eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ نباید بگذارید هیچ شک و سوظنی در دلتان بماند ! شکاک بودن و شک داشتن اگر از یک حدی بگذرد و ذهن شما را درگیر کند خود یک بیماری روانی است ! اگر شکی در دلتان به وجود آمد سریعا آن را با همسرتان در میان بگذارید و آن را از میان ببرید! با شک زندگی کردن آدمی را از پای در می آورد.. شک درباره ی یک چیز خوب بسیار بدتر و ویرانگر از یقین داشتن و دانستن یک موضوع بد است! ❌ نباید بگذارید هیچ شک و سوظنی در دلتان بماند ! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
دوست خوبم وظیفه اصلی یک خانم وقتی ازدواج می کنه و میشه یک همسر ! ❌نه خوب بچه داریه ❌ نه خانه داری ❌ نه پول دراوردن و ❌ نه خیلی چیزای دیگه که ما فکر می کنیم ! بلکه خوب همسرداریه! نمیگم بقیش بده و نباشه ولی وظیفه تو نيست بلد نیستی؟ یاد بگیر ! افسردگی ،تنبلی ،بی حوصلگی، بی حسی،غرور ،خجالت و خیلی چیزای دیگه رو باید بزاری کنار . همسر شدن فقط عشق بازی و بوسه و ...نیست! ✅همسر شدن 📢 سیاست می خواد 📢 تعقل می خواد 📢 تفکر می خواد 📢زبون می خواد 📢نشاط می خواد 📢 تحمل می خواد و خیلی چیزای دیگه !... و واسه یک بانو اینا اصلا کار سختی نیست ✅خدا همه اینها رو تو درون همه زنهای عالم گذاشته این خود خانومه که باید استعداد نهفته اش رو بیدار کنه کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_وپنج بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها ش
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت من تازه دارم زندگی می کنم سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... .😕 من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب🌄 دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ... بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: _تو هم میای؟ ...☺️ _کی هست؟ ...😟 _روز جمعه ...😊✊ سری تکون دادم و گفتم: _نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...😕 خیلی جدی گفت: _ خوب مرخصی بگیر ... .😐 منم خیلی جدی بهش گفتم: _واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...😐 با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... _یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ... .😒 هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: _یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...😕 برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ...👀 _تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... .😊☝️ اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...😟 ادامه دارد.... 📚 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت به من اعتماد کن روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم🚶 سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، ✨داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... .💭 ازش پرسیدم: _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ...😕 خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... .😧 ولی من پشیمون بودم ...😕 خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... . اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... .😥 شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم ، و شون رو حس می کردم ...  ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... .😥 اعصابم خورد شده بود ... 😠 آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... .😠 رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... _کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...😐 همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... .😠 _می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...😕 اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...😠☝️ ادامه دارد
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت شرکت کنندگان روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... . یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت ✨قرآن✨ تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود ... تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ... ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ...😎👌  با تعجب گفت: _استنلی تو قرآن حفظی؟ ...😳  منم جا خوردم ... هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ...😕 سعید با خنده گفت: _اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست ... توی راه قرآن گوش می کنه ... موقع کار، قرآن گوش می کنه ... قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد ... هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم ...😁😅 حس خوبی داشت ...😊 برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد ... .😇 روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ... .  سعید مدام بهم می گفت: _تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ...😊 اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ... جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن ... من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت ... مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو ... سعید از عقب مسجد بلند گفت ... یه شرکت کننده دیگه هم هست ... و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ... ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مسابقه بزرگ برگشتم با عصبانیت😠 بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...👊 مجری با خنده گفت ... _بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ... جزء؟ ... 😳جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ...😧 با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... .😠😧 سرش رو آورد جلو و گفت: _ یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟😊 سوره چیه؟ 😨مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... . سری تکان دادم و به مجری گفتم: _نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم🏃 پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... _همه اش رو حفظ کردی؟ ...☺️ _آره ...😐 _پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...😊 سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: _ من 30 جزء حفظم ...😊 مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: _ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...😍☺️ مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ...😥💗 داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند😁☺️😃 با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... . 😀😁😃👏👏👏 آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: _احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟😍 ادامه دارد....
