eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫🚫🚫چه پسرانی مناسب ازدواج نیستند البته که نباید درباره همه منفی فکر کرد و از آدم های جدید ترسید اما اگر کم تجربه باشید ممکن است اسیر چنگ و دندان گرگ ها شوید. مردهای بیماری که با وعده ازدواج سعی در تصاحب یک دختر معصوم دارند کم نیستند و نمونه حوادثی را که رقم زده اند، می توانید در روزنامه ها بخوانید. اگر می خواهید شناخت بیشتری کسب کنید و بدانید که چه وقتی نباید به یک مرد اعتماد کنید، این نوشته را بخوانید. افرادی که دارای این نشانه ها هستند، فریبکارند و در پی سوءاستفاده از شما: 🚫1. این مرد، همیشه از ظاهر شما تعریف می کند. زیبایی و لباستان را تحسین می کند اما به درونتان، رفتارتان و فضایل اخلاقی شما توجهی ندارد. او ظاهر شما را می خواهد و به عبارت بهتر، شما را ابزاری برای بهره برداری مادی می بیند و از روی هوس سمتتان آمده. 🚫2. یک مرد مشکوک، همیشه مشغول چک کردن تلفن همراه خود است و جوری نگهش می دارد که شما نتوانید پیام های او را ببینید. این نشان می دهد که به احتمال زیاد کسان دیگری به جز شما در زندگی او هستند. 🚫3. از این که شما را به خانواده اش معرفی کند، اجتناب دارد و به بهانه های مختلف از این کار سر باز می زند. 🚫4. او بیشتر از حالت عادی به زن ها نگاه می کند و گاهی درباره آنها (زیبایی و جذابیت شان یا شباهتشان به فلان بازیگر) با شما حرف می زند. 🚫5. درباره آینده ی با شما، تصمیمی نمی گیرد و می گوید: بگذار پیش برویم ببینیم چه می شود. یا این که: باید در لحظه زندگی کنیم و همین که با تو هستم خوشم. 🚫6. او همیشه به شما پیامک می زند و یا با شما چت می کند ولی هیچ تلاشی نمی کند که شما را ببیند. 🚫7. می رود و پیدایش نمی شود. انگار که اصلا دلتنگتان نیست. هر وقت بخواهد در دسترس شما است و اگر نخواهد از زیر سنگ هم نمیتوانید پیدایش کنید. 🚫8. او در همان ابتدا جوری جمله بندی می کند که به نوع ماشین گرانقیمتی که سوار می شود اشاره داشته باشد، محله شان را به رخ می کشد یا به میزان درآمد خود اشاره می کند. این یعنی از ابزار ظواهر و توانمندهای مادی اش استفاده می کند تا یا شما را مسحور کند و وادارتان کند تا تسلیمش شوید و یا شما را تحقیر کند و برتری خود را به اثبات برساند. 🚫9. اگر کار خطرناکی انجام دهید برای او اهمیتی ندارد. اگر حالتان بد باشد، یا مجبور باشید دیروقت به خانه بروید، برای او اهمیتی ندارد که از شما مراقبت کند یا خود را به شما برساند تا خطرات احتمالی تهدیدتان نکند. به عبارتی، روی شما غیرت ندارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 💠 وقتی لولای درب، صدای گوش‌خراش می‌دهد به آن روغن می‌زنند. روغن باعث می‌شود صدای جیر جیر درب از بین برود و یا صدای آن بسیار کم شود. 💠 در زندگی مشترک گاهی رفتارهای زن یا مرد مثل صدای لولای درب، خشن و آزار دهنده است؛ مثل زود شدن، بددهنی کردن، بهانه‌گیری زیاد، زورگویی، زخم زبان و ... 💠 یکی از تکنیک‌های بسیار مهم و اساسی برای درمان یا کنترل اینگونه رفتارهای ناملایم، روغنی یعنی نرم، مدارا کردن، محبّت، مهربانی، سازگاری، کوتاه آمدن و ایثار است که نقش بسیار اثرگذاری دارد. 💠 نکته‌ی مهم این است که در مواجهه با بسیاری از رفتارهای خشن و نامناسب همسر، نحوه بکارگیری اخلاق روغنی نیاز به آموزش و راهنمایی مشاور خانواده دارد. چرا که تکنیکهای کلامی و رفتاری زیادی وجود دارد که با آموزش آنها با سرعت بیشتری به نتیجه خواهید رسید. از آموزش این تکنیک‌های معجزه‌آسا غافل نشوید. 💍❣💍❣💍❣💍❣ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ناز کشی اضافه ممنوع در دوران نامزدی خیلی مهمه که چجور عادت هايی رو پرورش می دين و اين عادت ها ميشن بنای زندگی تون 👈🏻 يکی از عادت ها اينه که وقتی اختلافی پيش مياد و نامزدتون مقصره اون بياد جلو و نازتون رو بکشه و شما نرين جلو، چون اگه شما پيش قدم بشين عادت میکنه که هميشه شما پيش قدم بشين و نازش رو بکشين و اين خوب نيست... ✔ ناز کردن مال زنه و ناز کشيدن مال مرده 👈🏻 صبر کنين و دندون روی جيگر بذارين تا خودش بياد جلوو وقتهايی هم که خوب ميشين به بيان های مختلف و با ناز و مهربونی بدون اشاره به ماجرای اختلاف های قبل بگين: ✍🏻انقدر دوست دارم وقتايی که از هم ناراحتيم هوامو داشته باشی. اونجور وقتهاست که ادم احساس می کنه واسه طرفش چقدر ارزش داره يه جوری تو موقعيتی قرارش بدين که حس کنه چقدر براش افت داره که موقع ناراحتی ها نياد سمتتون و منتظر بشه که شما بياين.. ✖ ولي يادتون باشه که اصلا ناز کشي اضافه ( اگر تقصير شما نيست) نکنين... چون اينجوری اولا خودتون رو مقصر جلوه می دين و دوما عادت می کنن که هميشه شما واسه آشتی پا پیش بزار ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💞 دوستی با همسر چند نکته 🔶 مردها همیشه دوست دارن در برابر همسر خود یک مرد پیروز باشن پس اگر خطایی از مردها دیدید در جمع آن را بازگو نکنید با او خلوت کنید و خطا او را بگویید 🔶 هیچ وقت در مواجه با اشتباهات آن ها را خورد و تحقیر نکنید مردها همانطور که خیلی قدرتمند دیده میشوند خیلی هم ضعیف هستن پس با او همدردیی کنید نه اینکه با سرزنش او را ناراحت کنید 🔶 پول و ثروت همه چیز نیست درست هست شاید گره گشا باشد اما برای بی پولی همسرتان را تا حد امکان سر زنش نکنید نیمه پرلیوان را هم ببینید گاهی یک محبت مرد از هزاران ثروت دنیوی برتر هست ! 🔶 نکته بعدی در مورد مردهای ایرانی باید بدانید وقتی کسی دوست دارن اون بازگو نمیکنن وکمتر دوست داشتن خودشون ابراز میکنن مخصوصا در جمع خانواده خودشون این موضوع بیشتر دیده میشه ! البته کار درستی نمیکنن اما خوب کاریش نمیشه کرد ! این موضوع رفاقت شما به هم نزنه ! 🌷 حرف اخر با همسرتان رفیق شوید گاهی خانم ها وقتی با هم جنس خود دوست یا اشنا هستن احساس راحتی بیشتری دارن اما با همسر خود کمتر رفاقت دارن و بیشتر دعواهای زندگی رو پیش میکشن شما از امروز زیباتر زندگی کنید ! ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‍ ‍ 👈💃🏃 گفت گوی ساده که آخرش به قهر میکشه ! اگه من بمیرم چه کار میکنی؟ مرد : خدانکنه عزیزم ! چرا این سوالات می پرسی ؟ زن :دوباره ازدواج میکنی ؟ مرد: البته که نه عزیزم زن: مگه دوست نداریی متاهل بشی مرد: چرا دوست دارم زن: پس چرا ازدواج نمیکنی ؟ مرد:خیلی خوب ازدواج میکنم زن با سردی: اجازه میدیی لباسمم ببپوشه؟ مرد: اگه بخواد شاید زن با ناراحتی بلند میشود مرد: کجا؟ خونه مادرم ! مرد: من شوخی کردم چرا به دل گرفتی.. 🔶 مردان باید بدانند هر شوخی جالب نیست خانم ها زود به دل میگیرن ! ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🎀سیاست 😍🌹🎀👠 سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون هم حس بشین. مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین: «وای چه خبره مگه! زیاده و.... » بلکه بگین: «آره خیلی خوبه» و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز مناسب تر انتخاب کنین و بگین : «عزیزم این بیشتر به کارشون میاد» یا بگین: « این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد» و ...
مخالفت صریح و درجا نکنین. کم کم نظرتون رو اعمال کنین و کارتدن رو با سیاااست پیش ببرین😜❤️💋 اینجوری بیشتر جواب میده. 👇👇👇 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‍ ‍ 🔑🔶 مجذوب بودن برای همسر یا اشتباه شناخت مردها ؟ خیلی از خانم ها بر این باورند آقایان به دنبال زن های خوش اندام و زیبا هستن برای همین سخت ترین رژیم ها طاقت فرسا را تحمل میکنن بلکه همسرشان مجذوب آن ها شود نیاز یک مرد عبارتنند از زنی که نیاز جنسی او را براورده کند زنی که محبت را در دل همسرش بکارد زنی که اوردرک کند زنی که خنده خود را با او قسمت کند ⭐️ نکته: زیبای های ظاهری در گذر زمان برای مردان شکل و بوی تکراری میگیرن اما عواطف و دوست داشتن هیچ وقت تکراریی نمی شوند به دنبال قلب او بروید ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🎀سیاست های خانومی🎀👠 سر خودتون رو کنید: 🔹هیچ وقت نباید طوری نشون بدید که انگار نشستید کنار و منتظر زنگ همسرتون هستید! 🔹برای اینکه رو پرت کنید، بیرون برید، با دوستاتون کنید، سرگرمی برای خودتون داشته باشید. 🔹 دقت کنید که حتماً از فعالیت‌های شما باخبر باشه و بدونه که سرتون . خلاصه بگم نباید زیاد مردا باشیم. اینجوری بیشتر مشتاقمون میشن. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💑همسران موفق💑 یک جمله کاربردی دیگر اگر موقع مشاجره و عصبانیت مرد ، چه خانم مقصر باشد و چه نباشد، خانم ، مرد را تایید کند و یک جمله بگوید ( حق با شماست ) آن مرد آهنین, درون شوهر فرو کش می کند واو تبدیل به پسر بچه ای خوب ومهربان میگردد. حالا خانم می تواند در فضایی آرام تر وبه دور از خشونت حرفها ی خود را بزند بدون این که رابطه آسیب ببیند وتنش های زیادی بار بیاید. از اعجاز این جمله غافل نباشید با هوش باشید . برای شیرین کردن زندگی و محبوب کردن خودتان زمان بگذارید. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❤️تعریف از زن های دیگه ممنوع❤️ 🔴هیچوقت و هرگز جلوی همسرتون از خانم، دوست یا آشناتون تعریف نکنید ! واااای فلانی چقد خوشگله چه رقصی میکنه ! خیلی خوش تیپه خیللللی باحاله و ... 🔴این کارتون هم باعث میشه همسرتون نسبت به اون فرد حساس شه هم باعث میشه وجهه شما تحت تاثیر قرار بگیره اصلا درست نیست جلوی همسرتون از کس دیگه ای تعریف کنید ‏،البته به همین میزان بدی گفتن و تخریب دیگران هم درست نیست ! 🔴اصلا سعی کنید با همسرتون درباره خودتون حرف بزنیدفقط چه خوبی بگید چه بدی روی افکار همسرتون تاثیر میذاره 🔴خوبی گفتن اگر از یه زن باشه شوهرتونو نسبت به اون علاقمند میکنه اگه از یه مرد باشه شوهرتونو نسبت به اون متنفر میکنه و رفتار شوهرتون با شما هم تغییر می کنه. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae . ❤️اگر مي‌خواهيد هميشه براي همسر خود عزيز بمانيد اين نكات را فراموش نكنيد: ❤️از او به خاطر كارهايي كه مي‌كند قدرداني كنيد، چون حتي اگر همسرتان فقط خانه‌دار باشد، كار مهم و سختي انجام مي‌دهد آن هم بدون تعطيلي و وقفه. تنها با قدرداني شماست كه خستگي از تنش در مي‌آيد. ❤️از نظر مالي به او اهميت بدهيد و هميشه مبلغي را براي خود او در نظر بگيريد. ❤️گاهي به او نيز مرخصي دهيد و كارهاي خانه را خودتان انجام دهيد. ❤️اين كار 2 حسن دارد؛ اول اينكه همسرتان استراحت مي‌كند و دوم اين‌كه شما مي‌فهميد همسرتان روزانه چه كارهايي در خانه انجام مي‌دهد و قدر يكديگر را بيشتر مي‌دانيد. ❤️هرگز داد نكشيد و تحقير نكنيد. مهرباني و نرم سخن گفتن آنچنان در دل زنان نفوذ مي‌كند كه تاثيرش هزاران برابر فرياد كشيدن است و برعكس، داد و فرياد و تحقيركردن، آنچنان شما را از چشم همسرتان مي‌اندازد كه اگر بدانيد ديگر داد نمي‌كشيد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 معیار های موفق برای داشتن یک ازدواج موفق باید ابتدا تعریف خودتان را از چنین ازدواجی را مشخص کنید. صمیمیت بین زوجین، احترام به همسر، شاد بودن در کنار همسر و... همگی از نشانه های ازدواج موفق هستند. اما برای رسیدن به این ویژگی ها نیاز به یک سطح بالاتری از آگاهی هستید. یکی از معیارهای ازدواج موفق داشتن تجربه و درک بالا است. مسلما افرادی که با سختی های زندگی به شیوه ای معقول روبرو می شوند و سازگاری بهتری با شرایط دشوار دارند، آمادگی بیشتری برای ازدواج خواهند داشت.  برای ایجاد روابط متعادل باید دو طرف بتوانند با تنهایی شان کنار بیایند، یعنی خودآگاهی داشته باشند و در اوقاتی که فعالیت‌های جداگانه دارند، بتوانند از زندگی لذت ببرند. زیاده روی در با هم بودن می‌تواند منجر به یکنواختی و سرد شدن رابطه شود. اشتغال به کار مناسب و رضایت بخش، علاوه بر ایجاد ثبات مالی باعث ایجاد امنیت ذهنی و هیجانی می شودزوج ها قبل از ازدواج باید بتوانند نقاط قوت و همچنین ضعف های خود را بشناسند؛ کاستی های خود را قبول کنند و برای بهبود آنها تلاش کنند. توانایی گفتن خواسته ها خود به طور واضح باعث رشد صمیمیت در ازدواج می شود. افرادی که این توانایی را ندارند نقش منفعل/ پرخاشگر خواهند داشت. جسارت بیان خواسته ها با خشونت تفاوت بسیاری دارد. اگر شما نتوانید خودتان را دوست داشته باشید، نمی‌توانید دیگران را هم دوست داشته باشید و به آن ها عشق بورزید. داشتن عزت نفس بالا از از معیارهای ازدواج موفق است و به شما کمک تا زندگی زناشویی موفقی داشته باشید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۴۰ برنده ی مرحله ی دوم مسابقه هم مشخص ش
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۱ سهراب شمشیرش را به زمین تکیه داد و دست به زانو گذاشت.. و با یک حرکت از جا برخاست، با بلند شدن سهراب ،صدای شادی و شعف جمعیت بر هوا رفت...و بهادرخان زیر چشمی اطراف را می پایید و از اینکه ،سهراب این جوانک یک‌لاقبای سیستانی اینگونه همه را به خود جذب کرده، مانند ببری زخمی دندان بهم می‌سایید و خون خودش را می خورد.... آرام از جا بلند شد ،... شمشیرش را به دست گرفت و تا خواست به خود بجنبد، سهراب مانند شیری شرزه به سمتش حمله‌ور شد ، بهادر خان که غافلگیر شده بود و بی شک اگر میخواست مبارزه را ادامه دهد ،میدانست با شکستی سنگین ،مسابقه را خواهد باخت ، پس دوباره دست به حیله ای دیگر زد.... سهراب که نزدیکش شد ،...دستش را جلوی صورتش گرفت و همانطور که از جلوی او میگریخت گفت : _ای نامررررد ،خاک بر چشم من میریزی؟ سهراب با فرار بهادرخان و شنیدن صدایش،‌ با خشم از این تهمت نابه جا بر جای خود ایستاد و فریاد زد : _چرا دروغ می گویی، آخر در میدان سنگ فرش از کجا مشتم را پر از خاک کرده‌ام هاا؟؟؟ اما با اشاره ی بهادرخان ، سربازان آن طرف میدان شروع به سروصدا کردند و سخنان سهراب در هیاهوی سربازان بهادرخان ،گم شد....ناگهان شیپور پایان نبرد نواخته شد و داور مسابقه ، نام بهادرخان را به عنوان برنده اعلام کرد.... اما در آن محل ، همه از کوچک و بزرگ می دانستند که برنده ی واقعی مسابقه کسی جز سهراب نمی توانست باشد.... فرنگیس که کاملا این خواستگار سمج را میشناخت و با حیله و مکر این روباه جوان ، کاملا آشنا بود ،... با بلند شدن صدای داور از جا برخاست ، درحالیکه تمام تنش از خشم میلرزید ، خواست به بیرون از جایگاه برود ، که با کشیده شدن چادرش ،متوجه مادرش روح‌انگیز شد‌.... روح انگیز از زیر روبنده ی حریرش ،باحرکات چشم و گفتاری آرام به فرنگیس فهماند که بر جای خود بنشیند... فرنگیس که چاره ای جز اطاعت نداشت ، با عصبانیت بر جای خود نشست ،سرش را به عقب برگردانید و آهسته ،گلناز را صدا زد. گلناز که دختری در سن و سال فرنگیس بود و از کودکی با این شاهزاده خانم بزرگ شده بود و به نوعی هم بازی و مونس و خدمتکار فرنگیس حساب میشد، سرش را پایین آورد. فرنگیس چیزی در گوش گلناز گفت ..،گلناز سری تکان داد و فی الفور از جایگاه سلطنتی پایین رفت... از آن طرف سهراب گیج و مدهوش بود ، باورش نمیشد به این راحتی و با یک ترفندی کودکانه ، بازی را باخته باشد و تمام رؤیاهایش به باد فنا رفته است...وقتی نام بهادرخان را به عنوان برنده شنید ، شمشیر نخراشیده ی دستش را محکم به زمین کوبید و به سمت رخش رفت... نزدیک دوست تازه اش شکیب شد، شکیب از ناراحتی رنگ به رو نداشت ، نمیدانست چه بگوید.سهراب افسار رخش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که ازبین جمعیت راه را باز میکرد ،سوار رخش شد. شکیب نفس زنان دنبالش دوید و‌گفت : _کجا میروی رفیق؟ من کجا میتوانم تو را ببینم؟ سهراب آهی کشید ، نگاهی به شکیب انداخت و گفت : _حلالم کن.... شکیب که خودش را به سهراب رسانده بود با سماجت گوشه ی لباس سهراب را در دست گرفت و گفت : _تو را به خدا بگو ، کجا می توانم ببینمت؟ سهراب لباسش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که اسب را بی هدف هی می کرد گفت : _نمی دانم...‌شاید کاروانسرای یاقوت یک چشم ... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۲ سهراب بدون آنکه بداند به کجا میرود، باسرعت رخش را هی میکرد و به جلو میرفت،... چون اکثر اهالی خراسان برای شرکت در جشن و مسابقه ،به میدان بزرگ خراسان رفته بودند، کوچه و خیابان های شهر خلوت بود، اما تک و توک افرادی هم که گاهی بین راه سهراب قرار میگرفتند ،با تعجب به سواری خیره می شدند که مانند باد ،مسیر را میپیمود... رخش بعد از طی مسیری نامشخص ، انگار که تشنه شده بود ، قدم‌هایش را آرام تر کرد و به سمت جوی آبی که پیش رویش بود رفت...سهراب هم که انگار در این عالم نبود ، مخالفتی با این حرکت رخش نکرد. بی توجه به اطرافش ،کنار جوی آب از اسب به زیر آمد ،رخش پوزه اش را در آبی گوارا فرو برد ،سهراب که گویی از درون آتش گرفته بود ،صورتش را تا گردن در آب خنک پیش رویش کرد... ناگهان با صدایی آشنا به خود آمد : _سلام جوان، معلومه خیلی تشنه‌ای ، راستی آن قاب چرمینت را پیدا کردی؟ سهراب سر از آب بیرون آورد، قامت پیرمردی را دید که چندی پیش در حرم دیده بود،... از جا برخاست و ناگاه گنبد حرم در زاویه ی دیدش قرار گرفت ، به گنبد چشم دوخت و دست راستش را به سینه گذاشت و از ته دل سلام داد، آ هی کوتاه کشید و زیر لب زمزمه کرد ،.... _چه ازشما خواستم و چه تحویل گرفتم ، گویا بندگان خاطی را در این جا راهی نیست و اجابت خواسته‌هایشان ممکن نخواهد بود و سپس رو به پیرمرد گفت : _سلام از ماست پدرجان، نه قاب چرمین را نیافتم که هیچ و هر چه رشته بودم ،پنبه شد و تمام امیدم به باد فنا رفت... پیرمرد نورانی که خود را «غلامرضا» معرفی کرد ، افسار اسب را در دست گرفت و گفت : _این چه حرفی ست که میزنی؟ امید تمام انسانها خداست ، تا خدا هست ناامیدی معنایی ندارد ، درضمن به جایی آمده ای که حریم حجتی ست از دوازده حجت خدا ، حکماً تا اینجا تاخته ای که به زیارت امام برسی ،بیا تا من اسبت را به اصطبلی که مخصوص اسب‌های زوار است میبرم ، تو هم با امام رضا(ع) خلوتی داشته باش،زمان را دریاب، امروز به خاطر جشن حاکم ، حرم خلوت‌تر از همیشه است. سهراب بدون زدن حرفی ، آهی از دل برکشید، او بدون آنکه بداند به کجا می‌آید، راه پیموده بود، احساس میکرد ،فقط در این مکان است که آرام میگیرد و آرامشش را به دست خواهد آورد... غلامرضا به سمتی که اصطبل بود راه افتاد و سهراب هم رو به درب ورودی حرم حرکت کرد..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۳ سهراب با سر پایین و دست بر سینه وارد حرم شد ، اطراف ضریح تک و توک افرادی به چشم می خورد ،... سهراب بدون نگاه کردن به محیط پیرامونش، جلو رفت ،دست به شبکه های ضریح انداخت و همان جا زانو زد ،سرش را به ضریح مطهر تکیه داد و در دل شروع به حرف زدن با مولایش نمود : _سلام امام رضا(ع)، تو خود مرا به بارگاهت دعوت نمودی که اگر نبود اینچنین ، من هرگز با این بار گناه و روی سیاه ، جسارت ورود به این آستان قدسی را به خود نمیدادم ، اما آقا سید میگفت : اینجا مأمن گنهکاران و پناه بی پناهان ، یاری دهنده ی یاری جویان است ، من گنهکارم ، بی پناهم و یاری خواه...چرا مرا دعوت نمودی و دست رد به سینه ام زدی و هیچ یک از دعاهایم را اجابت نکردید؟ مگر حرمت میهمان و برآورده کردن خواسته اش بر عهده ی میزبان نیست؟من که از سِرّ کار شما باخبر نیستم، امّا از گذشته و اعمال خودم خوب خبر دارم، حکماً دلیل عدم اجابت خواسته هایم و مفتضح شدن احوالاتم،همان اعمال گناه آلودم بوده است ، پس..‌‌پس...نیت کردم مُحرم حرمت باشم ،تا اشاره ای کوچک نمایی و دنیایم آن شود که شما میخواهی، آنقدر ساکن اینجا میشوم ،تا شما دلتان نرم شود و گوشه چشمی نگاهی به این بنده ی غافل اندازید... سهراب از ظن خود ، با امامش رازها گفت و سپس از جا برخاست ...نزدیک ظهر بود و باید برای نماز آماده می شد، عقب عقب به سمت درب حرکت کرد تا دست نماز بگیرد و گوشه ای ترین جای حرم را که از دید زائران کمی پنهان بود ، برای خلوتی که شاید روزها و ماه ها طول می کشید ، برای خود در نظر گرفت... *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند از آن طرف با پایان گرفتن مسابقه ،.. شور و ولوله ای دیگر در میدان بزرگ خراسان در گرفته بود، جمعیت معترض به نتیجه‌ی ناعادلانه‌ی مسابقه ، هرکس حرفی میزد، اما فایده ای نداشت ، چون گوشی برای شنیدن نبود و مقامات دربار ،همه جایگاه را ترک کرده بودند... در این شلوغی جمعیت ،گلناز با دو چشم جستجوگرش از زیر روبنده ی حریر سفید رنگش ، در بین سربازان به دنبال شخصی خاص میگشت ، که بالاخره او را در جایی کمی دورتر یافت، از ترس اینکه او را در بین جمعیت گم کند ،بدون تعلل و با شتاب ،راه را برای خود باز می کرد و به پیش میرفت... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۴ گلناز خودش را به شکیب رساند و همانطور که نفس نفس می زد گفت : _س‌‌...سلام شکیب که گرم گفتگو با مردی دیگر بود ،با شنیدن صدای نازک زنانه ای ، سرش را بالا آورد و تا چشمش به گلناز افتاد ،با اشاره به پشت سرش که کمی خلوت تر بود به راه افتاد... و همانطور که همقدم با گلناز شده بود ،با سری پایین و لحنی ملایم گفت : _سلام بانوی جوان ، به خدا قسم هر چه که شاهزاده خانم گفته بودند ،مو به مو انجام دادم، خیلی از دواطلبینی را که میرفتند تا در دام کاووس و بهادرخان ،گرفتار آیند، آگاه کردم، اصلا نمونه اش همین شیرمرد که برنده شدن حق او بود ،همین «سهراب» را من آگاه کردم ، وگرنه بهادر وکاووس کلکش را همان انتهای قصر می‌کندند و به نوعی سرش را گرم می کردند تا به مسابقه نرسد. گلناز که با شنیدن نام سهراب هیجان زده شده بود گفت : _از ....از این جوان که گفتی نشانی ،چیزی می دانی؟ شکیب که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت ، سریع نگاهش را از زمین گرفت و به چهره ی گلناز که زیر روبنده اش پنهان بود ،خیره شد و گفت : _نشانی سهراب را برای چه می خواهید؟! آن بیچاره که با حیله ی ناجوانمردانه‌ی بهادرخان از میدان به در شد، جایزه هم که تقدیم بهادرخان کردند ، برای چه.... گلناز که از پرحرفی شکیب حوصله اش سر رفته بود گفت : _ببین شکیب ، کمتر حرف بزن و گوش بگیر تا بدانی چه می گویم...