفتن هر بار برای سرمایه گذاری و بعدم شکست میخوردن بخاطر بی احترامی هاشون رفت و امدم به خونه پدرم خیلی کم بود ی بار که رفتم خونشون دیدم پدرم تنهاست و اشک توی چشم هاشه غم زیادی تو صورتش موج میزد وقتی پرسیدم چی شده؟ چونه ش لرزید و لب زد وقتی دیدن دیگه پول ندارم ولم کردن و رفتن حتی ی سر هم بهم نمیزنن انگار وجود ندارم دلم برای پدرم سوخت
درسته که خیلی اذیتم کرده بود ولی بازهم پدرم بود دیگه کارم شده بود که صبح ها بعد از رفتن شوهرم میرفتم پیش بابام و کارهاش رو میکردم تلاش داشت مهربون باشه ولی نمیتونست منم اعتراضی نداشتم همین که مثل قبل نبود برام کافی بود و راضی بودم بالاخره پدرم بود درسته که تمام این سالها با من مثل ی ادم اضافه برخورد میکرد ولی با وجود برادرهای بی معرفتم تنها کسم بود دو سال به همین شکل گذشت با شوهرم میبردیمش مسافرت و گردش اونم دیگه باهامون خوب شده بود تا اینکه ی روز صدامکرد و گفت من ی مقدار از اموالم رو نگه داشتم برای پیری و کوریم بابا تو خیلی خوبی نمیدونم به درگاه خدا چه خوبی کردم که تورو بهم داده به شوهرتم چیزی نگو بیا بریم بزنیم به نامت اولش مخالفت کردم ولی بعد از اصرار زیاد بابام کوتاه اومدم
و اون اموال رو به نامم زد همش ازم حلالیت میخواست و میگفت که مادرم منو بهش سپرده و امانت دار خوبی نبوده انگار میدونست عمرش چقدره که دو هفته بعدش فوت شد، بعد از فوتش همه متوجه کاری که پدرم برای من کرده بود شدن و قیامت کردن که باید اموال رو برگردونی به ما و تو ارث نمیبری منم که دیدم تا به حالا برادری در حقم نکردن قید همه شون رو زدم وضع مالی شوهرم متوسط بود اما با وجود اون ارثی که پدرم بهم داد وضع مالی ما خوب شد و دورادور خبر داشتم که برادرهام وضعشون خوب نیست همشم بخاطر ظلمی بود که به پدرم کردن هیچ کدوم خیر ندیدن اما بارها دهن به دهن شنیدم که پشیمونن و گفتن هر کاری لازمه میکنیم تا جبران بشه اما دیگه فرصتی نبود پدرم بین ما نبود چند بار واسطه فرستادن برای رفت و امد اما من ترسیدمازشون و قبول نکردم
#پایان
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سی_ویک
°°آتش فتنه
📋✍" #شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد:
یک بال سبز و یک بال سرخ.
بال سبز این پرنده همان #مهدویت و #عدالتخواهی اوست. چون شیعه در #انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوار هم #شکستناپذیر است.
و بال سرخ #شهادت است و #ریشه در ماجرای #کربلا دارد. اما این پرنده زرهی بنام #ولایتپذیری بر تن دارد. ☆ولایت پذیری شیعه☆که بر اساس #صلاحیت هم شکل می گیرد، او را #تهدیدناپذیر کرده است.
قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود. شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند #بیشتر می شود .
این ها #فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند.
پس مهندسی معکوس برای #شیعیانایران این است که ابتدا #ولایتفقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!"
حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید:
+اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟
-﴿فرانسیس فوکویاما﴾ کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم...
+خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد...
-آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد،
گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین #آتیشدشمن کجا رو #میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه #حقیقت کنم.
+برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟
-استخر، خرید، مسجد دعا توسل
+خرید؟
-آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم
+وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس
-نوکر شما سه تا که هستم در بست
+سه تا؟
-آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟
+خدا نکشتت...
-الهی، الهی...
+خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها
محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت،
حلما دستی به شانه محمد زد
و گفت:
+شوخی کردم خب ناراحت شدی؟
همانطور که نگاه محمد خیره افق بود،
لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد:
_مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه!
حلما آرام لبش را گاز گرفت،
و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفتند.
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