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت بلد نیستم معنی؟ ...😧 _من معنی قرآن رو بلد نیستم ... با تعجب پرسید ... _یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ...😟 تعجبم بیشتر شد ... _ آیه چیه؟ ...😳  با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ... اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ... از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن... خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری ...😞 از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ... 😊📢 _استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ... . بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: _می خندید؟ .... شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ... حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید؟ ... .😇😊 همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ... یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: _ من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ ...😃 و همه بلند خندیدن ... 😀😁😃😄😁 حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ... _نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ ... .😊👌 و تمام سالن برام دست می زدند ... 😊☺️👏👏👏😍😊👏👏 به زحمت جلوی بغضم 😢رو گرفته بودم ... ادامه دارد.... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خدای مرده همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ... . یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: _من مسلمان نیستم ...😔 همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: _می دونم ... شوکه شدم ... 😳😧 با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ... برگشت سمتم ... _همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ...😊  بعد هم با خنده گفت: _اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ... آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...😄 سرم رو بیشتر پایین انداختم. 😞 خیلی خجالت کشیده بودم ... اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ ... جواب نداد ... . من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم ... از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ...😓 خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: _راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه ... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ ...😊 _برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه...😐 ادامه دارد.... 📚
☔️رمان زیبای  🔥☔️ قسمت گاو حیوان مفیدی است هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... _هی گاو ...🗣 همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: _با من بودی؟ ... 😳 باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ... _بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...😊  هنوز توی شوک بودم ... .😳😧 _چرا بهت برخورد؟ ... مگه گاو چه اشکالی داره؟ ... . دیگه داشتم عصبانی می شدم ... 😠 _خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه ... بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... چطور باهاش همراه شده بودی؟ ... در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ... _مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ...😊 دیگه کنترلم رو از دست دادم ... رفتم توی صورتش ...😡👊 _ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم ... من یه عوضیم پس سر به سر من نزار ... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ... . بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست ... از دور چشم شون به من و حاجی بود ... _گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می زنه ...😊 دیگه قاطی کردم ... پریدم یقه اش رو گرفتم ... . _زورشم از تو بیشتره ... .😊 زل زدم تو چشم هاش ... 👀😡 _فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت ... بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ... . ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️  قسمت انتخاب بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ...🏃🏃🏃 صورتش رو چرخوند طرف شون ... _ برید بیرون، قاطی نشید ... یه کم به هم نگاه کردن ... _مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... . زل زد توی چشم هام ... _تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ... هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ... . _من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... _حالا انتخاب تو چیه؟ ... یقه اش رو ول کردم ... خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... _به سلامت ... من از در رفتم بیرون... و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...🏃🏃🏃 برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ... . همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان🌃 نگاه کردم ... . تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ... قسم می خورم بهت میارم ... ☔️پ.ن سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین... کارشو بلده☺️☝️ ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خدا نیامد اون شب دیگه 👈قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ... مسجد هم نرفتم... و ارتباطم رو با همه قطع کردم ... یک هفته ... 10 روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ... برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا دیدنش بودم ... اون شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ... حرف های یک خدای مرده ...  با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ... نهار نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر🍔 دعوت کردم ... بعد هم رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ... تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول ... دو سالی می شد که به هیچی لب نزده🔥 بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم ... بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم ... 🔥 دیگه چیزی رو به خاطر ندارم ... . اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان🏥 بود ... سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد ... کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد ... سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس👮 رو توی راهرو دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود ... .😳 اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ...😣 بی رمق افتادم روی تخت ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم ... ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت غرامت به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس👮 داشت با کسی صحبت می کرد ... . اومد داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... _آقای (استنلی بوگان،) شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ... برگه📄 رو نگاه کردم ... صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... . گریه ام گرفته بود ... 😥😢 لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ... .😣 _زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ⚖ارجاع داده می شید ... . هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ... _هنوز امضا نکردی؟ ... زود باش همه معطلن ... .😊 _شما چطور من رو پیدا کردید؟ ...😳 من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها👮👮⛓👮 ریختن توی مسجد ... افسر پلیس که رفت ... حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ... . - پول غرامت رو ... - من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ... .😄 با عصبانیت گفتم ... _من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ....😠 - نه ... .😊 نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم هاش رو بست ... _می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ خودته ...👌 ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت پس انداز نمی دونستم چی بگم ... بدجور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...😣 _ من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ... . - چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ... - 1256 دلار .. مثل فنر از روی مبل پرید ... _با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ ... تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ... اعصابم خورد شد ... _ تو چه کار به کار من داری ... اومدم بیرون، پولت رو بگیر ... .😠 خندید ... _من نگفتم کی پول رو پس میدی ... پرسیدم چطور پسش میدی؟ ... .😄 - منظورت چیه؟ ... .😠 - می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ... یا اینکه پول رو پس بدی ... انتخابت چیه؟ ... . خوشحال شدم ... _چه کاری؟ ... . _کار سختی نیست ... دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست ... _اون کتاب رو برام بخون ... . خم شدم به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ... دوباره اعصابم بهم ریخت ... . - من مجبور نیستم این کار رو بکنم ... تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ... .😠 - پس مواد فروش شدن هم خودت بود؛ نه خدا؟...😊 جا خوردم ... دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه... نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ... خم شدم از روی میز قرآن✨ رو برداشتم ... _خیلی آدم مزخرفی هستی ... خندید ... _پسرم هم همین رو بهم میگه ...😄 ادامه دارد.... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت تمامش رو خوندم تعجب کردم ... _مگه پسر داری؟ ... پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ ... .😳 همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت ... _از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست ... ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان ... خنده تلخی زد ... _اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ... . چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم ... همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه ... .😒 قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ... اما تمام مدت حواسم به اون بود ... حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد ...😒 من از دستش کلافه بودم ... از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم ... حرف هاش من رو در شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت ... طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم .... من بهش گفتم مزخرف ... اما فقط عصبی بودم ... ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ... اما پسر اون یه احمق بود ... فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ... یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین رو نداشت ... از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام 🌇روز و شب، 🌃قرآن رو زمین نگذاشتم ... 18 ساعت طول کشید ... نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود ... اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم ... . 💖این من بود ... اما تنها انتخابم نبود ...💖 ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت نوجوان امریکایی فردا صبح، مرخص شدم ... نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم ... ... پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ... دبیرستانی بود ... و حدسم در موردش کاملا درست ... شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد ... توی یه باند دبیرستانی 🔥وارد شده بود ... تنها نقطه مثبت این بود ... 👈خلافکار و گنگ نبودن ... از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه 👈 بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن،👉 توجیح کرد ... تفننی مواد🔥 مصرف می کردن ... سیگار🔥 می کشیدن ... به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد🔥 و الکل🔥 مجانی گیرشون بیاد ... و ... این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه ... 👈اما برای یه ؛ نه... . من مسلمان نبودم ... من از ای بهش نگاه می کردم ... 👈یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست ... و آینده ای نداره ... .👉 حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود ... حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق ... . چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم ... ... . رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم ... ازش ماشین🚘 و اسلحه اش🔫 رو امانت گرفتم ... مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه ... و ... جمعه رفتم سراغ «احد» ...👎 ادامه دارد.... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️  قسمت امتحانش مجانیه دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل حاجی📲 زنگ زدم... گوشی رو برداشت ... _زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم... من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی... هیچی نپرس ... قسم می خورم سالم برش می گردونم...😐✋ سکوت عمیقی کرد ... _به کی قسم می خوری؟ ... به یه خدای مرده؟ ... .😕 چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم... _من تو رو باور دارم ... به تو و خدای تو قسم می خورم ... به خدای زنده تو ... . منتظر جواب نشدم ... گوشی رو قطع کردم ... گریه ام😢 گرفته بود ... صدای زنگ مدرسه بلند شد ... خودم رو کنترل کردم ... نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم ... بین جمعیت پیداش کردم ... رفتم سمتمش ... - هی احد ... برگشت سمت من ... - من دوست پدرتم ... اومدم دنبالت با هم بریم جایی ... اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ... . . چند لحظه براندازم کرد ... صورتش جدی شد ... _من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم ... تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی ... دلیلی هم نمی بینم باهات بیام ...😏 . . نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد ... دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من ... احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه ... . . آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه🔫 رو نشونش دادم ... _ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم ... یا با پای خودت با من میای ... یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا ... اون وقت ... بعدش با من میای ... انتخاب با خودته...😎 . - شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ...😏 . خندیدم ... سرم رو بردم جلوتر ... شاید ...😀 _هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه ... فقط شک نکن وسط خط آتشی ... . و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ... ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت ازش فاصله بگیر چشم هاش دو دو می زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ... . . اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ... رو به احد کرد و گفت ... _مشکلی پیش اومده؟ ... . رنگ احد مثل گچ سفید 😧شده بود ... اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می لرزید ... . - نه ... مشکلی نیست ... . - مطمئنید؟ ... این آقا رو میشناسید؟ ... - بله ... از دوست های قدیمی پدرمه ... . با خنده گفتم ... _اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ... . باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم هام زل زد ... _قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم ... .💪 . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ... آروم زدم روی شونه احد ... . . - نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ... . . سوار ماشین شدیم.🚘 گفت ... _با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می بری؟ ...😧 . . زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می اومد ... تمام بدنش می لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ... . با پوزخند گفتم ... _می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ...😏 چشم هاش از وحشت می پرید ... . چند بار دلم براش سوخت ... اما بعد به خودم گفتم ولش کن... بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و رو ببینه ... ادامه دارد.... 📚 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 برای علاقه مند کردن مرد به خانه و زندگی، بهتر است او را در خانه راحت بگذارید، مردان از زنان سخت گیر و حساس و زودرنج گریزانند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
مردها در طول زندگی از همسرشون مهربانی میخوان. پس اگر بلد نیستین مهربانی کنین حتما برین پیش یه مشاور و این نقطه ضعفتون رو به نقطه قوت تبدیل کنین. ولی یادتون باشه که مهربان بودن به معنی پاستوریزه بودن و حال خوش کن بودن دیگران نیست بلکه ترکیبی است از علم و محبت و مدیریت رفتار که در زمان مناسب خودش بروز میکنه پس یه خانم مهربونِ شجاع باشین. اینجوری خیلی جذاب ترین کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
😁 خنده یکی از فعالیت های مفید برای سلامتی شماست. خنده، حتی اگر طبیعی نباشد، تاثیر مثبتی بر احوال شخصی و سلامتی روانی شما می گذارد. بیایید با هم بخندیم، نه به هم کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
در هنگام غذا خوردن،زوج متاهل باید روبروی یکدیگر و زوج نامزد در کنار یکدیگر بنشینند.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به عنوان یک شوهر باید تکیه گاه مطمئن و محکمی برای همسرتان باشید، آرزوی هر زنی این است که شوهرش پشت و پناهش باشد و مانند یک کوه پشت او بایستد. همسرتان باید حس کند که میتواند به شما تکیه کند و شما نیز باید آنقدر جدی و کوشا باشید که ناامیدش نکنید. برای این که همسرتان احساس امنیت و آرامش کند، میتوانید کارهای پیش پا افتاده ای مانند خرید خواربار را انجام دهید یا اجازه بدهید که همسرتان برای مهمانی بعدی تصمیم بگیرد یا برنامه ریزی کند. همچنین اگر صاحب فرزند هستید، در امور مربوط به فرزندان مسئولیت پذیر باشید و همسرتان را در این مورد همراهی کنید. اگر همسرتان به حمایت شما دلگرم باشد، رابطه تان هرگز دچار مشکل نخواهد شد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
یک خنده ساده در مهمانی یا یک ساعت دیرتر به خانه آمدن، بمب درون او را منفجر مي‌کند و خانه را برای‌تان جهنم مي‌کند...😒 ❌کافی است چند دقیقه بیشتر پای آینه بایستید تا حتی به تلاش شما برای زیباتر شدن هم شک کند و پای دیگرانی که از وجودشان بی‌خبرید را به میان بیاورد؟ انگار این مرد، هیچ کدام از تلاش‌های‌تان برای ساختن یک خانه آرام را نمي‌بیند و در فکرهایی غرق شده است که بیان کردن‌شان آزارتان مي‌دهد. اگر تردیدهای این مرد شکاک، عشق را از خانه شما فراری مي‌دهد ساده از کنار حرف‌هایش نگذرید.😒 شک کردن مشکلی نیست که با گذر زمان یا بالاتر رفتن تحمل شما از بین برود😐 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g