غروب نشده، نشانی این جوان را پیدا می کنی و با دست پر به قصر می‌آیی، همان جای همیشگی منتظرت هستم، اما اینبار شاهزاده خانم هم‌خودش، حضور خواهد داشت، در ضمن اگر چنته‌ات پر باشد، پول خوبی نصیبت میشود ، همانطور که تا به حال شده... شکیب که دهانش از تعجب باز مانده بود، بدون آنکه حرفی بزند ،سرش را تکان داد... گلناز پشت به شکیب کرد تا برود ، ناگاه روی پاشنه‌ی پا چرخید و درحالیکه انگشتش را جلوی صورت شکیب تکان میداد گفت : _اما وای به حالت از این سوال و جوابها و این دیدارها ،کسی بو ببرد، میدانی که آنوقت مرغان آسمان باید به حالت گریه می کنند‌. شکیب که با این تهدید دخترک قصرنشین به خود آمده بود، خنده ی ریزی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : _خیالتان راحت ، شکیب دهانش قرص قرص است ، کی از این زبان درازی ها کرده که حالا بکند و چون جوابی از گلناز نشنید ، سرش را بالا آورد تا عکس العمل گلناز را ببیند که متوجه شد ، این دخترک زیبا در حال دور شدن از اوست... شکیب بشکنی زد و همانطور که سرخوش از سکه هایی که قراربود نصیبش شود ، به طرفی میرفت ،با خود زمزمه کرد : _تو کیستی سهراب؟! درست است که نامت به عنوان برنده اعلام نشد و پولی نصیبت نشد، اما وجودت برکت است ، از وقتی دیدمت، مدام سکه هست که به جیب شکیب می ریزد‌.‌.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۵ شکیب با سرگرم کردن خود ،وقت کشی می کرد تا اینکه نزدیک غروب شد، چون سربازی در گروه سربازان شاهزاده فرهاد بود ،رفت و آمدش به قصر راحت بود ،... از دروازه اصلی گذشت و راه سنگفرش پیش رویش را در زیر نور مشعل‌هایی که دو طرف راه تعبیه شده بود ، می پیمود. از ساختمان های اصلی حکومتی گذشت و به محل اقامت شاهزاده ها رسید ، از آن عمارت ها هم گذشت و بالاخره به پشت ساختمان مطبخ رسید ، فضایی که پر از درختان سر به فلک کشیده بود .پشت به دیوار مطبخ بزرگ قصر زد و روی تخته سنگی نشست در گرگ و میش غروب ، چشمش به دنبال کلاغی بود که از این درخت به آن درخت میرفت و گاهی قار قارش بلند میشد ، شکیب آهی از دل کشید و به یاد سهراب سری تکان داد و گفت : _به خدا که همه ی شهر می داند ،برنده شدن حق تو بود ، اصلا اگر کل ولایت خراسان را بگردی ، جوانی به مهارت و پهلوانی تو پیدا نمیشود ، کاش گردن بهادرخان میشکست ، این روباه حقه باز!!! ناگهان صدای نازک زنانه ای از پشت سرش بلند شد و گفت : _بله....حرف ما هم این است ، چون میدانیم که برنده شدن حق این جوان بود ، می خواهیم به نحوی از او دلجویی کنیم ، آیا شما نشانی از او به دست آوردید؟ شکیب که کاملا غافلگیر شده بود ، سرش را پایین انداخت و بریده بریده گفت : _س‌...سلام ،شاهزاده خانم ، ممنون که چاکرت را لایق خدمت به خود دانستید... فرنگیس که از شور و شوق درونی ،بی قرار بود به میان پرچانگی شکیب دوید و همانطور که سعی می کرد اقتدارش را در سخن گفتن حفظ کند و اجازه ندهد این سرباز، سر از راز درونش درآورد گفت : _خوب بگو بدانم ،هیچ از او یافتی؟ میخواهم با معرفی و سفارش ایشان به برادرم فرهاد، او را در همین قصر به خدمت بگیریم، آخر این دربار ،نیازمند جوانان بی‌باک و جسوری چون اوست. شکیب همانطور که سرش خم بود ،بله ای گفت و برای اینکه کارش را مهم جلوه دهد، ادامه داد: _راستش ،از آن موقع که بانوی جوان ، پیغامتان را به چاکرتان رساندند ، تا همین الان درگیرِ پیدا کردن آدرسی از محل اقامت او بودم . شکیب گلویی صاف کرد و گفت : _تا آنجا که فهمیدم ، او از ولایت سیستان آمده است و محل اقامتش کاروانسرای یاقوت یک چشم است که در انتهای بازار ..... فرنگیس که حالا مطمئن شده بود این سرباز زبر و زرنگ توانسته محل اقامت سهراب را پیدا کند ،با صدایی که از شوق می لرزید ، حرف شکیب را قطع کرد و گفت : _فردا صبح زود ، خودت را به قصر برسان و با اشاره به گلناز که در کنارش ایستاده بود ،ادامه داد: _ترتیبی میدهم که با کالسکه ی سلطنتی همراه گلناز به همین کاروانسرا بروید و ایشان را با کمال ادب و احترام به قصر آورید و سپس اشاره ای به گلناز کرد. گلناز کیسه ای زر دوزی شده به طرف شکیب داد و گفت : _این را بگیر ،اگر حرفت درست بود و توانستیم آن جوان را پیدا و به قصر آوریم ، شاهزاده خانم مشتلق خوبی به تو خواهند داد‌. شکیب که کیسه را گرفت ، فرنگیس به همراه گلناز حرکت کرد و در تاریکی پیش رویش گم شد... شکیب کیسه را چند بار به بالا پرتاب کرد و در حالیکه خنده ای شیرین می کرد با خود زمزمه نمود : _وقت را دریاب، سهراب را دریاب که این جوان گنجی ست برای تو.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۶ صبح روز بعد ، آقا سید داخل کاروانسرای یاقوت یک چشم شد،... یاقوت که مانند هر روز روی حیاط خاکی کاروانسرا ایستاده بود و کارهای قلندر و دیگر شاگردان کاروانسرا را از نظر میگذراند تا چیزی کم و کسر نباشد ، متوجه آقاسید شد ، در حالیکه تسبیح به دست و ذکر گویان جلو می‌آمد . یاقوت با حالتی دست پاچه ، به سمت آقا سید رفت و در حالیکه دستانش را از هم باز کرده بود گفت : _سلام....بَه بَه چه سعادتی امروز نصیب ما شده ، امر می فرمودید خدمت می‌رسیدم جناب.... آقا سید همانطور که لبخندی چهره ی مهربانش را پوشیده بود گفت : _علیک السلام ، چطوری یاقوت خان؟ چکار میکنی با زحمت های ما؟ راستش دیگر طاقت نیاوردم ،پیغام و پسغام بدهم ، بعد از واقعه ی دیروز ،چون می دانستم احتمالاً میهمان ما حالش مساعد نیست ، صلاح دانستم که خودم برای دیدارش به کارونسرا بیایم. یاقوت خان که کاملا مشخص بود یکه خورده، با مِن و مِن گفت : _چوب کاری میفرمایید آقا....هر چه دیدیم نه زحمت بلکه رحمت بود ، در ضمن ، جناب سهراب خان ،که چند روز پیش خدمتتان عرض کردم، کاروانسرا را به مقصد مسابقه ترک کردند ، هنوز تشریف نیاوردند.... آقا سید که با شنیدن این حرف کمی مضطرب شده بود گفت : _یعنی چه؟ اینجا نیامده است؟ پس کجاست؟ نکند...نکند از خراسان رفته؟! یاقوت یک چشم ، آه کوتاهی کشید و گفت : _دیروز قلندر را فرستادم میدان خراسان و به او سپردم که چه سهراب برنده میدان،چه بازنده ی آن شد ، او را به کاروانسرا بیاورد ، اما این بچه ی کم عقل ،دیده که سهراب با شتاب و خشم ، سوار بر اسب از میدان خارج شده ،اما آنقدر عقلش نکشیده که او را تعقیب کند ، البته با آن اسب تیزرویی که سهراب دارد ، تعقیب قلندر هم ،فایده ای نداشت، چون به هر حال به او نمی رسید ... آقا سید با شنیدن این حرف به شتاب راه رفته را بازگشت و میخواست از کاروانسرا خارج شود... که یاقوت یک چشم ،مانند کودکی در پی او میدوید گفت : _کاش یک لحظه می آمدید و استکانی چای میل می کردید ، اما نگران نباشید ،طبق پرس و جویی که از دروازه بانان کردم، سهراب از خراسان خارج نشده و همانطور که سید دورتر می شد ، یاقوت خان صدایش را بلند تر می برد و ادامه داد: _مطمئن باشید او از خراسان خارج نشده ، چون با هنرنمایی که دیروز در میدان خراسان کرده ، کوچک و بزرگ این ولایت او را می شناسند ،پس اگر خارج شده بود ، حتما کسی میدید.... آقا سید همانطور که با عجله پیش میرفت ، زیر لب گفت : _کاش آن طور باشد که تو می گویی... در همین حین ،کالسکه ی سلطنتی از کنار آقا سید عبور کرد و او اینقدر در عالم خود غرق بود که متوجه نشد ، کالسکه ی زیبای دربار وارد کاروانسرای یاقوت یک چشم شد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا