🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سی_وسه
°°وعده دیدار
( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد که وارد اتاق شد،
چشمان سرخ حسین سمتش چرخید. قامت بلند و چهارشانه پسرش را برانداز کرد.
محمد نزدیک آمد،
و پیشانی پدرش را بوسید.
حسین یاد اولین باری افتاد که محمد را دیده بود. پرستار نوزاد را در پارچه سفیدی پیچیده بود و از مرز شیشه ای عبور داده بود.
حسین نفس عمیقی کشید.
عطر تن پسرش مشامش را پر کرد. یاد اولین بوسه ای افتاد که بر گلوی محمد زده بود. و در گوشش اذان گفته بود.
ناگاه با صدای محمد به خود آمد:
+سلام بابا
-سلام پسرم
+خوبی؟
-الحمدلله
اشک در چشم های پر نفوذ محمد حلقه زد. لبخند از لبان چاک چاک حسین پر زد. نگاهش دور سر پسرش چرخید و پرسید:
-چی شد پسر؟
+بابا...یاد بچگیم افتادم. هر وقت از مدرسه می اومدم از ترس اینکه شهید شده باشی، میدویدم در اتاقو باز میکردم همینکه زیر چادر اکسیژن میدیدمت یه نفس راحت میکشیدم بی خبر از نفسای تو که هیچ وقت راحت....
-بسه دیگه اشکاتو پاک کن الان مامانت اینا میبینن...راستی مامانت کو؟
+ داره با سرپرستار جر و بحث میکنه
-واسه چی؟
+ اوایل که اومده بودیم این بیمارستان سرپرستار بخاطر اینکه از اول نگفته بودیم شیمیایی هم هستی کلی باهامون جر و بحث کرد ظاهرا دکتر حسابی بهش تشر زده...حالا سر شکایت مامان از غذای بیمارستان سرپرستار دوباره بحث رو باز کرده ...
-پاشو مامانتو بیار بهش بگو بیاد دو دقیقه ببینمش
محمد لبخندی زد،
و دست پدرش را روی چشمانش گذاشت. بعد آهسته از او فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.
اما بلافاصله عباس با چهره ای درهم کشیده وارد شد.حسین سعی کرد بلند شود یا لااقل بنشیند اما نتوانست.
عباس به طرفش رفت کمکش کرد بنشیند و بالشت را پشت کمرش گذاشت. حسین ماسک اکسیژن را که تازه روی صورتش گذاشته بود، از روی صورتش برداشت و گفت:
+سلام، پارسال دوست امسال...
-سلام #رفیقنیمهراه
رفیق نیمه راه!
اولین باری که این لفظ بین آن دو نفر رد و بدل شده بود، آخرین شب از اولین ماه سربازیشان بود. وقتی به #فرمانامام خمینی(ره) تصمیم گرفته بودند از پادگان #فرار کنند تا فردا صبح به روی همشهریانشان اسلحه نکشند. همان موقع که قسم خوردند تا خلع #شاهِمزدورِ غرب، برای آزادی مردمشان بجنگند. آن شب عباس گفته بود:
" این بار هرکی دل داره فرار میکنه و ترسوها می مونن!"
حسین جلوتر رفته بود اما خارمی سرباز اتاق کناری برای خوش خدمتی به ساواک، آنها را لو داده بود. عباس سر حسین داد زده بود که :"برو" و حسین با خارمی ترسو درگیر شده بود و زیرلب غرولند میکرد که:"رفیق نیمه راه بشم؟"
حسین مثل روزهای جوانی زیرلب زمزمه کرد:
+رفیق نیمه راه بشم؟ من اگه رفیق نیمه راهم بخاطر سرسختی خودته
و صدایش را بالابرد :
+چند بار بگم میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم...
اما سرفه کلامش را میخکوب کرد.
عباس ماسک را روی صورت حسین گذاشت و با لحن آرام تری گفت:
_سر این پرونده خیلی تحت فشارم.. ببخشید.. حسین #هرجورشده باید برگردی سر کار!
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وسه
✨روزهای خوش من
.
.
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم …
اون شب، دو رکعت #نمازشکر😍✨خوندم …
خیلی خوشحال بودم …
اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه …
هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …
.
.
– چشم هات دیگه چشم های یه دختر بچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …
.
.
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …☺️😍
.
.
پدرم کم کم سمت آرتا رفت …
اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش …
اما واقعا صحنه قشنگی بود …
روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …
.
.
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت … .😱😨
.
پدرم سکته کرد …
و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …😥
.
.
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود …
تنها شانس ما این بود …
بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …
.
.
نمی دونم چرا …
اما یه حسی بهم می گفت … #من مسبب تمام این اتفاقات هستم … 😢
و همون حس بهم گفت …
باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …
.
.
و من … رفتم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وسه
امتحان سال دوم رو می داد..
و چند درس سال سوم رو خونده بود که سر دردهای شدید گرفت...
از درد خون دماغ میشد...
و از گوشش خون می زد....
به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت...
و ضربه هایی که خورده بود،...
نباید به اعصابش فشار می آورد...
بعضی از دوستاش می گفتن
_چرا درس می خونی؟ ما برات مدرك جور می کنیم. اگه بخوای می فرستیمت دانشگاه
این حرفا براش سنگین میومد...
می گفت:
_دلم میخواد یاد بگیرم. باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه. مدرك الکی به چه دردی میخوره؟
بعد از جنگ... و فوت امام...
زندگی ما آدمای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد....
نه کسی ما رو می شناخت...
و نه ما کسی رو می شناختیم....
انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم...
خیلی چیزا عوض شد...
منوچهر می گفت:
_"کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت میخوردیم، حالا که میخوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..."
بحث درجه هم مطرح شد....
به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادن....
منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد...
سرش رو انداخته بود پایین و کار خودش رو می کرد،..
اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد...
حتی استعفا داد که قبول نکردن...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وسه
از خانه سید خارج شد..
همه پیاده..
به سمت خانه میرفتند..
دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود..❣
حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت
_چیه بابا ساکت شدی.!
زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت
_چیزی نیست.. بذار راحت باشه
ایمان و عاطفه..
پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود..
عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید..
کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود..
همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند..
غرق فکر بود..
لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!!😠😓
لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد..😍🙈
لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!!😨😑
لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟😱😰
معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است..
به خانه رسیدند..
از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد..
با لباس روی تخت دراز کشید..
نیمه های شب🌌 بود..
اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد..
از روی تخت بلند شد..
لباسهایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد...
نگاهش که به سربند رسید..
بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد..
طول اتاق را قدم میزد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #سی_وسه
✨بطری اسکاچ
برگشتم سمت در ...
- هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ...😒
نگاه امیدوارش مایوس شد ...😞
- فکر مي کنم اونها رو از 🌸آقاي ساندرز🌸 گرفته باشه ... دقيق چيزي يادم نمياد ولي شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا کنيد ...😒
چشم هاش مصمم تر از آدمي بود که از روي حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ...
شايد نمي دونست اون فايل چيه ... اما شک نداشتم که مطمئن بود جواب سوالم پيش 🌸دنيل ساندرزه🌸 ...
در ماشين رو بستم اما قبل از اينکه فرصت استارت زدن پيدا کنم ...
يه نفر چند ضربه به شيشه زد ... آقاي تادئو بود ...
شیشه رو که کشیدن پایین، موبايلش رو از جيبش در آورد ...
- کارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو براي منم بريزيد؟ ...✨😊 مي خوام چيزهايي که پسرم بهشون گوش مي کرده رو، منم داشته باشم ...✨👌
دستش رو گذاشت روي در ماشين ... حس کردم پاهاش به سختي نگهش داشته ...
- سوار شيد آقاي تادئو ... هوا يکم سرد شده ...😊
نشست توي ماشين ... کمي هم از پسرش حرف زد ...
وقتي از تغييراتش مي گفت ... چشم هاش برق مي زد ...😊چقدر اميد و آرزو توي چهره خسته اون بود ...😒
هنوز ديروقت نبود ...
هنوز براي اينکه برم سراغ 🌸ساندرز🌸 و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده بود ... اما حالم خيلي بد بود ...
وقتي به پدر و مادرش فکر مي کردم و چهره و حالت اونها جلوي چشمم مي اومد ...
با همه وجود دلم مي خواست جوابي پيدا کنم ...
جوابي که توي اون مجبور نباشم به اونها، چيز دردناک تر و وحشتاک تري رو بگم ... جوابي که درد اونها رو چند برابر نکنه ...
به اوبران قول داده بودم ...
فردا مجبور نباشه من رو از کنار خيابون جمع کنه ... به جاي بار ... جلوي يه سوپرمارکت ايستادم ...
توي خونه خوردن شايد حس تنهايي رو چند برابر مي کرد😥 اما حداقل مطمئن بودم ...
صبح چشمم رو توي جوب يا کنار سطل هاي آشغال باز نمي کنم ...👌
يه بطري🍾🔥 برداشتم ... گذاشتم روي پيشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت کيفم تا کارتم💳 رو در بيارم ...
سنگين شده بود ...😧
انگشت هام قدرت بيرون کشيدن اون کارت سبک رو نداشت ...
چند لحظه به کارت و بطري اسکاچ خيره شدم ...😧👀
- حالتون خوبه آقا؟ ...😳
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بله خوبم ... از خريد منصرف شدم ...✋
و از در مغازه زدم بيرون ...
کنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم ...
- چه بلايي سر شماها اومده؟ ...😨😟
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #سی_وسه
فیروزه
پدر در اتاقش بود.
صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر میخندید. سلام کرد و جواب گرفت.
پدر با ذوقی بچگانه گفت:
-اگه میخوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم.
بشری خندید. پدر گفت:
-قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم میکنی!
-استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم...
-آره! یادته؟
-شما هیچوقت درباره اون ماموریت و مجروحیتتون توضیح ندادین. میدونم نباید بپرسم.
-دوست داری بدونی؟
-اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه.
صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید:
-محیط #نظامی بهت ساخته! داری راه میافتی. میدونی نباید به کنجکاوی دخترونهات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری.
بشری به خودش بالید.
حس کرد از پس تمام امتحانها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چند لحظهای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانهتر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود.
ناخودآگاه گفت:
-از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب میبردن.
-مثل شما.
-مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی!
-برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم.
پدر دست بشری را در دست گرفت:
-ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم میکرد، اما الان صلاحه بدونی!
بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانیاش! انگار میخواست خاطرات پدر را ببلعد.
-اون ماموریت خیلی پیچیده و خاصه. نمیتونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت #گروههای_تروریستی جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچههای خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور میشناختمش، ابراهیم. نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم،
ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار.
وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو #بمبگذاری کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن.
خبر رو اینطور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاقها میافته. خب نباید مردم میفهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریهزاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم.
نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست میدادیم، خون ابراهیم و خانمش هدر میرفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچههای برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست.
اشک پشت چشمهای بشری موج میزد
اما بشری مقابل اشکهایش سد ساخته بود!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی_وسه
(حسن)
-مرگ بر...! مرگ بر...!
-سبز و بنفش بهانهست/ اصل نظام نشانه ست.
-نترسید نترسید/ ما همه باهم هستیم.
-مرگ بر دیکتاتور...
ماشین میلیمتری جلو میرود.
عباس هم که تا الان آرام بود، کمی نگران است. با همان نگاه نافذش بین جمعیت میکاود؛ انگار دنبال کسی میگردد. اوباش را میبینم که در خیابان پراکنده شدهاند.
میگویم:
- با این ریش و پشممون میریزن سرمونا...
عباس که حواسش به خیابان است، فقط سرتکان میدهد. صدای بوق خیابان را برداشته.
عباس میگوید:
-باید بزنیم کنار، دیگه توی ماشین جواب نمیده. یهو به قول تو، میان توی ماشین قیمه قیمهمون میکنن!
با چشمان گرد شده جواب میدهم:
-پیاده که خطرناکتره!
انگار حرفم را نمیشنود؛ سعی دارد ماشین را از خیابان بیرون بکشد و گوشهای پارک کند:
- بیسیم بزن به سیدحسین، بگو بیان پیش ما.
دوبل پارک میکند. به سیدحسین موقعیت میدهم و قرار میشود بیاید همینجا.
عباس با شانه چپش حرف میزند:
-من دارم میرم تو دل جمعیت! اگه زنده موندم و گرفتمش تحویل میدم به بچههای خودمون، اگرم خبرم نرسید میکرو توی دهنمه!
چشمانم شاید به اندازه یک نعلبکی گرد شده باشد:
- چرا با شونهت حرف میزنی؟ داری من رو میترسونی!
تنهاش را به سمتم میچرخاند مستقیم چشمانم را نگاه میکند. نگاهش تا مغز استخوانم نفوذ میکند. چهرهاش جدیت و مهربانی را باهم دارد:
-ببین، من باید یه آتیش بیار معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. شمام باید کمکم کنین؛ اما اصل کار با خودمه!
حسن: نمیفهمم! مگه ما فقط...
عباس: بیشتر از این لازم نیست بپرسی. بعدا سیدحسین برات توضیح میده. تو فقط یه یاعلی بگو و بیا کمک.
حس میکنم هم میشناسمش هم نه.
حالا شخصیتش کمی برایم مجهول شده است. صدای شکستن شیشه هردومان را از جا میپراند. یک تکه سنگ شاید اندازه یک کف دست، شیشه عقب را ترکانده!
عباس بلند میگوید:
-بدو الان آتیشمون میزنن!
چندنفر فریاد میزنند:
- اونا مامورن! بگیریدشون! اونا اطلاعاتیاند!
قبل از اینکه با چماق و قمه بیفتند به جان ماشین، از ماشین بیرون میپریم. عباس دستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد. باید خودمان را در پیاده رو گم کنیم.
کرکره مغازهها پایین است.
مردمی که در پیاده رو هستند، یا فیلم میگیرند یا قدم تند کردهاند که زودتر از معرکه در بروند.
به سیدحسین بیسیم میزند:
-کجایی سید؟ ما پیاده شدیم، تو پیاده روییم.
هنوز جواب سیدحسین را نشنیدهایم که سرخی آتش را آن سوی خیابان میبینم.
سطلهای زباله، نفت، ماشینهای مردم...!
آتش...!
🇮🇷ادامه دارد...
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سی_وسه
انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ...🏃🏃🏃
صورتش رو چرخوند طرف شون ...
_ برید بیرون، قاطی نشید ...
یه کم به هم نگاه کردن ...
_مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟...
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... .
زل زد توی چشم هام ...
_تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ...
هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ... .
_من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ...
مکث عمیقی کرد ...
_حالا انتخاب تو چیه؟ ...
یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ...
_به سلامت ...
من از در رفتم بیرون...
و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...🏃🏃🏃
برگشتم خونه ...
خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ...
تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ...
به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ...
اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ...
اگر ...
تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ...
و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ...
چه سرنوشتی؟ ... .
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان🌃 نگاه کردم ... .
تو واقعا زنده ای؟ ...
پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ...
چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ...
جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ...
اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ...
اگر با چشم هام #ببینمت ... قسم می خورم بهت #ایمان میارم ...
☔️پ.ن
سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین... کارشو بلده☺️☝️
ادامه دارد...
📚
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سی_وسه
عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده.
روی لبه ی تخت نشست و پرسید:
_ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می کردی و بری قهر؟
_کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می کرد!
_اون #عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می کردی😕
ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد:
_به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم... آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشه ها. اونم جلوی غریبه هایی مثل اون پسر وکیله
_بهرحال دل نگرانم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و...😒
ترانه کنارش نشست و پرسید:
_چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام اینهمه سال بچه دار نشده بودیا!
_ترانه!😟
_والا خب راست میگم دیگه، به قول خانوم جون خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان...😐
این بار تقریبا فریاد زد:
_بس کن ترانه!😠😵
_چته بابا چرا داد می زنی سکته کردم؟ جنبه نداری حرف نمی زنم دیگه باهات اه...😒🙁
ناراحت شده بود، بلند شد و رفت سمت در.
اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت:
_آخه تو... تو هیچی نمی دونی ترانه... هیچی!😢
و بغضش ترک خورد و شکست.😭
اما انگار نمی توانست ساکت بماند که بین گریه ها شروع به گفتن کرد:
_ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکس حرفی نزدم. تنها کسی که می دونست خانوم جون بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین تر کرد.
_از چی حرف می زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی خبر باشم؟!
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد،نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن:
_تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانوم خاله بازی می کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. تازه کنکور داده بودمو منتظر جوابش نشسته بودم که...
سکوت کرد، صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید،
انگار باید قوای رفته اش را بر می گرداند برای توضیح دادن.
نگاه کرد به چشم های ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره:
_من بچه دار نمی شدم!
خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده! اما حالا مطمئن بود که او درکش می کند...😣😞
_دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه ای بشه تا تو آینده بچه دار بشی وگرنه...
