eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
عدد فشارخون مناسب هر سن🩸✔️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
شاد باشید و شکرگزار 🙌💝 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست🌺🌺🌺 راز ثروت و رسیدن به آرامش 💦💦💦 روانشناسی ثروت و سلامتی 🍒🍒 ثروت💰💰💰💰💰💰 موفقیت شادی و خوشبختی سهم شماست♥️♥️♥️👇👇👇👇👇 ‌‌@arshiany2 ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾ حال خوبت اینجا تضمینه ☝️🤩🤩 👻👻👻👻 تقویت باورهای ثروت آفرین و ذهن بیدار و چشمهای باز شادی و سلامتی حق طبیعی ماست ⊱♥ @arshiany2⊱♥
🔴 يک كلمه نيست! يه اشتباهست! اشتباهی ويران كننده... كه می تواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند! لجبازی می تواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او می گفتی نمی خواهی ناراحتی اش را ببينی! اما حالا خودت عامل اصلی اش شده ای! با عاشقانه های خود لجبازی نكنيد گاهی جايی برای جبران نمی ماند! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
اگر همیــ💜ــشه روی یک موضوع تمرکز کنید و روی آن بحث کنید نتیجه عکس میگیرید حتی اگر مسئله مهمــ💜ــی هم باشد برای همسر شما عادی می شود. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❤️🍃❤️ ‌ ⛔️به امید تغییر طرف مقابل ازدواج نکنید ⭕️كسي كه به اين اميد ازدواج ميكند كه طرف مقابل را تغيير دهد و باب ميل خود بسازد... ❗️مثل كسي است كه لباس ٤ سايز كوچكتر ميخرد به اين اميد كه روزي لاغر ميشود و آن لباس اندازه اش مي شود ! ❌به اميد احتمالات نباشيد، 🔺خودتان را گول نزنيد ✍فرمول درست اين است كه نقاط منفي فرد مورد نظر را كمي بيشتر و نقاط مثبتش را كمتر براورد كنيد ؛ 👌اين به اين دليل است كه افراد اغلب قبل از ازدواج خود را بهتر از آنچه واقعا هستند به نمايش مي گذارند 💟درست انتخاب كنيد ...! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
✍خوشبختی در عمق ذات ماست. جایی که کسی به آن دسترسی ندارد و از چیزی تاثیر نمی‌پذیرد. وقتی سعادت وابسته به عوامل بیرونی باشد، هر لحظه با از دست دادن هر کدام از این عوامل فرد می‌شکند. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
👩🏻‍❤️‍👨🏻یک ازدواج موفق و سالم معمولا این ویژگی ها را دارد: 🔹️انتظارات واقع‌بینانه‌ای از رابطه‌تان داشته باشید. 🔸️از معذرت‌خواهی کردن واهمه نداشته باشید. 🔹️عوامل مخرب را از رابطه‌تان بیرون برانید. بدانید که در مورد چه چیزهایی نباید صحبت کنید. 🔸️به دنبال حل کردن مشکلات باشید ولی کنترل خود را بر آنها حفظ کنید 🔹️با هم بخندید، با هم بمانید. 🔸️کاری کنید که به ازای هر اتفاق بد، ۵ اتفاق خوب وجود داشته باشد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💠قانون 5 به 5 اگر موضوعى 5 سال آينده برايتان اهميتى نخواهد داشت ، بيشتر از 5 دقيقه برايش ناراحت نباشید! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ ش
رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمــٺــــ بیست و یڪم: اول: حالم خیلی بد بود...در حیاطو باز کردم در حالی که چشمام سیاهی می رفت...رفتم داخل حیاط...چادرمو در آوردم و کیفمو گذاشتم گوشه ی باغچه...و خودم نشستم کنار حوض... شیر آبو باز کردم و سرم رو بردم زیر آب...تا جایی که تموم لباس هام خیس شد...آب یخ بود... ولی حالم اومد سرجاش...گوشه ی حیاطمون یه تخت سنتی متوسطی داشتیم رفتم روی اون دراز کشیدم و چشمامو بستم نفس هام به شماره افتاده بود... دیگه اشکی نمی ریختم.هم اشک هام خشک شده بود هم خودم دلم نمیخواست باز اشکی بریزم... حال عجیبی داشتم... حدود یک ربعی روی تخت دراز کشیده بودم که مادربزرگ اومد داخل حیاط با تعجب گفت: -این جا چیکار میکنی مادر؟؟؟کی اومدی!!!! جوابی به مادربزرگ ندادم... اومد طرفم و گفت: -چرا لباس هات خیسه؟بارونم که نیومده!کجا بودی!؟ نفس عمیقی کشیدم و باز هم جواب ندادم... مادربزرگ اومد بالای سرم...دستشو گذاشت دو طرف صورتم و محکم تکونم داد... من_:آ...آ...آ...إإإإ...مامان جون چیکار میکنی😄... -دختر چرا جواب نمیدی فکر کردم مردی!!! -یه خدانکنه ای یه دوراز جونی... -چرا لباسات خیسه... -هیچی گرمم بود با شیر حوض دوش گرفتم... -آدم با شیر حوض دوش میگیره؟؟؟ -خب ببخشیییید... بعد هم لبخند تلخی زدم و رفتم داخل خونه یه راست وارد اتاق شدم لباس هام که خیس بود...در آوردم و لباس های راحتی تنم کردم...باز هم پناه بردم به خواب... دراز کشیدم روی تخت...گوشیمو گرفتم دستم خیلی وقت بود که نتم رو روشن نکرده بودم دستمو بردم سمت بالای گوشی و منوی گوشی رو کشیدم پایین و نتم رو روشن کردم... هجوم پیام ها بود به طرف تلگرامم!!! حدود نیم ساعتی پای گوشی نشستم و بعد هم بدون گذاشتن آلارم برای بیدار شدن خوابیدم... چون هیچ برنامه ای نداشتم! برام مهم نبود که چقد بخوابم... ادامه دارد... ‌ رمــــــــــان به قلم⇦⇦ 🌹🌹 قسمٺـــــ بیست و یڪم: دوم: ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم... خواب عجیبی دیدم... خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد... نفهمیدم معنی این خواب چی بود... ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب... شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم... بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام... باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده... خونه ی علی اینا هم که فروش رفت... خودشون هم که شهرستانن... اون هم بیخیال من شده ... باید فراموش کنم... از همین حالا شروع میکنم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمــــــــــان به قلم‌⇦⇦ 🌹 🌹 قسمٺـــــ بیستـ و دوم: اول: ❣❣❣❣❣❣❣❣ صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خواب بلند شدم دستانو کشیدم روی چشمام و بعد هم با کش و قوسی که به بدنم دادم از روی تخت پاشدم... از اتاق رفتم بیرون تا ببینم سرو صدای چیه... دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ حیاطه چشممو باز ریز کردم و... سعی کردم ببینم کی تو حیاط پیش مادر بزرگه... بیشتر که دقت کردم یک دفعه جیغم رفت هوا... دوویدم سمت حیاط و دوباره جیغ زدم... مامان و بابا و داداشم از سفر برگشته بودن... پریدم بغل مامانم انقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت... برادرم هم تا منو دید دووید اومد سمتم و کلی بوسم کرد... پدرم هم وقتی داشت وسایل هارو می آورد داخل حیاط پریدم طرفش و محکم بغلش کردم... کلی سلام علیک گرم و احوال پرسی بینمون ردوبدل شد... امیرحسین(برادرم)اونقدر که دلش برام تنگ شده بود از بغلم تکون نمی خورد... بعد از کمک کردنشون برای جمع کردن وسایلا اومدن داخل خونه... امیرحسین وروجک نیومده همه جارو بهم ریخت... مامانم هم که دلش خیلی برام تنگ شده بود همش حالمو می پرسید... مامان_چه خبر عشق مامان؟؟؟ من_هعی از این ورا... بابا_خوش گذشت بدون ما... یه لبخند ریزی تحویلشون دادم و گفتم: -واقعا این مدت که نبودین روزای
سختی بود... مادربزرگ_یعنی من خوب نبودم؟؟اذیتت کردم...؟ -نهههه مامان جون این چه حرفیه خب بالاخره دلم براشون تنگ شده بود دیگه... بعد همگی زدیم زیر خنده... بعد از کلی حال و احوال همگی بلند شدن و لباس هاشونو عوض کردن بعد هم هرکسی مشغول کاری شد... من و امیرحسین هم رفتیم اتاق... من_خب آقا امیر!بگو ببینم چه خبرا بود اونجا... امیرحسین_ابجی جات خیلی خالی بود...خیلی خوش گذشت ولی همش یادت بودم... من_دروغ نگو دیگه انقد سرت گرم بوده که منو فراموش کردی...دوروز یه دفعه یه زنگم نمیزدی... امیرحسین_اخه میدونی انتن نداشتن... یه دونه زدم توی بازوش و گفتم: من_تو که راستی میگی... امیرحسین از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم دورو برش رو نگاه کرد درو بست...اومد طرفم نشست روبه روم و گفت: -ابجی یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -تاچی باشه؟؟؟ -ابجی علی کیه!!! چشمامو گرد کردم و گفتم: -داداش چی میگی!!علی کیه...چی شنیدی... امیرحسین دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت: -هیییسسسسس ساکت شو میشنون... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند رمــــــــــان به قلم⇦⇦ 🌹 🌹 قسمٺـــــ بیستـ و دوم: دوم: ❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣ دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز کردم و گفتم: -این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟ با بغض روبه من گفت: -چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم... چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم: -زود باش هرچی شنیدی بگو... -مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده... حرفشو قطع کردم و گفتم: -نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!! چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم: -چرا اینجوری میکنی... یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده... از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت: -از اتاق برو بیرون... امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت: -بشین کارت دارم... یواش و با نگرانی نشستم روی تخت... مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت: -من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن... نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون... مامان حرفمو قطع کرد و گفت: -توام دوستش داشتی؟؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: -داشتم و دارم... سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم: -مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش... -حالا میخوای چیکار کنی... -چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم... -پس از همین حالا شروع کن... چشمامو بستم و گفتم : -چشم... بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ‌ رمـــــان به قلم⇦⇦ 🌹 🌹 قسمٺـ بیستـ و دوم: سوّم: حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک... روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم... زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود... کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا... از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم... هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!! من_إ سلام هانیه خوبی؟ ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم... هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی! خندیدم و گفتم: -آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره... -به سلامتی... بعد با کنایه گفت: -پس علی پر بالاخره!!!!! لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم: -گذشته ها گذشته... بلد خندید و گفت: -پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت: -علی ازدواج کرده!!! پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد... سرمو گرفتم بالاو گفتم: -گفتم که...گذشته ها گذشته... بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم: -مبارکه... بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم... ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ‌ رمــــــان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺـ بیستـ و سوّم: ❣راوے : علـــــے❣ ❣10ماه بعد...❣ نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره... دلم خیلی براش تنگ شده... شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!! دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم... بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه... تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم... هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم... شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما... هم چنان دوسش دارم... اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت... تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش... ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم... بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد... رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم... مامان رو به من گفت: -پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم... -نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم... مامان خیلی بی مقدمه گفت: -علی؟؟؟ -جانم؟؟ -باید برای کاری بری تهران... من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم: -تهران؟؟؟؟؟؟ مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت: -آره تهران... دستمو کشیدم روی سرم و گفتم: -نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!! ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ بیستـ و چهارم: اول: مامان_باید برای کاری بری تهران... من_چی؟؟؟تهران!!!! -آره... -نه...نه...نه نه تهران نه!! -علی بس کن...چرا؟؟ -مامان تو که درکم میکنی! -علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده... آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد... روکردم به مامان... چشماش دنبال رفتن من بود... روبهش گفتم: -بهم فرصت بده فکر کنم... بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم... عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم... نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم... نیم ساعتی گذشت... گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت: -بله؟؟؟ من_قبوله...میرم تهران... بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه... هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود... اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی... نه زهرا دوستم نداره... ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد... نمیدونم نمیدونم... وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت: -علی؟؟؟ من فقط نگاهش کردم... بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -چمدونم کجاست...؟ ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا