eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۵ سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۶ سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد،... اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ میزد، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد، پس با هر حمله ی کاووس به عقب میرفت... و به گونه‌ای میگریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی داد،شمشیر قلبش را از هم میشکافت.... اما کاووس دست‌بردار نبود ، پشت سر هم حمله میکرد، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد،... در حمله ‌ی شدید،نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد... کاووس فی‌الفور ،کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت.... سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست... تا اندکی خستگی در کند.... از آنطرف ،کاووس خان ،وارد کلبه شد... و با هیجانی در صدایش رو به بهادرخان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت : _قربان ؛چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم. بهادر خان همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد... و چشم در چشم او دوخت و گفت : _از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگ‌آوران نامی را معرفی و آموزش داده‌اید، بعید است که وقتت را با شمشیربازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملا مشخص است که این جوان فربه ، به خاطر جایزه‌ی وسوسه انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد... کاووس که نمیخواست روی حرف بهادر خان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند، اما خوب میدانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد،... پس با من و من گفت : _اگر شما صلاح میدانید ادامه ندهیم ، همان میکنم ، اما من فکر میکنم که این جوانک.... بهادر خان به میان حرف کاووس پرید و گفت : _پس اگر صلاح با من است ، برو مرخصش کن ، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را ، یاور بفرستد...برو.... کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهربینی بهادرخان لجش گرفته بود، چشمی گفت و درب را باز کرد... در گوش سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد... شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند، درحالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند، برمیگشتند... شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب، پیدا کند. او میخواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۷ یک شب پر از هیجان به صبح رسید،... سهراب به تک‌تک چادرها سر زد و متوجه شد ، چیزی حدود هفتاد نفر داوطلب در این مسابقه شرکت میکنند ، البته اکثر کسانی که در آنجا حضور داشتند از نظر سهراب حریف قدری برایش محسوب نمیشدند ، اما او باید تمام تلاشش را میکرد ، چون هدفش نه رسیدن به پول و جاه و مقام بود ،بلکه می‌بایست از اصالتش سر درآورد و با به دست آوردن آن قرآن ،به خاندانش برسد. وقت سحر،بعد از خواندن نماز صبح، داوطلبین را فراخواندند ابتدا ناشتایی‌ مفصلی به آنها دادند تا توان مبارزه داشته باشند و سپس آنها به صف کردند،... لباس های یک شکل و مخصوصی آوردند به هر داوطلب یک دست لباس ، یک شمشیر زیبا و تیر و کمان و زین اسب دادند که همه در یک شرایط باشند... و تأکید کردند ،زین و شمشیر را پس از مسابقه باید دوباره تحویل دربار دهند. سهراب شمشیر را در دست گرفت و چندبار آن را از این دست به آن دست نمود...گرچه شمشیر خودش خوش‌دست بود و به آن عادت داشت... اما ،قانون مسابقه بود و نمیشد از آن تخطی کرد ، البته همین شمشیر ناآشنا در دست هر یک از شرکت‌کنندگان ، می توانست باعث باخت آن شود ،...چون یک شمشیر باز ، به آنچه که از خودش است عادت دارد و برای عادت کردن به ابزاری دیگری حداقل چند روز باید با شمشیر جدید تمرین کند ، شاید این هم نقشه ای بود برای با سر دواندن داوطلبین... همه ی داوطلبین لباس نو و یک شکل و قهوه ای رنگ ،با کلاهی به همین رنگ اما به شکل کلاه خود ،اما نه از جنس آهن ،بلکه کلاه پشمی ، به سر و تن کردند ، لباسی که از پیراهن و قباهای موجود کوتاه تر بود و این مدل به حرکت دواطلبین کمک میکرد و دست و پاگیر نبود. چون جشن در میدان بزرگ خراسان برگزار میشد ، دواطلبین به همراه جمعی از سربازان که شکیب هم در آن میان بود ، سوار بر اسب خود راهی میدان خراسان شدند. سهراب دستی به یال رخش کشید ، زین تازه اش را کمی جابه جا کرد تا درست قرار گیرد و با یک جست روی او پرید و به همراه دیگران حرکت کرد. از قصر حاکم تا میدان اصلی ،راهی نبود،اما به دلیل جمعیت زیاد ،حرکتشان کند بود. بالاخره به میدان رسیدند،... سهراب زمین بسیار وسیعی را پیش رویش میدید که به قسمت های مختلف تقسیم شده بود .یک قسمت آن آدمک هایی مانند مترسک درست کرده بودند ،احتمالا برای مسابقه‌ی تیراندازی بود،این قسمت زمینش خاکی به نظر میرسید ، و کمی آن طرف تر ، میدان سنگ فرش وسیعی بود که جای جای آن با گونی های نخی موانعی درست کرده بودند که احتمالا اینجا هم برای مسابقه ی سوار کاری مورد استفاده قرار می گرفت، دور تا دور میدان را با چوب حصار کشیده بودند تا از ورود تماشاچیان به داخل ممانعت شود، درست جایی که مشرف به دو قسمت مسابقه بود ، جایگاهی بلند برپا کرده بودند که مشخص بود مختص مقامات و قصرنشینان است ،سمت چپ جایگاه راه باریک برای ورود مقامات بود و سمت راست آن پایین، داوطلبین حضور داشتند .دور تا دور حصار میدان هم انگار برای تماشاچی ها ، در نظر گرفته شده بود. سهراب همه جا را از نظر گذراند،... جمعیت می‌آمد و می‌آمد ، انگار تمامی نداشت، شهر در شور و شوقی زیاد و هیاهو دست و پا میزد. سهراب که جوانی پر از نشاط و زندگی بود ، بادیدن مردم و شور و حالشان ،سر ذوق آمده بود ،او صحنه هایی می دید که در عمرش ندیده بود....سهراب محو دیدن اطراف بود که ناگهان صدایی ،هورا کنان به هوا برخاست ... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۸ گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید... و سهراب تازه متوجه شد که خانواده ی حاکم و مقامات دربار برای دیدن مراسم ، تشریف‌فرما شدند‌. صدای ساز و دهل در فضا پیچید و مقامات دربار یکی یکی روی صحنه‌ای که برای جلوسشان آماده کرده بودند رفتند،ردیف اول جناب حاکم با همسر و فرزندانش نشستند،... سهراب نگاهی به جایگاه انداخت ،... و دو زن با چادرهای زرق و برق دار گرانبها و روبنده های حریر سنگدوزی شده کنار حاکم قرار گرفتند که بی شک یکی از آنها ،همان فرنگیس ،دختر حاکم بود که این مراسم به بهانه‌ی تولد او برگزار شده بود... بالاخره با صدای شیپوری که همه را به سکوت فرا می خواند ، هیاهوی جمعیت فرو نشست ، بعد از خواندن آیاتی از قرآن و سلام دادن بر امام رضا (ع) ،یکی ازمقامات جلو آمد ،بعد از گفتن خیر مقدم و تبریک به خاندان سلطنتی، توضیحاتی راجع به مراسم، رو به جمعیت داد. دل درون سینه ی تمام حضار به تپش افتاده بود، چه آنان که دواطلب بودند و چه آنان که تماشاچی بودند، چون این قبیل مراسمات نوببا و به نوعی یک تنوع در زندگی اهل خراسان بود، پس هرکسی از دیدن آن لذت میبرد و برای شروعش لحظه شماری میکرد.... بالاخره شیپور شروع مسابقه نواخته شد و برای مرحله ی اول آن ، مسابقه ی تیراندازی با کمان بود ، به این صورت که هریک از داوطلبین باید سه تیر به آدمکی که پیش رویشان با فاصله ی دور ، قرارگرفته بود، بزنند و اگر یکی از این تیرها به کله ی آدمک برخورد میکرد آن داوطلب به مرحله ی بعدی راه پیدا میکرد و در غیر این صورت ،از ادامه ی مسابقه باز می ماند ، این مرحله ده نفر ده نفر انجام میشد. نام ده نفر اول اعلام شد ، اما اسم سهراب داخل آنها نبود. سهراب در کنار رخش ایستاد و خیره به کسانی که کمان خود را دست به دست میکردند تا نشانه ای دقیق بروند. بالاخره در آخرین ده نفر نام سهراب را آوردند و جالب این بود که نام سهراب در کنار اسم بهادرخان بود، تا اینجای کار از آن‌همه شرکت کننده ، تنها شش نفر توانسته بودند به مرحله ی بعدی راه پیدا کنند... سهراب افسار رخش را به دست شکیب داد، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که چشمکی به شکیب میزد ، جلو رفت . سهراب در طول عمرش تیرهای فراوانی انداخته بود که همه بدون استثنا به هدف خورده بود اما نمیدانست چرا اینچنین مضطرب است،.. شاید دلیلش آن بود که آن تیرها تماشاچی نداشت ولی اینجا چشمان زیادی او را می پایید . سهراب روبه روی آدمک قرار گرفت و در کنارش بهادرخان ایستاد. سهراب، بهادرخان را نمیشناخت اما بهادرخان چهره ی این شمشیر باز ناشی در ذهنش حک شده بود ، با نگاهی تمسخر آمیز به سهراب، سر آدمک را نشانه گرفت و تیر او به هدف نشست و بار دیگر نشانه گرفت و این بار تیر از بغل گوش آدمک گذشت،... اینبار سهراب پوزخند زد و بهادرخان که انگار این نیشخند برایش گران آمده بود با عصبانیت تیر را در چله‌ی کمان قرار داد و با تمام توان کشید و دوباره تیر به قسمتی از سر آدمک برخورد کرد. کار بهادرخان که تمام شد ، سهراب با نگاهش به او فهماند که حالا بهادرخان هنرنمایی او را به تماشا بنشیند. بهادرخان کلاهش را از روی پیشانی کمی بالاتر زد و خیره به حرکات سهراب شد. سهراب کمان را از دستی به دست دیگر داد و کاملا متوجه شد ،کمانی ست سنگین وبد قلق ، اما او بدتر از این را دیده بود ، با دقت نشانه رفت و تیر درست وسط پیشانی آدمک قرار گرفت و سهراب بدون تعلل دو تیر دیگر را انداخت که هر تیر ،تیر چوبی قبل را می‌شکافت و بر پیشانی آدمک می نشست... با این هنرنمایی سهراب ،جمعیت همه به وجد آمده بود... اما در آن بین ،دو چشم میان حضار پایین با مهری عجیب سهراب را نگاه میکرد و دو چشم هم از آن جایگاه بالا از خاندان سلطنتی با تعجبی همراه حسی ناشناخته سهراب را نظاره می کرد... و در کنارش بهادرخان با بغض و کینه ای شدید سهراب را می پایید و مسابقه ادامه داشت... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۳۹ اندکی بعد از مسابقه ی سخت و نفس گیر تیراندازی ،حضار و داوطلبان استراحت کردند ،... حالا همه می دانستند که فقط هشت نفر از آن انبوه شرکت کنندگان به مرحله ی بعدی راه پیدا کرده است. سهراب به سمت جایگاه داوطلبین رفت... که صدای شور و هلهله ای برپا شد و شکیب باصدای بلند نام سهراب را گفت و ناگهان جمعیت یک صدا سهراب سهراب میکردند ، آنها بدون آنکه بدانند این جوان از کجاست و کی و چگونه آمده ، آرزوی سلامتی و برنده شدنش را داشتند.... شکیب کاسه ای سفالین پر از شربت گلاب کرد و به سمت سهراب داد.سهراب با لبخندی شیرین ،تشکرش را ابراز داشت و یک نفس ،شربت گوارا را سر کشید. همه منتظر ادامه ی مسابقه بودند،.. بهادرخان که خود را جدا از دیگر شرکت‌کنندگان میدانست ، در آن سوی صحنه و‌ بین طرفداران خودش ،با نگاهی مملو از خشم و نفرت ،به سهراب چشم دوخته بود و اسب او را ورانداز میکرد ، میخواست بداند این رقیب جوان و قدرش، آیا قادر است که مسابقه‌ی سوارکاری را هم با موفقیت طی کند یا نه ؟ اما متوجه شد ، اسب سهراب دقیقا شبیه اسب خودش است ،گویی از یک نژاد و اصالتند ،هر دو سیاه و با هیبت ،فقط با این تفاوت که روی پیشانی اسب بهادرخان ، انگار خال بزرگی به اندازه ی کف دست یک مرد، حک شده بود.... بالاخره شیپور مرحله ی دوم را نواختند و هر هشت داوطلب باقی مانده در یک ردیف ، سوار بر اسب خود قرار گرفتند.. و به محض پایین آمدن پرچم داور ، حرکت کردند ، آنها می بایست دور تا دور میدان سنگ فرش را ده دور بپیمایند و از روی موانعی که در آنجا قرار گرفته بود عبور کنند، هر کس که در مدت زمان کمتری و با خطای کمتر میتوانست دور میدان را برود ،او برنده ی این مرحله بود... و فقط نفر اول و دوم این مرحله ،به مرحله ی بعدی که شمشیر بازی و آخرین قسمت مسابقه بود ،راه پیدا می کرد. با شروع شدن مسابقه ،...عده ای سهراب سهراب میکردند و جمعی از سربازان بهادر خان را تشویق میکردند و تک و توک صدایی هم به گوش میرسید که نام دیگر شرکت کنندگان را می بردند... بهادرخان با سرعتی زیاد به جلو میرفت که ناگهان سواری دیگر از او سبقت گرفت ، ابتدا گمان میکرد که سهراب باشد ،اما متوجه شد که سوارکارش مردی لاغر اندام است ،...پس سهراب نمیتوانست باشد. بهادرخان این‌بار تمام حواسش را معطوف این یکی رقیبش نمود ، انگار به نوعی خیالش راحت بود که سهراب در سوارکاری مهارتش به پای او نمیرسد چون میدید، سهراب کمی از او عقب تر است. از آن طرف ، سهراب که بزرگ شده ی صحرا و بیابان بود و کاملا رمز و راز سوارکاری را آگاه بود و البته به مرکب زیر پایش هم اطمینان داشت ، با طمأنینه سوارکاری را شروع کرد،.. و دو چشم در بین حضار تماشاچی ،که انگار درون سهراب را میدید ، از اینهمه زیرکی این جوان غرق شعف شده بود... و دو چشم هم از بالا و جایگاه درباریان که راز و رمز کار در دستش نبود ،با اضطرابی شدید تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت و هر بار که کمی سرعت او زیاد میشد ، ناخوداگاه مشت ظریف این تماشاچی به هم می آمد و دستمال حریر آبی رنگ را در خود میفشرد... *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ۹ دور ،دور میدان تاخته بودند ،... «رمضان» که همان داوطلب پیشتاز بود ، همچنان جلو‌ بود و پس از آن با چند قدم فاصله بهادرخان در پی اش می‌تاخت... و نفر سوم هم کسی جز سهراب نبود و دیگران پشت سر او قرار داشتند. بهادر خان که مردی مغرور بود ، با خود اندیشید ،باید کاری کنم که اینجا هم اول شوم ، پس به تاخت و با نقشه جلو رفت ،..مماس بر اسب سفید رمضان قرار گرفت ودر حین عبور، خیلی ماهرانه شلاق دستش را به پهلوی آن اسب بیچاره زد... اسب که انتظار چنین حرکتی را نداشت ، رم کرد و از مسیر مسابقه خارج شد... بهادرخان از زیر چشم نگاهی به عقب سرش انداخت و خوشحال از نتیجه ی عمل ناجوانمردانه‌اش بود.. و اصلا متوجه مانع جلویش نشد... و ناگهان بدون اینکه بداند چه شده ، میخواست بر زمین سرنگون شود ، در همین حین سواری مانند باد از کنارش گذشت و او کسی نبود جز سهراب.‌... بهادرخان با دستپاچگی ،سعی کرد تعادلش را حفظ کند ، درست است که موفق شد و زود خود را در مسیر مسابقه قرار داد ،اما با چشم خود، گذشتن،سهراب را از خط پایان دید و باز هم دندان بهم سایید...‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۰ برنده ی مرحله ی دوم مسابقه هم مشخص شد، سهراب و بهادرخان به آخرین قسمت و سرنوشت سازترین مرحله رسیدند ،... وقتی نام آنان را به عنوان برنده اعلام کردند، هیاهوی مردم بر هوا شد ... و صدای اعتراض رمضان بیچاره که میگفت : _بهادرخان خطا کرد بهادرخان تقلب کرد ، به گوش کسی نرسید... درست است که صدای رمضان در صدای تشویق حضار گم بود ،اما اگر هم کسی میشنید، به آن توجهی نمیکرد ، چون خاطی بهادرخان پسر قدیرخان وزیر دربار حاکم خراسان بود. بعد از اینکه صدای جمعیت کمی فرونشست، دو داوطلب باقی مانده با شمشرهای برهنه به وسط میدان رفتند ،تا هنرنمایی دیگر را به نمایش درآورند... بهادرخان و سهراب روبه روی هم قرارگرفتند، تمام جمعیت نفس را در سینه حبس کرده بودند و سکوتی عجیب بر میدان بزرگ خراسان حکمفرما شده بود ،... بالاخره بعد از گذشت لحظه‌ای صدای چکاچک شمشیر سکوت میدان را شکست . اولین حمله را بهادرخان کرد ، او شمشیر بازی سهراب را در خاطر داشت و مطمئن بود که به راحتی بر سهراب فائق خواهد آمد،... پس به سرعت به طرف سهراب حمله ور شد ، سهراب همانند آهویی چابک جاخالی داد و جواب حمله ی بهادرخان را با حمله‌ای ناگهانی داد، بهادرخان که انتظار چنین حرکتی در این زمان اندک را نداشت کمی عقب عقب رفت، هر بیننده ای کاملا می فهمید که مهارت سهراب بسی بیشتر از بهادرخان است .... شمشیرها به هم می خورد و سهراب کاملا آگاه بود که شمشیر دستش یکی از بدترین و سنگین ترین شمشیرهایست که درعمرش دیده ،... اما او جنگاوری ماهر بود که با وجود سلاح نامناسب ،بازی مناسبی به نمایش می گذاشت. هر دو جوان غرق مبارزه بودند و در خیالات خود به رؤیاهایشان فکر می کردند ،... یکی خود را برنده ی مسابقه میدید تا رخت دامادی حاکم به تن کند... و دیگری تلاش می کرد تا برنده شود و پای به قصر نهد تا سر ازاصالتش درآورد... هر دو مبارز هدفی داشتند که این هدف باعث می شد پا از میدان بیرون ننهند. عرق هر دو جوان در آمده بود دو شمشیربه هم برخورد کرده بود و هرکدام سعی میکرد دیگری را با فشاری که به شمشیر می آورد، نقش زمین کند‌....انگار تمام نیرویشان را به کار گرفتند ،سهراب عقب عقب رفت و نقش بر زمین شد، تا سهراب نقش بر زمین شد ، فرنگیس که از آن بالا شاهد صحنه ی پیش رویش بود ، کمی نیم خیز شد و آهی کشید ،.. ناگهان دست روح انگیز ،مادرش روی زانویش آمد و گفت : _چرا چنین می کنی؟ اگر نمیدانستم که چقدر از بهادرخان متنفری ،با این حرکتت فکر میکردم عاشق بهادرخانی، بنشین روی صندلی دخترجان ،بین جمعیت این رفتار، خوبیت ندارد ،خصوصا که پدرش قدیر خان، آن طرف پدرت نشسته و حرکاتت را زیر نظر دارد... فرنگیس بی توجه به حرفهای مادرش ،تمام حواسش معطوف جوان زیبا و خوش هیکل و صد البته شجاع و جسوری بود که چند ساعتی میشد ذهن او را درگیر کرده بود... و اصلا التفاتی به بهادرخان نداشت که آنهم روبه روی ،سهراب بر زمین افتاده بود.‌‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫🚫🚫چه پسرانی مناسب ازدواج نیستند البته که نباید درباره همه منفی فکر کرد و از آدم های جدید ترسید اما اگر کم تجربه باشید ممکن است اسیر چنگ و دندان گرگ ها شوید. مردهای بیماری که با وعده ازدواج سعی در تصاحب یک دختر معصوم دارند کم نیستند و نمونه حوادثی را که رقم زده اند، می توانید در روزنامه ها بخوانید. اگر می خواهید شناخت بیشتری کسب کنید و بدانید که چه وقتی نباید به یک مرد اعتماد کنید، این نوشته را بخوانید. افرادی که دارای این نشانه ها هستند، فریبکارند و در پی سوءاستفاده از شما: 🚫1. این مرد، همیشه از ظاهر شما تعریف می کند. زیبایی و لباستان را تحسین می کند اما به درونتان، رفتارتان و فضایل اخلاقی شما توجهی ندارد. او ظاهر شما را می خواهد و به عبارت بهتر، شما را ابزاری برای بهره برداری مادی می بیند و از روی هوس سمتتان آمده. 🚫2. یک مرد مشکوک، همیشه مشغول چک کردن تلفن همراه خود است و جوری نگهش می دارد که شما نتوانید پیام های او را ببینید. این نشان می دهد که به احتمال زیاد کسان دیگری به جز شما در زندگی او هستند. 🚫3. از این که شما را به خانواده اش معرفی کند، اجتناب دارد و به بهانه های مختلف از این کار سر باز می زند. 🚫4. او بیشتر از حالت عادی به زن ها نگاه می کند و گاهی درباره آنها (زیبایی و جذابیت شان یا شباهتشان به فلان بازیگر) با شما حرف می زند. 🚫5. درباره آینده ی با شما، تصمیمی نمی گیرد و می گوید: بگذار پیش برویم ببینیم چه می شود. یا این که: باید در لحظه زندگی کنیم و همین که با تو هستم خوشم. 🚫6. او همیشه به شما پیامک می زند و یا با شما چت می کند ولی هیچ تلاشی نمی کند که شما را ببیند. 🚫7. می رود و پیدایش نمی شود. انگار که اصلا دلتنگتان نیست. هر وقت بخواهد در دسترس شما است و اگر نخواهد از زیر سنگ هم نمیتوانید پیدایش کنید. 🚫8. او در همان ابتدا جوری جمله بندی می کند که به نوع ماشین گرانقیمتی که سوار می شود اشاره داشته باشد، محله شان را به رخ می کشد یا به میزان درآمد خود اشاره می کند. این یعنی از ابزار ظواهر و توانمندهای مادی اش استفاده می کند تا یا شما را مسحور کند و وادارتان کند تا تسلیمش شوید و یا شما را تحقیر کند و برتری خود را به اثبات برساند. 🚫9. اگر کار خطرناکی انجام دهید برای او اهمیتی ندارد. اگر حالتان بد باشد، یا مجبور باشید دیروقت به خانه بروید، برای او اهمیتی ندارد که از شما مراقبت کند یا خود را به شما برساند تا خطرات احتمالی تهدیدتان نکند. به عبارتی، روی شما غیرت ندارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 💠 وقتی لولای درب، صدای گوش‌خراش می‌دهد به آن روغن می‌زنند. روغن باعث می‌شود صدای جیر جیر درب از بین برود و یا صدای آن بسیار کم شود. 💠 در زندگی مشترک گاهی رفتارهای زن یا مرد مثل صدای لولای درب، خشن و آزار دهنده است؛ مثل زود شدن، بددهنی کردن، بهانه‌گیری زیاد، زورگویی، زخم زبان و ... 💠 یکی از تکنیک‌های بسیار مهم و اساسی برای درمان یا کنترل اینگونه رفتارهای ناملایم، روغنی یعنی نرم، مدارا کردن، محبّت، مهربانی، سازگاری، کوتاه آمدن و ایثار است که نقش بسیار اثرگذاری دارد. 💠 نکته‌ی مهم این است که در مواجهه با بسیاری از رفتارهای خشن و نامناسب همسر، نحوه بکارگیری اخلاق روغنی نیاز به آموزش و راهنمایی مشاور خانواده دارد. چرا که تکنیکهای کلامی و رفتاری زیادی وجود دارد که با آموزش آنها با سرعت بیشتری به نتیجه خواهید رسید. از آموزش این تکنیک‌های معجزه‌آسا غافل نشوید. 💍❣💍❣💍❣💍❣ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ناز کشی اضافه ممنوع در دوران نامزدی خیلی مهمه که چجور عادت هايی رو پرورش می دين و اين عادت ها ميشن بنای زندگی تون 👈🏻 يکی از عادت ها اينه که وقتی اختلافی پيش مياد و نامزدتون مقصره اون بياد جلو و نازتون رو بکشه و شما نرين جلو، چون اگه شما پيش قدم بشين عادت میکنه که هميشه شما پيش قدم بشين و نازش رو بکشين و اين خوب نيست... ✔ ناز کردن مال زنه و ناز کشيدن مال مرده 👈🏻 صبر کنين و دندون روی جيگر بذارين تا خودش بياد جلوو وقتهايی هم که خوب ميشين به بيان های مختلف و با ناز و مهربونی بدون اشاره به ماجرای اختلاف های قبل بگين: ✍🏻انقدر دوست دارم وقتايی که از هم ناراحتيم هوامو داشته باشی. اونجور وقتهاست که ادم احساس می کنه واسه طرفش چقدر ارزش داره يه جوری تو موقعيتی قرارش بدين که حس کنه چقدر براش افت داره که موقع ناراحتی ها نياد سمتتون و منتظر بشه که شما بياين.. ✖ ولي يادتون باشه که اصلا ناز کشي اضافه ( اگر تقصير شما نيست) نکنين... چون اينجوری اولا خودتون رو مقصر جلوه می دين و دوما عادت می کنن که هميشه شما واسه آشتی پا پیش بزار ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💞 دوستی با همسر چند نکته 🔶 مردها همیشه دوست دارن در برابر همسر خود یک مرد پیروز باشن پس اگر خطایی از مردها دیدید در جمع آن را بازگو نکنید با او خلوت کنید و خطا او را بگویید 🔶 هیچ وقت در مواجه با اشتباهات آن ها را خورد و تحقیر نکنید مردها همانطور که خیلی قدرتمند دیده میشوند خیلی هم ضعیف هستن پس با او همدردیی کنید نه اینکه با سرزنش او را ناراحت کنید 🔶 پول و ثروت همه چیز نیست درست هست شاید گره گشا باشد اما برای بی پولی همسرتان را تا حد امکان سر زنش نکنید نیمه پرلیوان را هم ببینید گاهی یک محبت مرد از هزاران ثروت دنیوی برتر هست ! 🔶 نکته بعدی در مورد مردهای ایرانی باید بدانید وقتی کسی دوست دارن اون بازگو نمیکنن وکمتر دوست داشتن خودشون ابراز میکنن مخصوصا در جمع خانواده خودشون این موضوع بیشتر دیده میشه ! البته کار درستی نمیکنن اما خوب کاریش نمیشه کرد ! این موضوع رفاقت شما به هم نزنه ! 🌷 حرف اخر با همسرتان رفیق شوید گاهی خانم ها وقتی با هم جنس خود دوست یا اشنا هستن احساس راحتی بیشتری دارن اما با همسر خود کمتر رفاقت دارن و بیشتر دعواهای زندگی رو پیش میکشن شما از امروز زیباتر زندگی کنید ! ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‍ ‍ 👈💃🏃 گفت گوی ساده که آخرش به قهر میکشه ! اگه من بمیرم چه کار میکنی؟ مرد : خدانکنه عزیزم ! چرا این سوالات می پرسی ؟ زن :دوباره ازدواج میکنی ؟ مرد: البته که نه عزیزم زن: مگه دوست نداریی متاهل بشی مرد: چرا دوست دارم زن: پس چرا ازدواج نمیکنی ؟ مرد:خیلی خوب ازدواج میکنم زن با سردی: اجازه میدیی لباسمم ببپوشه؟ مرد: اگه بخواد شاید زن با ناراحتی بلند میشود مرد: کجا؟ خونه مادرم ! مرد: من شوخی کردم چرا به دل گرفتی.. 🔶 مردان باید بدانند هر شوخی جالب نیست خانم ها زود به دل میگیرن ! ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🎀سیاست 😍🌹🎀👠 سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون هم حس بشین. مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین: «وای چه خبره مگه! زیاده و.... » بلکه بگین: «آره خیلی خوبه» و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز مناسب تر انتخاب کنین و بگین : «عزیزم این بیشتر به کارشون میاد» یا بگین: « این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد» و ...
مخالفت صریح و درجا نکنین. کم کم نظرتون رو اعمال کنین و کارتدن رو با سیاااست پیش ببرین😜❤️💋 اینجوری بیشتر جواب میده. 👇👇👇 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‍ ‍ 🔑🔶 مجذوب بودن برای همسر یا اشتباه شناخت مردها ؟ خیلی از خانم ها بر این باورند آقایان به دنبال زن های خوش اندام و زیبا هستن برای همین سخت ترین رژیم ها طاقت فرسا را تحمل میکنن بلکه همسرشان مجذوب آن ها شود نیاز یک مرد عبارتنند از زنی که نیاز جنسی او را براورده کند زنی که محبت را در دل همسرش بکارد زنی که اوردرک کند زنی که خنده خود را با او قسمت کند ⭐️ نکته: زیبای های ظاهری در گذر زمان برای مردان شکل و بوی تکراری میگیرن اما عواطف و دوست داشتن هیچ وقت تکراریی نمی شوند به دنبال قلب او بروید ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🎀سیاست های خانومی🎀👠 سر خودتون رو کنید: 🔹هیچ وقت نباید طوری نشون بدید که انگار نشستید کنار و منتظر زنگ همسرتون هستید! 🔹برای اینکه رو پرت کنید، بیرون برید، با دوستاتون کنید، سرگرمی برای خودتون داشته باشید. 🔹 دقت کنید که حتماً از فعالیت‌های شما باخبر باشه و بدونه که سرتون . خلاصه بگم نباید زیاد مردا باشیم. اینجوری بیشتر مشتاقمون میشن. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💑همسران موفق💑 یک جمله کاربردی دیگر اگر موقع مشاجره و عصبانیت مرد ، چه خانم مقصر باشد و چه نباشد، خانم ، مرد را تایید کند و یک جمله بگوید ( حق با شماست ) آن مرد آهنین, درون شوهر فرو کش می کند واو تبدیل به پسر بچه ای خوب ومهربان میگردد. حالا خانم می تواند در فضایی آرام تر وبه دور از خشونت حرفها ی خود را بزند بدون این که رابطه آسیب ببیند وتنش های زیادی بار بیاید. از اعجاز این جمله غافل نباشید با هوش باشید . برای شیرین کردن زندگی و محبوب کردن خودتان زمان بگذارید. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❤️تعریف از زن های دیگه ممنوع❤️ 🔴هیچوقت و هرگز جلوی همسرتون از خانم، دوست یا آشناتون تعریف نکنید ! واااای فلانی چقد خوشگله چه رقصی میکنه ! خیلی خوش تیپه خیللللی باحاله و ... 🔴این کارتون هم باعث میشه همسرتون نسبت به اون فرد حساس شه هم باعث میشه وجهه شما تحت تاثیر قرار بگیره اصلا درست نیست جلوی همسرتون از کس دیگه ای تعریف کنید ‏،البته به همین میزان بدی گفتن و تخریب دیگران هم درست نیست ! 🔴اصلا سعی کنید با همسرتون درباره خودتون حرف بزنیدفقط چه خوبی بگید چه بدی روی افکار همسرتون تاثیر میذاره 🔴خوبی گفتن اگر از یه زن باشه شوهرتونو نسبت به اون علاقمند میکنه اگه از یه مرد باشه شوهرتونو نسبت به اون متنفر میکنه و رفتار شوهرتون با شما هم تغییر می کنه. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae . ❤️اگر مي‌خواهيد هميشه براي همسر خود عزيز بمانيد اين نكات را فراموش نكنيد: ❤️از او به خاطر كارهايي كه مي‌كند قدرداني كنيد، چون حتي اگر همسرتان فقط خانه‌دار باشد، كار مهم و سختي انجام مي‌دهد آن هم بدون تعطيلي و وقفه. تنها با قدرداني شماست كه خستگي از تنش در مي‌آيد. ❤️از نظر مالي به او اهميت بدهيد و هميشه مبلغي را براي خود او در نظر بگيريد. ❤️گاهي به او نيز مرخصي دهيد و كارهاي خانه را خودتان انجام دهيد. ❤️اين كار 2 حسن دارد؛ اول اينكه همسرتان استراحت مي‌كند و دوم اين‌كه شما مي‌فهميد همسرتان روزانه چه كارهايي در خانه انجام مي‌دهد و قدر يكديگر را بيشتر مي‌دانيد. ❤️هرگز داد نكشيد و تحقير نكنيد. مهرباني و نرم سخن گفتن آنچنان در دل زنان نفوذ مي‌كند كه تاثيرش هزاران برابر فرياد كشيدن است و برعكس، داد و فرياد و تحقيركردن، آنچنان شما را از چشم همسرتان مي‌اندازد كه اگر بدانيد ديگر داد نمي‌كشيد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 معیار های موفق برای داشتن یک ازدواج موفق باید ابتدا تعریف خودتان را از چنین ازدواجی را مشخص کنید. صمیمیت بین زوجین، احترام به همسر، شاد بودن در کنار همسر و... همگی از نشانه های ازدواج موفق هستند. اما برای رسیدن به این ویژگی ها نیاز به یک سطح بالاتری از آگاهی هستید. یکی از معیارهای ازدواج موفق داشتن تجربه و درک بالا است. مسلما افرادی که با سختی های زندگی به شیوه ای معقول روبرو می شوند و سازگاری بهتری با شرایط دشوار دارند، آمادگی بیشتری برای ازدواج خواهند داشت.  برای ایجاد روابط متعادل باید دو طرف بتوانند با تنهایی شان کنار بیایند، یعنی خودآگاهی داشته باشند و در اوقاتی که فعالیت‌های جداگانه دارند، بتوانند از زندگی لذت ببرند. زیاده روی در با هم بودن می‌تواند منجر به یکنواختی و سرد شدن رابطه شود. اشتغال به کار مناسب و رضایت بخش، علاوه بر ایجاد ثبات مالی باعث ایجاد امنیت ذهنی و هیجانی می شودزوج ها قبل از ازدواج باید بتوانند نقاط قوت و همچنین ضعف های خود را بشناسند؛ کاستی های خود را قبول کنند و برای بهبود آنها تلاش کنند. توانایی گفتن خواسته ها خود به طور واضح باعث رشد صمیمیت در ازدواج می شود. افرادی که این توانایی را ندارند نقش منفعل/ پرخاشگر خواهند داشت. جسارت بیان خواسته ها با خشونت تفاوت بسیاری دارد. اگر شما نتوانید خودتان را دوست داشته باشید، نمی‌توانید دیگران را هم دوست داشته باشید و به آن ها عشق بورزید. داشتن عزت نفس بالا از از معیارهای ازدواج موفق است و به شما کمک تا زندگی زناشویی موفقی داشته باشید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۴۰ برنده ی مرحله ی دوم مسابقه هم مشخص ش
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۱ سهراب شمشیرش را به زمین تکیه داد و دست به زانو گذاشت.. و با یک حرکت از جا برخاست، با بلند شدن سهراب ،صدای شادی و شعف جمعیت بر هوا رفت...و بهادرخان زیر چشمی اطراف را می پایید و از اینکه ،سهراب این جوانک یک‌لاقبای سیستانی اینگونه همه را به خود جذب کرده، مانند ببری زخمی دندان بهم می‌سایید و خون خودش را می خورد.... آرام از جا بلند شد ،... شمشیرش را به دست گرفت و تا خواست به خود بجنبد، سهراب مانند شیری شرزه به سمتش حمله‌ور شد ، بهادر خان که غافلگیر شده بود و بی شک اگر میخواست مبارزه را ادامه دهد ،میدانست با شکستی سنگین ،مسابقه را خواهد باخت ، پس دوباره دست به حیله ای دیگر زد.... سهراب که نزدیکش شد ،...دستش را جلوی صورتش گرفت و همانطور که از جلوی او میگریخت گفت : _ای نامررررد ،خاک بر چشم من میریزی؟ سهراب با فرار بهادرخان و شنیدن صدایش،‌ با خشم از این تهمت نابه جا بر جای خود ایستاد و فریاد زد : _چرا دروغ می گویی، آخر در میدان سنگ فرش از کجا مشتم را پر از خاک کرده‌ام هاا؟؟؟ اما با اشاره ی بهادرخان ، سربازان آن طرف میدان شروع به سروصدا کردند و سخنان سهراب در هیاهوی سربازان بهادرخان ،گم شد....ناگهان شیپور پایان نبرد نواخته شد و داور مسابقه ، نام بهادرخان را به عنوان برنده اعلام کرد.... اما در آن محل ، همه از کوچک و بزرگ می دانستند که برنده ی واقعی مسابقه کسی جز سهراب نمی توانست باشد.... فرنگیس که کاملا این خواستگار سمج را میشناخت و با حیله و مکر این روباه جوان ، کاملا آشنا بود ،... با بلند شدن صدای داور از جا برخاست ، درحالیکه تمام تنش از خشم میلرزید ، خواست به بیرون از جایگاه برود ، که با کشیده شدن چادرش ،متوجه مادرش روح‌انگیز شد‌.... روح انگیز از زیر روبنده ی حریرش ،باحرکات چشم و گفتاری آرام به فرنگیس فهماند که بر جای خود بنشیند... فرنگیس که چاره ای جز اطاعت نداشت ، با عصبانیت بر جای خود نشست ،سرش را به عقب برگردانید و آهسته ،گلناز را صدا زد. گلناز که دختری در سن و سال فرنگیس بود و از کودکی با این شاهزاده خانم بزرگ شده بود و به نوعی هم بازی و مونس و خدمتکار فرنگیس حساب میشد، سرش را پایین آورد. فرنگیس چیزی در گوش گلناز گفت ..،گلناز سری تکان داد و فی الفور از جایگاه سلطنتی پایین رفت... از آن طرف سهراب گیج و مدهوش بود ، باورش نمیشد به این راحتی و با یک ترفندی کودکانه ، بازی را باخته باشد و تمام رؤیاهایش به باد فنا رفته است...وقتی نام بهادرخان را به عنوان برنده شنید ، شمشیر نخراشیده ی دستش را محکم به زمین کوبید و به سمت رخش رفت... نزدیک دوست تازه اش شکیب شد، شکیب از ناراحتی رنگ به رو نداشت ، نمیدانست چه بگوید.سهراب افسار رخش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که ازبین جمعیت راه را باز میکرد ،سوار رخش شد. شکیب نفس زنان دنبالش دوید و‌گفت : _کجا میروی رفیق؟ من کجا میتوانم تو را ببینم؟ سهراب آهی کشید ، نگاهی به شکیب انداخت و گفت : _حلالم کن.... شکیب که خودش را به سهراب رسانده بود با سماجت گوشه ی لباس سهراب را در دست گرفت و گفت : _تو را به خدا بگو ، کجا می توانم ببینمت؟ سهراب لباسش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که اسب را بی هدف هی می کرد گفت : _نمی دانم...‌شاید کاروانسرای یاقوت یک چشم ... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۲ سهراب بدون آنکه بداند به کجا میرود، باسرعت رخش را هی میکرد و به جلو میرفت،... چون اکثر اهالی خراسان برای شرکت در جشن و مسابقه ،به میدان بزرگ خراسان رفته بودند، کوچه و خیابان های شهر خلوت بود، اما تک و توک افرادی هم که گاهی بین راه سهراب قرار میگرفتند ،با تعجب به سواری خیره می شدند که مانند باد ،مسیر را میپیمود... رخش بعد از طی مسیری نامشخص ، انگار که تشنه شده بود ، قدم‌هایش را آرام تر کرد و به سمت جوی آبی که پیش رویش بود رفت...سهراب هم که انگار در این عالم نبود ، مخالفتی با این حرکت رخش نکرد. بی توجه به اطرافش ،کنار جوی آب از اسب به زیر آمد ،رخش پوزه اش را در آبی گوارا فرو برد ،سهراب که گویی از درون آتش گرفته بود ،صورتش را تا گردن در آب خنک پیش رویش کرد... ناگهان با صدایی آشنا به خود آمد : _سلام جوان، معلومه خیلی تشنه‌ای ، راستی آن قاب چرمینت را پیدا کردی؟ سهراب سر از آب بیرون آورد، قامت پیرمردی را دید که چندی پیش در حرم دیده بود،... از جا برخاست و ناگاه گنبد حرم در زاویه ی دیدش قرار گرفت ، به گنبد چشم دوخت و دست راستش را به سینه گذاشت و از ته دل سلام داد، آ هی کوتاه کشید و زیر لب زمزمه کرد ،.... _چه ازشما خواستم و چه تحویل گرفتم ، گویا بندگان خاطی را در این جا راهی نیست و اجابت خواسته‌هایشان ممکن نخواهد بود و سپس رو به پیرمرد گفت : _سلام از ماست پدرجان، نه قاب چرمین را نیافتم که هیچ و هر چه رشته بودم ،پنبه شد و تمام امیدم به باد فنا رفت... پیرمرد نورانی که خود را «غلامرضا» معرفی کرد ، افسار اسب را در دست گرفت و گفت : _این چه حرفی ست که میزنی؟ امید تمام انسانها خداست ، تا خدا هست ناامیدی معنایی ندارد ، درضمن به جایی آمده ای که حریم حجتی ست از دوازده حجت خدا ، حکماً تا اینجا تاخته ای که به زیارت امام برسی ،بیا تا من اسبت را به اصطبلی که مخصوص اسب‌های زوار است میبرم ، تو هم با امام رضا(ع) خلوتی داشته باش،زمان را دریاب، امروز به خاطر جشن حاکم ، حرم خلوت‌تر از همیشه است. سهراب بدون زدن حرفی ، آهی از دل برکشید، او بدون آنکه بداند به کجا می‌آید، راه پیموده بود، احساس میکرد ،فقط در این مکان است که آرام میگیرد و آرامشش را به دست خواهد آورد... غلامرضا به سمتی که اصطبل بود راه افتاد و سهراب هم رو به درب ورودی حرم حرکت کرد..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