هعی!.... نمی تونی تصور کنی خانوم جون چی کشید و من اون وسط نمی دونستم باید غصه ی آینده ی مبهمو نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟
برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ وقت ممکن نیست مادر بشه؟
که بچه ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه...
خانوم جون صبح که می شد می گفت: این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می کنه و صدتا قرص و داروی جدید می ریزن تو بازار
اما شب که می دیدم با چشمای به خون نشسته آه می کشید و همون جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می کرد می گفت:
" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییمو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری"
دلم گر گر براش می سوخت، می فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع... اما کاری هم از دستم برنمیومد.
به قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم!
دقیقا همون موقع هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری...😞
ادامه دارد...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_وسه
از او در مى گذرد اگر چه از #همو_ضربه مى خورد اما به کشتنش راضى نمى شود.
#جنگى چنین فقط از دست و دل کسى چون #حسین برمى آید.
کسى به #موعظه کسانى برخیزد که او را محاصره کرده اند...
و هر کدام براى کشتنش از دیگرى سبقت مى گیرند....
کسى دلش براى کسانى بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان ، کمین کرده اند
تا #ضربات_بیشترى بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.
واى ... مشت بر پیشانى مکوب زینب !
اگر چه این سنگ که از مقابل مى آید، #مقصدش پیشانى حسین است.
فقط کاش حسین ، پیراهن را به ستردن پیشانى ، بالا نیاورد..
و سینه اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.
🏴پرتو یازدهم🏴
رویت را مخراش !
مویت را پریشان مکن زینب !
#مبادا که لب به #نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى...
و کائنات را کن فیکون کنى!
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ،
آتش گرفتن گونه هاى خورشید،
برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید،
برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ،
این تکانهاى بى وقفه زمین ،
این لرزش شانه هاى آسمان ،
همه از سر این کلامى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى:
_✨کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...
اگر این ((کاش )) که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود،...
#شیرازه_جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى ریزد.
اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد،
اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در خویش مى بلعد،
اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد.
✨ اما مکن ، مگو، مخواه زینب!✨
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهى به خاك افتاده در تب و تاب بسوز،
اما لب به نفرین باز مکن.
اتمام حجت کن !
فریاد بزن ، بگو که :
_✨و یحکم ! اما فیکم مسلم!
وا ى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.
گرز فریادت را بر سر #عمرسعد بکوب که :
_✨ننگ بر تو! پسر پیامبر را مى کشند و تو نگاه مى کنى ؟!
بگذار او گریه کند و روى از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند:
_✨مادرانتان به عزایتان بنشیند! براى کشتن این مرد معطل چه هستید؟!
و همه آنها که پرهیز مى کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین ، به او حمله برند...
و هر کدام زخمى بر زخمهاى او بیفزایند.
بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد....
بگذار آن دیگرى که رویش را پوشانده است...
گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.
بگذار #سنان_بن_انس با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد.
بگذار #خولى_بن_یزیداصبحى ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود،...
به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل کند....
بگذار...
نگاه کن !
حسین به کجا مى نگرد؟
#ردنگاه_او...
آرى به خیمه ها بر مى گردد،
واى ...
انگار این #قوم_پلید، قصد #خیمه ها را کرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن :
_✨حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!
✨ اما نفرین نکن!✨
حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد
و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صلابتى زخم خورده فریاد مى کشد:
_✨واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر #دین ندارید و از #قیامت خدا نمى ترسید لااقل #مرد باشید.
این فریاد، دل #ابن_سعد را #مى_لرزاند..
ادامه دارد
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #سی_ودو دستم را گرفت تا از ماش
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #سی_وسه
سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد
_بس کن نازنین! داری. دیوونه ام میکنی!😡
و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت..
و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی🌸 در گوشم پیچید..و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
در تاکسی🚕 که نشستیم..
خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد
_میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه😢 ماند..
و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم...😰😰
چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر #تحقیرم کرد
_هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!
و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم
ماسید و با #لحن_کثیفش حالم را به هم زد
_تو همه چیات خوبه نازنین، فقط همین #ایرانی و #شیعه_بودنت کار رو خراب میکنه!
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خالص شوم..
که نگاهم به سمت دستگیره رفت..
و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت
_دیوونه من دوسِت دارم!
از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید
_نازنین یا پیشم #میمونی یا #میکُشمت! تو یا برای منی
یا نمیذارم زنده بمونی!😈
و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405