🔸پدر چه کند که مربی خوبی برای
#فرزند خود باشد؟ شرط اول این است که دل همسرش را بدست بیاورد.
✔️ این سنگ اول #تربیت_اولاد است.
🔹هر کس توانست همسر خودش را قانع کند به اینکه خدمتگزار اوست، به او عشق میورزد و برای سعادت او آرزوی توفیق دارد؛ آن وقت است که میتواند نقشۀ تربیتی فرزندان خودش را ترسیم کند.
✨هر جا پدری در تربیت موفق نشد، مشکل در عدم همکاری با مادر بود!
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
♥️🍀
💫
#سیاست_های_همسرداری
#فهمیدن_خیلی_کار_سختی_نیست
میشود زن نبود اما فهمید روزی ده دوازده ساعت با در و دیوار و مبل و تلویزیون و بوفه و . . . در خانه تنها بودن یعنی چه ؟ و بعد گیر نداد به مبلغ قبض تلفن.
میشود زن نبود اما فهمید چقدر سخت است از بین قیمه و قُرمه سبزی و آبگوشت و ماکارونی و خورشت کدو و کباب تابه ای و استامبولی و زرشک پلو با مرغ و کوکو سبزی و پلو ماهی و چلو گوشت و اشکنه و کوکو سیب زمینی و میرزا قاسمی و . . . کدام را برای ناهار درست کنی .
و بعد در جواب ناهار چی درست کنم ؟ نگفت : هر چی دلت میخواد.
و البته میشود مرد نبود و فهمید چقدر دشوار است روزی ده دوازده ساعت در حسرت دراز کشیدن و چند دقیقه چشم ها را در سکوت بر هم گذاشتن بودن و بعد گیر نداد که : باز رسید خونه و ولو شد رو مبل .
میشود مرد نبود اما فهمید چه عذاب بزرگی است گفتن جملهی :
حالا فعلا ببینم چی میشه .
و در پاسخ نگفت : پس کِی آخه ؟
واقعا فهمیدن، کار خیلی سختی نیست
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
♥️🍀
#برای_یک_بانو
هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی
پشت تو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی.................
نتیجه اخلاقی( هر چیزی رو به شوهرت نگو)
مامانم همیشه میگه :
دستی رو که نمیتونی گاز بگیری ببوسش.
یعنی وقتی کسی آزارت داد و زورت بهش نرسيد بجای جنگ و دعوا با خوبی و سیاست باهاش رفتار کن.🔹🔸
مادربزرگ خدابیامرزمن همیشه بهمون میگفت :دلتون براکسی ازته دلتون نسوزه وخیلی عمیق ناراحت نشین چون همون بلاسرخودتون میاد .دلیلشم اینه که خداقهرش میگیره چون ماهرچقدرهم مهربون باشیم بازم به پای مهربونی خدانمیرسیم .
همیشه بهم میگفت به هیچکس بینوانگوچون خودت بینوامیشید
دلسوزی ممنوع
مادر بزرگ دوست من تو روز عروسی دوستم بغل گوشش بهش توصیه کرده که
هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی شوهرت نکن
چون باعث میشه شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه
مادر بزرگ من:
شبا هيچ وقت جدا از هم نخوابيد حتي اگر قهريد. شايد شب يه دفعه پاتون به هم گير كرد.
مادر بزرگ من میگفت هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه تون تموم نشه.نصفه شبی کسی بیاد خونه تون ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نمیرو میزاری جلوش.
🔹🔸
پدر بزرگ خدا بیامرزم میگفت: جایی نشین که ور نخیزی حرفی بزن که ور نتیزی( مراقب نشست و بر خاستت با اطرافیانت باشه)
مادربزرگ من میگفت اگه شوهرت دوستت باشه دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه ولی اگه دنیا دوستت باشه شوهرت دشمنت باشه فایده نداره
اینو مامانم میگه جاری جاریو زرنگ میکنه...هوو هوو رو خوشگل.
یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن...وجاریها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرن.
اگه دقت کنید واقعا راسته.
مامانم همیشه این مثل رو میگه که از مامانش یاد گرفته میگه همیشه نصفتو به شوهرت نشون بده نصفتو نشون نده ما همیشه میگفتیم چجوری میشه نصفو نشون داد نصفشو نه !بعدها فهمیدیم منظورش اینه همه چیزتو به شوهرت نگو
یه چیز دیگه هم میگه
همیشه پوستو بشکاف پولتو بزار توش
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش
🔹🔸
یه چیز دیگه هم اینکه وقتی با شوهرت رفتی تو رختخواب و بغلش جوگیر نشی هر چی که نباید بهش بگی
مادر بزرگم میگفت تعریف 2 نفر رو تو جمع نکنین یکی بچه یکی شوهر زود چشم میخورند
مامان بزرگ من میگه:
اول و آخر زندگیت فقط شوهرت برات میمونه، نه بچه هات، نه پدر مادرت...پس همیشه هوای شوهرت رو داشته باش!!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#خانومانه
منم یه عمه دارم که اون قدر به فکر خونه و سر و وضع بچه هاشه خودشو کلا فراموش کرده!
اگه حس کنه شوهرش نمیخوادش دق میکنه ولی اصلا به خودش نمیرسه
35 سالشه هرچی شوهره میبره براش بهترین لباسام میخره ، میگه حیفه تو خونه بپوشم بزار یه جا دعوت شدم
ابروهاو صورتشو ، مهمونی به مهمونی تمیز میکنه
خب اون شوهر بیچاره چه کار کنه؟
هرچی بهش میگه زنه کار خودشو میکنه
بره زن دوم بگیره همه نفرینش میکنن ولی نمیگن زن اولش جیگرشو خورد تا یه کم شیک تو خونه بگرده
همیشه این آقایون نیستن که بدن ، خانما هم خیلی دیدم که مقصرن ولی قبول ندارن
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
#توجه_بی_مورد_ممنوع
هنگامیکه یک مرد با حجم زیادی از توجه محبت نگرانی کادو قربان صدقه مواجه میشود. احساسش به شما عوض خواهد شد. اوشمارا همچون مادری میبیند که دائم نگران فرزندش هست. تا اسیبی نبیند. اهمیت رعایت نکات همسرداری در دوام زندگی مشترک توام با عشق باید مورد توجه باشد
خیلی از خانمها به هنگام #عشق ورزیدن به همسر و رابطه عاطفی، از باورهای غلطی پیروی می کنند و مدام درحال توجه بیش از اندازه به همسرشان هستند. در بعضی از مواقع این رفتار نه تنها باعث نزدیکی آنها نمی شود بلکه آنها را بسیار از هم دور می کند و باعث حس #تنهایی ، غمگینی و جدا شدن از مرد دلخواهشان هم می شود.
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
👈 خانم عزیزم!
👈هیچوقت مردِ خودت رو دو دستی نچسب از ترسِ اینکه زَنی بهتر از تو، زیباتر یا پولدارتر از تو اون رو ازت بدزده!
به قولِ بانو بهبهانی، مردای واقعی هیچوقت دزدیده نمیشن.
❌عشق، قفس نیست
✅عشق یعنی پرواز کنه و تو از پرواز کردنش لذت ببری
️عزیزم،
میدونم سخته، اما گاهی مردها احتیاج دارن که با خودشون تنها باشن
☹️نگرانِ این نباش که فراموشت کنه
مردها همیشه کنارِ زنی که عشق رو بهشون یاد داده میمونن.
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#چند_نیاز_زنان_متاهل
💋یه زن نیاز داره که شوهرش بهش جواب یک کلمه ای نده و باهاش صحبت کنه و نوازش کنه در جوامع آماری ۸۰درصد زنان نوازش را بیشتر رابطه جنسی دوست دارند
💋 زن اگر احساس محبوبیت نکنه ممکنه منطقی رفتار نکنه دوست داره اگه یکم اضافه وزن داشت یا رنگ موش مورد علاقه ی شوهرش نبود شوهرش خیلی رک نباشه.
💋 یه زن دوست داره که تو چشم شوهرش بهترین و باهوش ترین زن دنیا باشه
💋 دوست داره که مردش قوی باشه و از پس هر کاری بر بیاد
💋 یه زن نیاز داره شوهرش فرق اطاعت و محبت رو بدونه
💋 یه زن میخواد امنیت داشته باشه و بدونه که تنها زن مورد تایید شوهرشه
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#ترفندهای دلبری کردن برای شوهر
ترفند اصلی دلبری کردن برای شوهر این است که دختر نوجوانی را که در درونتان وجود دارد و مدتها است که به دلیل مسئولیتهای فراوان مربوط به فرزندان و تحصیل آنها، کار و امور خانهداری یا پرداخت قسطهای متعدد فراموش کردهاید، بیدار کنید.
شما با کمی خلاقیت در نحوه صحبت کردن، رفتار کردن یا حتی طریقه پیام دادن به شوهر در شبکه های مجازی، میتوانید از او دلبری کنید و کاری کنید بیشتر عاشقتان شود
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
#پارت181
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مشغول درست کردن سالاد بود فاصلم رو باهاش کم کر دم و شالش رو درس کردم، پیدا بود که حسابی از کارم شوکه شده ولی م ن بیخیال از آشپزخونه بیرون زدم و با خودم گفتم: من روش حساسم همینه که هست
بعد از رفتن حسین وقتی داشت به اتاقش می رفت جلوش رو گرفتم و گفتم:
-دریا ازم دلخوری ؟
-نه چرا باید دلخور باشم؟
-آخه تمام طول شب ساکت بودی گفتم شاید از کارم....یعنی اینکه شالت رو درست کردم ناراحت شدی
با لبخندی گفت :
-نه اصلا ناراحت نشدم
-پس چرا ؟...
-فقط خسته بودم امیرعلی
-مطمعن؟
لبخندی دوباره زد و گفت
-مطمعن
از زبان دریا
محبت های بیش از اندازه امیرعلی حسابی بد عادتم کرده بود دیگه کم کم داشت باورم می شد امیرعلی هم به من بی میل نیست
اما من تصمیم نداشتم دوباره به عشقم اعتراف کنم ، من یک بار این کار رو کرد م و غرورم رو زیر پا گذاشت م الان نوبت امیر بود که خودش رو نشون بده
#پارت182
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مشغول نگاه کردن به تلوزیون بودم که گوشیم زنگ خورد ، مریم بود مدت زیادی بود که ازش بی خبر بودم:
-سلاااام مریم کجای بی معرفت ؟
-سلام عزیزم خوبم تو چطوری ؟ تو کجای با معرفت ؟ حالا من یه زنگ نزنم تو نباید زنگی بزنی ؟
-جون مریم چند بار زنگ زدم موفق نشدم بگیرمت ، بگو بینم کاندا چطوره خوش میگذره ؟
-خدا رو شکر بد نیست ولی هیچ جا ایران خودمون نمیشه
-اینو باید وقتی می فهمیدی که دل به پسر عمت دادی
-چکار کنم دله دیگه
-بیخیال عزیزم هر کجا باشی باید دلت خوش باشه،شوهر و پسرت چطورن ؟ خوبن ؟
-قربونت شکر اونا هم خوبن خودت چکار میکنی؟خبر از شقایق نداری؟
-چرا اتفاقا چند وقت پیش باهاش تماس داشتم دوسه ماه عروسی کرده رفته سر زندگیش
-خوب خدا رو شکر انشالله خوشبخت باشه هنوزم کرمانه ؟
-آره دیگه قراره همونجا بمونن
-خیلی هم خوب،خودت الان کجای ؟جای مشغولی ؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت183
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آره بیمارستان امام مشغولم و دارم میخونم برا تخصص
-آفرین به شما ،شوهری ، نامزدی ، چیزی ؟؟در کار نیست
وای مریم اگه بهت بگم الان کجام شاخ درمیاری
-مگه کجای ؟
- دارم با امیرعلی زندگی می کنم
جیغی کشید که گوشام رو کر کرد ،بعد تموم شدن جیغ جیغاش پرسید:
-با امیرعلی ازدواج کردی؟چطور؟اونکه از ایران رفت
شروع کردم به تعریف اتفاقات این مدت تا به امروز وقتی حر فم تموم شد ناراحتی به خوبی توی صداش مشخص بود:
-دریا منم با مامانت موافقم چرا همچین کاری کردی،
اگه دوباره برگردی به حالتهای چند سال قبل؟اگه وابسته تر بشی چی؟
-وابسته تر که شدم ، حتم دارم اینبار اگه بره میمیرم مریم
-دیونه ای دیگه ، چرا همچین کاری کردی آخه ؟ مگه تو عقل نداری ؟
-فقط می خواستم مدتی کنارش باشم فکر نمی کردم به اینجا بکشه
-رفتار امیرعلی چطوره ؟
-خیلی خوبه خیلی محبت می کنه یعنی راستش احساس میکنم یه حسای بهم داره
-راس میگی؟
-آره همش کنارم دسپاچه است ، همش نگاهش دنبالمه ، همیشه نگرانمه و خیلی چیزای دیگه
-خوبه که
-ولی نمیدونم چرا ساکته ؟ چرا چیزی نمیگه ؟
- بهتره فعلا به خودتون وقت بدی دوست ندارم این رو بگم ولی باید بدونی ،
دریا بهتره زیادی هم به دلت امید ندی که اگه خدای نکرده یه وقت علاقه ای در کار نبود بازم خورد نشی می فهمی چی میگم؟
-آره میدونم ، دارم سعی میکنم
-آفرین دختر خوب انشالله که خدا برات بهترین ها رو رقم بزنه
-ممنون گلم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت184
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش ، دیگه مزاحمت نمیشم گلم سلام به مامانت برسون
-بزرگیت عزیزم سام رو به جای خاله ببوس
-چشم حتما خدا حافظ
-خدا نگهدارت
یک ساعتی می شد که امیر علی با لپ تاپش توی تراس نشسته بود ، رفتم روی صندلی کناریش نشستم:
-امیرعلی
-هووم؟
-تموم نشد کارت ؟
بدونه اینکه نگاهش رو از لپ تاپ بگیره گفت:
-نه خیلی کار دارم باید مقاله بنویسم
-ولی من حوصلم سر رفته ، نمیشه بریم بیرون بعد بیای ادامش رو بنویسی ؟
-نه خانم مقاله انلاینه
-اوف این دیگه چی بود ؟
جوابم رو نداد و دوباره متفکر به صفحه لپ تاپ خیره شد از اینکه بهم توجه نمی کرد لجم گرفته بود، می خواستم صفحه لپ تاپ رو ببندم که دستم رو توی دستش گرفت :
-دریا خواهش می کنم اجازه بده تمومش کنم کلی وقت گذاشتم
اما من تماما حواسم پی گرمای انگشتهای بود که انگشتهای دستم رو به بازی گرفته بود غرق لذتی شیرین شدم و گذاشتم دستم همچنان توی دستش بمونه
معلوم بود کلا حواسش به این که دستم توی دستشه نیست ،خیلی ریلکس مشغول تایپ بود
چند لحظه بعد آروم بوسه ای روی دستم نشوند ضربان قلبم حسابی بالا رفته بود با اینکه می دونستم حواسش نیست ولی عرق شرم روی پیشونیم نشست
دستم رو همچنان نگه داشته بود ، دیگه تحمل این همه هیجان رو نداشتم خواستم دستم رو بکشم که به خودش اومد
#پارت185
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
انگار تازه فهمیده بود چ
کار کرده تند دستم رو رها کرد وگفت:
-ببخشید...ببخشید اصلا حواسم نبود
نگاهم رو به زمین دوختم و چیزی نگفتم ،
البته از زور هیجان نمی تونستم حرف بزنم ولی امیرعلی فکر کرده بود ناراحت شدم:
-دریا نگام کن .....بخدا حواسم نبود....توکه فکر نمیکنی من عمدا این کار رو کردم ؟
بازم چیزی نگفتم که کلافه جلوی پام نشست:
-تورو خدا چیزی بگو دارم دیونه میشم
آروم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-نه ...متوجه شدم حواست نبود بهتره فراموشش کنیم
-خواستم بلند بشم که نذاشت:
-پس چرا ناراحتی؟چرا نگام نمیکنی ؟
-باور کن ناراحت نیستم
-پس...
بین حرفش پریدم:
-خواهش می کنم امیرعلی فراموشش کن
اجازه صحبت دیگه ای ندادم و به اتاقم پناه بردم
چند روز بعد هم که کلا بیخیال این موضوع شدیم و فراموش کردیم
امروز باز هم قرار بود چند نفر از گروه رو برای درمان بیارن،
با اینکه همه مرد بودن ولی به خاطر تعداد بالاشون من هم به کمک امیرعلی رفتم خدارو شکر آسیب جدی ندیده بودن و فقط کمی سر و صو رتشو زخمی شده بود که با کمک امیر علی زود پانسمان کردی
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت186
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد ضد عفونی کردن دستام به تاقم برگشتم و دوش سر سری گرفتم ، وقتی از اتاق بیرون اومدم خبری از امیرعلی نبود
بیخیال امیرعلی شدم و با برداشتن زیر انداز وسایل بافتنیم که دیروز خریده بودم به تراس رفتم و مشغول بافتن گل سری شدم که دیروز توی اینستا دیده بودم
با سوال امیر علی نگاه از بافتنی گرفتم و با امیرعلی که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم:
-داری چی می بافی ؟
عینکم رو کمی پایین دادمو از بالای عینک نگاهش کردم:
-گل سر
-واقعا بافت گل سر این همه تمرکز نیاز داره که یه ساعته متوجه اومدن من نشدی؟
-آره دیگه هر کاری تمرکز میخواد،تو چرا آشفته ای چیزی شده؟
-سرم درد میکنه
نگران گفتم :
-چرا سرما خوردی؟
-نه فکر نکنم احتمالا از خستگی باشه
-پس چرا اینجای ؟ کمی استراحت کن
-متاسفانه وقتی سردرد میشم دیگه خوابم نمیبره
-مگه قبلا هم سر درد داشتی
-آره خیلی
-دکترم رفتی؟
خندید و گفت :
-انگار یادت رفته ،خیر سرم خودم متخصص مغز و اعصابم ها
پرسیدم:
-خوب علتش چیه
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت187
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
عصبیه از کودکی باهامه
-دارو چی چیزی نداری؟
-نمیخوام استفاده کنم میتونم تحملش کنم
با نگرانی بیشتری گفتم:
-ولی رنگت پریده
-چیزی نیست نگران نباش
کنارم روی زیر انداز نشست و با خنده گفت:
-وقتی بافتنی میکنی عین مامان بزرگا میشی
خندیدم و چیزی نگفتم از فلاکس کنارم چای براش ریختم و جلوی دستش گذاشتم:
-ممنون
-خواهش
دوباره مشغول بافتنی شدم ،بعد خورد چای روی زیر انداز دراز کشید و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش:
-چرا اینجا دراز کشیدی ؟ می رفتی اتاقت
-نه همینجا خوبه هوای بیرون حالم رو بهتر می کنه
-پس بزار برم برات بالشت بیارم اینطور گردنت هم درد می گیره
میخواستم بلند بشم که با حرکتش خشک شده سر جام موندم،سرش رو روی پاهام گذاشت و آروم گفت:
-دیگه درد نمیگیره
شوکه شده داشتم نگاهش می کردم که گفت :
-ببخشید
می خواست بلند بشه که با دستم فشاری به شونش وارد کردم تا دوباره سرش رو روی پام بزاره
-اشکالی نداره بزار باشه
-با چشمای ستاره بارون شده نگاهش رو بهم دوخت:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت188
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ممنون خانم
لبخندی به روش زدم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم فهمید معذبم ،
پلکاش رو روی هم گذاشت ، به محض بسته شدن چشم اش به صورتش خیره شدم قلبم با بی تابی به قفسه سینم ضربه میزد تا حالا اینقدر بهش نزدیک نشده بودم ،
حس شیرینی تمام وجودم رو گرفته بود
ابروهاش توی هم کشیده شد و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش دیگه کنترلم دست دلم بود
دستم روی دستش نشست و از روی پیشونیش کنارش زدم و خودم شروع کردم به ماساژدادن کناره های پیشونیش
دوباه نگاه پر ستارش رو توی نگاهم دوخت آروم لب زد:
-ممنون
لبم رو به دندوم گرفتم و چیزی نگفتم دوباره پلکاش رو روی هم گذاشت
****
از زبان امیر علی
سعی کردم از حس خوبی که از گرمای دستاش روی پیشونیم داشتم رو نادیده بگیرم
معلوم بود از نگاه کردنم معذبه به همین خاطر چشمام رو بستم تا راحت باشه به اندازه کافی پروی کرده بودم
همین که الان سرم روی پاهاش بود یعنی خیلی پروام دیگه
-بیخیال پسر زنمه اصلا دوس دارم
-البته زن صوری
-نمیزارم ازم جدا بشه من تحمل دوری از این دختر رو ندارم
با حس کردن دستاش بین موهام آرامش عجیبی به قلبم سرازیر شد خیلی دوس داشتم چشمام رو باز کنم اما می ترسیدم دست از کارش بکشه
وارد خلسه شیرینی شده بودم و نمیدونم چه وقت به خواب رفتم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت189
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با احساس تکون خوردن چیزی زیر سرم چشمام رو باز کردم چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم رو درک کنم
-بیدارت کردم؟
سرم رو از روی پاهاش برداشتم و گفتم:
-وای ببخشید نمیدونم چطور خوابم برد ، ببخشید اذیت شدی
سر به زیر لبخندی زد و گفت:
-نه اذیت نشدم ،سرت بهتره
-آره خیلی بهترم
نگاهی به ساعتم انداختم باورم نمی شد یک ساعت خواب بودم ،باید اعتراف کنم شیرین ترین خوابی بود که تا حالا داشتم
دوباره نگاهم رو به صورتش دوختم از دیدنش سیر نمی شدم کاش میشد این فاصله رو برداشت ***
از زبان دریا
روزها پشت سر هم می گذشت و من بی صبرانه منتظر اعتراف امیر علی بودم تمام ح ر کاتش چیزی جز دوست داشتن رو نشون نمی داد ولی نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه
-نکنه اصلا دوستم نداره ؟ و من دارم خیال بافی می کنم
پس اگه دوسم نداره این حرکاتش چیه ؟چرا داره من رو به خودش عادت میده ؟
هرچی بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم دوسم داره حرکت دیروزش که اصلا قابل انکار نبود
دیروز غروب وقتی با هم به بازار رفته بودیم یه پسره عمدا به من تنه زد و امیر علی هم حسابی از خجالتش در اومد و تا می تونست کتکش زد
اصلا فکر نمی کردم امیر علی اهل دعوا باشه
وقتی خون کنار لبش رو دیدم دلم آتیش گرفت دستمال تمی
زی از کیفم بیرون کشیدم و روی زخم لبش گذاشتم در حالی که نگاهش رو توی چشمام دوخته بود گفت:
#پارت190
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ببخشید دریا نمی خواستم وقتی تو همراهم هستی اینطور بشه،
ولی خودت که دیدی خیلی پرو بود کسی که به ناموس من دست بزنه دستش رو قلم می کنم
اینکه من رو ناموس خودش میدونه چه معنی میتونه داشته باشه جز دوس داشتن؟
دارم دیونه میشم ،
خدایا خواهش می کنم نزار بازم بشکنم من دیگه تحمل دوری ندارم ،
اگه زمان این عقد تموم بشه و امیر علی دوباره بره من چکار کنم؟ فقط کمکم کن
****
از زبان امیرعلی
تقریبا یک ماه گذشته بود ما بجز اون چند بار ویزیت دیگه ای نداشتیم
یخ دریا باز شده و حسابی باهم جور شدیم
ولی هنوز نتونسته بودم پیشش اعتراف کنم دلیلش هم رفتار دریا بود،
رفتارش جوری بود که انگار فقط دوتا دوست هستیم نه کمتر نه بیشتر
دیگه حتی یه زره هم نمی تونم نگاهم رو کنترل کنم هر لحظه و هر جا که میره نگاهم دنبالش کشیده میشه
- اگه این عملیات تموم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت191
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اگه این عملیات تموم بشه من چه خاکی تو سرم بریزم اینقدر به بودنش عادت کردم و به هروز دیدنش که اگه یه روز نبینمش دیونه میشم
دریا برای خرید بیرون رفته بود و من تنها توی خونه بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد:
-سلام بی بی قربونت برم خوبی
-سلام پسرم خدا نکنه خودت خوبی ؟ چکار میکنی ؟ وقتش نشده برگردی ؟
-سلامتی ، نه هنوز خواستم بیام خبرت می کنم چه خبرا ؟ شما چکار می کنید ؟ رقیه خانم خوبه ؟
-اونم خوبه سلام میرسونه ، خبر سلامتی ...
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- می دونستی علی میخواد زن بگیره
-علی داداش محمد؟
-آره دیگه
-به سلامتی حالا کی هست؟
-دریا
-دری..دریا ؟
قلبم تیر کشید ، با دستم قلبم رو فشردم تا دردش آرومتر بشه:
-آره زنگ زدن مادرش اجازه گرفتن تا برن خواستگاری
نفسم به سختی بالا می اومد ولی برای اینکه بی بی حالم رو متوجه نشه گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت192
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اونا چی گفتن ؟
-چیزی نگفتن ظاهرا گفته دریا باید نظر بده فعلا خبری نشده ازشون
-هرچی خیره
-همین امیر فقط همین هرچی خیره پسر ،
من می خواستم این دختر عروس خونه من بشه نه یکی دیگه
-حالم اینقدر خراب بود که دیگه بی بی روی زخمم نمک نپاشه
-ولی بی بی..
-واقعا که تو زن بگیر نیستی همون مبارک علی باشه
بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کرد آتیش توی دلم داشت زبانه می کشید از عشق از خشم و غیرت
-غلط کرده بره خواستگاری زن من می کشمش پسره...
با این فکر شماره محمد رو گرفتم :
-به به سلام امیرخان کجای نیستی ؟
-سلام باید ببینمت
-اومدی مگه
-بیا آدرسی که بهت میگم همه چی رو برات میگم
-چیزی شده امیر ؟
-بیا حالا بهت میگم
-باشه داداش اومدم آدرس بفرس
بعد فرستادن آدرس بدون اینکه بدونم اصلا چی پوشیدم با ظاهری آشفته از خونه بیرون زدم و خودم رو به محل قرارم رسوندم
با دیدین محمد داغ دلم تازه شد
-سلام امیر این چه وضعیه چی شده ؟
-سلام بشین میگم روی صندلی پارک نشستیم:
-شنیدم علی میخواد بره خواستگاری ؟
-آره
عصبی یقش رو گرفتم و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت193
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
غلط کرده میفهمی غلط کرده
با تعجب دستم رو گرفت و گفت :
-آروم باش امیر مگه چی شده ؟
-تازه میگی چی شده تو مگه من رو نمی شناسی؟
-چرا می شناسم
-پس باید بدونی منی که با هیچ دختری حرف نمیزنم ،
منی که به هیچ دختری نگاه نمی کنم وقتی یه دختر رو میارم تو خونم وقتی میارمش جلوی چشمم یعنی اون دختر برام مهمه
برام خاصه
برام عزیزه اینقد برات سخت بود بفهمی
-با خونسردی گفت نه سخت نبود می دونم همون روزای اول فهمیدم،
از هول کردنات ، از غیرتی شدن و علی رو دس به سر کردنات
-ده لا مصب پس چرا گذاشتی داداشت بره خواستگاریش ؟
مگه منم داداشت نبودم لعنتی؟
-آروم باش امیر ،
بخدا من تمام تلاشم رو کردم ولی حریف علی نشدم ،
من نمی تونستم راز رفیقم رو نقل دهن زنا کنم تقریبا مطمعن بودم که ردش می کنه برا همین کوتاه اومدم
-از کجا مطمعنی علم غیب داری؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت194
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه علم غیب ندارم از حرکتاش فهمیدم یکی دیگه رو دوس داره
احساس کردم قلبم ایستاد:
- یکی دیگه رو دوست داره؟ !!
خندید و گفت:
-یعنی باور کنم اینقد ر خنگی که هنوز نفهمیدی؟
-بس کن محمد بگو جون به لب شدم
- اون تورو دوس داره یعنی هنوز نفهمیدی ؟ یعنی اینقدر پرتی ؟
-تو از کجا میدونی
-از اونجا که شبای محرم هرجا می رفتی نگاهش دنبالت بود
از اونجای که با دیدنت سرخ و سفید می شد از اونجا ی که تسبیح تو گردنش بود ...
با اخم گفتم :
- حق نداشتی نگاهش کنی..
-امیر چی میگی یعنی فکر میکنی من با نظر بدی به کسی که ناموس رفیقمه نگاه می کنم ؟
بخدا اتفاقی تسبیح رو دیدم همون شب که غذا ریخت
از اینکه دریا رو ناموس من دونست دلم زیرو رو شد سری تکون دادم و گفتم :
- اینا که گفتی دلیل نمیشه که بدونم دوسم داره
-سحر هم فهمیده
با تعجب گفتم اون دیگه چطور:
-وقتی علی موضوع خواستگاری رو مطرح کرد همون روز سحر به من گفت الکی نذارید بره جلو
این دختر امیرعلی رو دوس داره ، ظاهرا چند بار پیشش سوتی داده
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت195
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چند بار هم خودم دیدم یه گوشه مونده و نگاهش فقط به تو بود
به نظر تو اینطور نگاه کردن دختری که به هیچ مرده دیگه ای نگاه نمی کنه دلیل خوبی نیست
برای اینکه بدونی به اون پسر علاقه داره
-پس...پس چرا پیش من هیچی نشون نمیده ؟ خودم رو کشتم ولی هیچی وا نمیده
خندید و گفت:
-وای وای .. ببین امیر علی سر به زیر چی میگه پس تو هم بلدی و رو نمیکنی ؟
با خنده مشتی به شونش زدم و گفتم :
-خفه شو هنوز عصبیم از دستت
-خوبه حالا تریپ شکست عشقی ور ندار قبل اینکه تو زنگ بزنی خانم مجد زنگ زد به مامان گفت دخترش گفته قصد ازدواج نداره
از جا پریدم
و با شادی گفتم:
-جدی میگی ؟
-نوچ..نوچ.. پاک از دست رفتی ، آره جدی میگم
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-نوکرتم ، خو از همون اول می گفتی خونم کثیف شد
دندوناشو نشون داد و گفت:
-منم عمدا نگفتم تا خونت کثیف بشه
-بی معرفتی دیگه
-همینه که هست
حالا بگو بینم این مدت کجا بودی ؟
-ماموریتم الانم بی بی زنگ زد اومدم باید برگردم
- همون پشت گوشی هم می گفتی جواب می گرفتی
نویسنده : آذر_دالوند
♥️
💫🍀
#همه_بخونن
یکی از ناعادلانه ترین رفتارها در یک رابطه عاشقانه حرف زدن با "کنایه" است.
صحبت کردن از روی دلخوری...
این که در حرفهایت نشان دهی ناراحتـــی اما دلیلش را نگویی…
این که با رفتارت طرف مقابلت را وادار کنی بارها و بارها از خودش بپرسد مرتکب چه گناهی شده و دلیل این همه دلسردی چیست ؟
و جوابی نداشته باشد.
یعنی او را به تنهایی متهم کنی
#برایش حکم صادر کنی
و فرصت دفاع کردن را از او بگیری …
یادمان نرود
نه زندگی صحنه نمایش است …
و نه ما بازیگران پانتومیــم هستیم!
در یک رابطه باید همه چیز را واضح فهمید و درست فهماند
دوست داشتن را …
محبت را …
شادی و غم را
و قهر و دلخوری را …
پس روراست باشیم و از عکس العمل ها نترسیم
اگر قرارمان به "ماندن" است.
نرگس:
#354
_چندصد دفعه باید بگم من نسیم رو دوست ندارم و علت رفتنم هیچ ربطی به اون نداره؟!
_من به ربطی نداره علتش هرچی باشه.. بااون که میری.. باصدای بلند حرفمو قطع کرد...
_نمیرم..!
باگیجی نگاهش کردم... باصدای تحلیل رفته زمزمه کردم..
_چی؟
_یک باربرای همیشه بهت میگم ودیگه تکراش نمیکنم..
من نه عاشق نسیم بودم نه هستم ونه هرگز قراره عاشقش بشم..
ماجرای ازداجمونم فرمالیته بوده وهست وخواهد بود..
هدفم از رفتن به خارج کشور رفتن هم یه ماجرایی داره که فعلا نمیتونم بهت بگم!
گیج بودم.. خیلی گیج.. اونقدر که زبونم نمی چرخید چیزی بگم!
_حالا میشه بگی با وجود همه ی این ها چرا باید از اون بترسم؟
داشت چرت وپرت میگفت.. خودم باچشم های خودم دیده بودم که همدیگه رو بوسیدن..
عشق بازی هاشونو.. اون همه عکس که توی گوشیش بود.. مگه میشه عاشق کسی نباشی وگوشیت پر از عکس های اون باشه؟
سری تکون دادم وگفتم:
_با اینکه مسخره است.. اما چرا این حرف هارو داری به من میگی؟
_یعنی اینقدر خنگی که نمیدونی چرا؟
#355
باهمون گیجی گردنمو کج کردم وگفتم:
_نمیدونم....
_یه سوال ازت بپرسم قسم جون باباتو میخوری که راستش رو بگی؟!
_نه! من قسم جون بابامو واسه سوالی که نمیدونم چیه نمیخورم!
_پس من قسمت میدم.. جون بابات بهم راستش رو بگو..
اون روز راست گفتی که پیش اون یارو نامزد سابقت بودی؟
توچشم هاش نگاه کردم و بی اراده قلبم حقیقت رو گفت:
_باخواهرم بودم...
_چرا گفتی با اون قرار داری؟ بعدش که برگشتی چرا گفتی بااون بودی؟
لب گزیدم.. سرم روپایین انداختم وگفتم:
_چه فرقی میکنه؟ الان حقیقت رو بهت گفتم دیگه!
دستش رو زیرچونه ام گذاشت و مجبورم کردنگاهش کنم...
_به من نگاه کن... حرف که میزنی توچشمام نگاه کن!
به چشماش نگاه کردم...
_چرا اونجوری گفتی؟
_دیگه مهم نیست...
_مهمه سارا... خواهش میکنم بگو.. پشت سوالم یه موضوعی هست که میپرسم!
_چه موضوعی؟
_جواب منو بده! چرا اونجوری گفتی؟
باکلافگی گفتم:
_به فرض که اونجوری گفتم تا تلافی کنم
و همونطور که حرصم دراومده بود حرصت رو دربیارم!
بامکث کوتاهی نگاهی به لبم انداخت وگفت؛
_چرا حرصت دراومده بود؟
_میخوای چی برسی؟
_به اینکه توهم مثل من که عاشقت شدم دوستم داری؟
⚠️مادران همیشه مضطرب
⚠️حتما حتما تا الان کلمه وسواس فکری رو شنیدین.
دوستان خصوصیت آدم وسواسی اینه که باید واسه خودش مشغله فکری بتراشه نمیتونه ذهن آزاد داشته باشه.یعنی اینکه به محض اینکه پرونده یه فکر رو میبنده یه فکر دیگه رو جایگزین میکنه.
❇️دوستان افراد وسواسی فکر میکنن با این افکار میتونن جلوی حوادث و اتفاقات منفی رو بگیرن و اگر ذهنشون آزاد باشه وجدان درد میگیرن و پیش خودشون فکر میکنن که آدم بد و بیخیالی هستن.
👈لطفا اگر از این دسته فکرهای مزاحم رنج میبرید فکر درمان باشید تا این فکرهای مسموم رو به بچه انتقال ندین چون اضطراب مرض مسریه.. خیلی راحت از یکی به دیگری منتقل میشه.
✳️نکته آخر اینکه بیایید چندتا از فکرهای وسواسی رو مرور کنیم:
من مادر خوبی نیستم ،تقصیره منه که بچه مریض شد یا هر بلایی سرش اومد ،عذاب وجدان و احساس گناه واسه چیزای الکی ،توجه افراطی و بیش از حد برای جبران این فکرهای غلط .
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
*❗️ ديگه نبينم با پدرت "مادرت" اينجوري حرف بزني.*
*"صدات رو نشنوم"*
*" ديگه نشنوم از اين حرفا بزني"*
*"اين مسائل چرا نداره چون من ميگم"*
*"اين مسائل به تو ربطي نداره"*
*"اينقدر حرف نزن سرم رفت".*
اگر ميخواهيد فرزندتان در جامعه زماني كه ديگران به او آسيب ميزنند يا تقاضاي اشتباه دارند، جرات اعتراض يا سوال كردن را داشته باشد، اجازه دهيد در محيط امن خانه ابراز وجود كند.
بجاي خاموش كردن يا از كار انداختن فرزندتان براي همه عمر روش درست اعتراض يا ابراز وجود را بياموزيد:"ميدونم انجام اين كار رو دوست نداري احساس ميكني بي انصافيه، حق داري اما وقتي داد ميزني من نميتونم كمكت كنم."
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💛رمان جدید💛
🖤نام رمان:تنها میان داعش🖤
💙نام نویسنده:فاطمه ولی نژاد💙
♥*مقــدمہ رمــــــاݩ..♥
این داستان برگرفته از؛
حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ١٣٩٣ در شهر «آمِرلی» عراق بود
ڪه با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر،
به ویژه فرماندهی بی نظیر #سپهبدشهیدقاسمسلیمانی در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
💕با ما همراه باشید↻
کانال مشتاقان شهادت🌷
https://chat.whatsapp.com/DFWIe34NJfzIaWbLRC9LTU
_______________________
https://chat.whatsapp.com/BxLCAnwDDzD39rbBczP1fV
_______________________
https://chat.whatsapp.com/IrYJgVk28a6AVkxZMa4LoV
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #اول
وسعت سرسبز باغ،
در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد.
خورشید پس از یڪ روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید.
دست خودم نبود،
ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد!
دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب،
سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد.
و انگار همین باد،
نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی،
دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند
-الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم
_بله؟
تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند
-الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش،
ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست،
حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #دوم
دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان دلم لرزید، ڪه او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید،
اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازڪ ڪردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم
_از همون اول ڪه گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت
-اما بعد گول خوردی!
و فرصت نداد از رڪب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع ڪنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت
_من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم ڪه عاشقم شدی!
و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد سر کوچه رسیده،
و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید،
ڪه با دستپاچگی گوشی را قطع ڪردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم،
و او دست بردار نبود ڪه دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد.
در لحظات نزدیک مغرب،
نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریڪی، قفل گوشی را باز ڪردم ڪه دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم،
ڪه با خندهای ڪه صورتم را پُر ڪرده بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشته است
_من هنوز دوستت دارم، فقط ڪافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
ڪنن، میام و با خودم می برمت! -عَدنان-
برای لحظاتی احساس ڪردم،
در خلائی در حال خفگی هستم ڪه حالا °من شوهر داشتم° و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟
در تاریڪی و تنھایی اتاق،
خشڪم زده و خیره به نام عدنان، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یڪ ماه پیش،
در همین باغ، در همین خانه برای
نخستین بار بود ڪه او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق،
قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم ڪه نگاه #خیره و #ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری ڪه نگاهم از خجالت پشت پلڪهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده،
و پول پیش خرید بار توت را حساب میڪرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف "آمِرلی" مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میڪردند،
اما این جوان را،
تا آن روز ندیده بودم.مردی لاغر وقدبلند، با صورتی به شدت سبزه ڪه زیر خط باریڪی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد
و احساس میڪردم،
با همین نگاه شَرّش برایم چشمڪ میزند. از #شرمی ڪه همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود،
اما سنگینی حضورش آزارم میداد ڪه هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی ڪه پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در #تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سوم
من و برادرم عباس،
در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد
و حرف دلم را خواند
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی،
نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم
_این ڪیه امروز اومده؟
زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب.
و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم،
ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن #شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود،
تا چند روز بعد،
ڪه دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها،
به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان،
به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال ڪوچڪم سر و صورتم را بهدرستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی ڪه پر از لباس بود،
بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام ڪرد،
و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم
و با دست دیگر،
شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود،
تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد.
در خانه خودمان،
اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم
نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم.
دیگر چاره ای نداشتم،
به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم،
و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم،
ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم.
و او همچنان زبان میریخت....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهارم
و او همچنان زبان میریخت
_امروز ڪه داشتم میومدم اینجا، همش تو فڪرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!
شدت تپش قلبم را،
دیگر نه در قفسه سینه ڪه در همه بدنم احساس میڪردم و این ڪابوس تمامی نداشت
که با نجاستی ڪه از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد
_دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز ڪه دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را،
از پشت سر به وضوح حس میڪردمڪه نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب {یاعلی} میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی ڪه با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم
و د
یگر میخواستم جیغ بزنم،
ڪه با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد #امیرالمؤمنینعلیهالسلام بود که از حنجره "حیدر" سربرآورد!
آوای مردانه و محڪم حیدر بود ڪه در این لحظات سخت تنھایی، پناهم داد
_چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش،
چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخڪوب حضورش تنها نگاهش میڪند.
حیدر با چشمانی ڪه از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش ڪرد
_بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
تنها حضور پسرعموی مهربانم،
ڪه از ڪودڪی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میڪرد، میتوانست دلم را اینطور قرص ڪند ڪه دیگر نفسم بالا آمد
و حالا نوبت عدنان بود ڪه به لڪنت بیفتد
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر قدمی به سمتش آمد،
از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چھارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود ڪه این بار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم ڪرد،
و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُڪمش را اجرا ڪند
ڪه با کف دست به سینه عدنان ڪوبید و فریاد ڪشید
_همین جا مثِ سگ میڪُشمت!!!
ضرب دستش به حدی بود،
ڪه عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت ڪبود شد و راه فراری نداشت ڪه ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد
_ما با شما یه عمر معامله ڪردیم! حالا چرا مهمون ڪُشی میڪنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش،
یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری ڪشید ڪه من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم ڪه انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد
_بیغیرت! تو مھمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی ڪه،
به جان پسر عمویم افتاده و نزدیڪ بود ڪاری دستش بدهد، ترسیده بودم ڪه با دلواپسی صدایش زدم
_حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد ڪه با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط ڪشید
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
_دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...
و اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه.....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پنجم
اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه فریاد بعدی را سر من ڪشید
_برو تو خونه!
اگر بگویم حیدر تا آن روز،
این طور سرم فریاد نڪشیده بود، دروغ نگفته ام ڪه همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساڪت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم،
ڪه بیرحمانه تنبیھم ڪرده بود،لحظاتی نگاهش ڪردم تا لحظه ای ڪه روی چشمانم را پرده ای از اشڪ گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد ڪه سرم را پایین انداختم، با قدمهایی ڪُند و ڪوتاه از ڪنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میڪردم،
دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان ڪه هنوز به جانم مانده بود
و از آن سخت تر،
شُڪی ڪه در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع ڪنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود،
و تڪیه گاهی محڪم برای همه خانواده، اما حالا احساس میڪردم،
این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر ڪوچڪترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود،
وحشت زده از نامردی ڪه میخواست آزارم دهد
و دلشڪسته از مردی ڪه،
باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود ڪه همچون من از روبرو شدنمان فراری بود
و هر بار سر سفره،
ڪه همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشڪست. انگار فراموشش هم نمیشد ڪه هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنھان میڪرد.
من به ڪسی چیزی نگفتم،
و میدانستم او هم حرفی نزده ڪه عمو
هر از گاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی
خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش ڪرده است.
شب چهارمی بود،
ڪه با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر ڪرده بودم
ڪه اصلا نگاهش نمیڪردم،
و دست خودم نبود ڪه دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود،
ڪه حیدر از پشت پرده سڪوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو ڪرد
_بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.
شنیدن نام عدنان،
قلبم را به دیوار سینه ام ڪوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میڪرد،
و طوری مصمم حرف زد،
ڪه فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش ڪند.
باور نمیڪردم،
حیدر این همه بیرحم شده باشد ڪه بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میڪنم تا حرفی نزند. و او بیخبر از دل بی تابم، حرفش را زد
_عدنان با #بعثیهای_تڪریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس با
هاشون ڪار کنیم.
لحظاتی از هیچڪس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم.
#بعثیها؟!
به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، این طور بھانه بتراشد.
بی اختیار.....
ادامه دارد....
ادامه رمان در کانال مشتاقان شهادت دنبال کنید
تجربه های پیاده روی سفر کربلا
لازمه های سفر:
▪️ *کوله پشتی سبک*
▪️کیف کوچک گردنی، یا کیسه ای درست کنید که در ان مدارکتون و پولهاتون بزارید و تا اخر سفر به گردنتون اویزون باشه
▪️ *دمپایی ژله ای پلاستیکی* (که نه زیاد نرم باشه نه زیاد سفت)
▪️ *فقط یک دست لباس جهت تعویض* (در صورت کثیف شدن لباس تعویض کنی و بشوری برای استفاده مجدد)
▪️ *جوراب جهت تعویض*
▪️ *داروهای گیاهی و طب اسلامی رابا خورد ببرید*
▪️ *نمک دریا* (جهت اب نمک غرغره کردن هرشب در این سفر)
▪️ *لیمو به اندازه ده عدد یا اب لیمو*
▪️ *عسل به مقدار نیاز حداقل پنج قاشق غذا خوری* (هرروز صبح خوردن اب جوش و ابلیمو عسل ناشتا در طول سفر به منظور جلوگیری از مریضی)
▪️ *داروی جامع امام رضا علیه السلام* (از عطاریها و داروخانه های طب اسلامی میتونید تهیه کنید در صورت بروز تب یا علائم سرماخوردگی اگه بزرگسالید یه دوز و اگه بچه سه سال به بالا هست یک سوم آن را با کمی اب جوش و عسل حل نمایید و میل کنید، باز سه شب بعد هم اینکاررو تکرار کنید)
▪️ *داروی امام کاظم* (هرشب قبل از خواب، بعد ازخوردن دارو نباید اب یا چیزی دیگر میل شود)
▪️ *انفیه (داخل بینی بریزید اندازه یه گندم عفونت ودرد وباد رو باعطسه درمیاره)
▪️روغن بنفشه کنجدی* (اگه سردرد یا گرفتگی بینی داشتید مقداری یک قطره از آن را در بینی ریخته و چند قطره بر پیشانی چرب کنید، برای بزرگسال و بچه )
▪️ *روغن سیاه دانه* (برای پادرد و کمر درد - و سرفه برای سرفه روی سینه بچه کمی مالش دهید و روی پیشانی)
▪️ *دارو گیاهی کوکو*. برای اسهال و دل پیچ(یک قاشق مربا خوری. بخورید و بلافاصله اب پشتش کنید، در هنگام مصرف مواظب باشید پشت گلوتون نره
▪️ *پودر گیاه مورت رو درآب جوش بریزید وهمراه جامع امام رضا حل کنید برای اسهال
▪️قبل سفر حتما درحمام به بدن خود حنا بمالید خصوصا کشاله ران جهت جلوگیری از سوختگی،
روغن گل سرخ وکمی گلاب هم همراه داشته باشید برای آفتاب سوختگی احتمالی
▪️نمک دریا واکسن ساعتی است قبل وبعداز غذابخورید
▪️داروی هاضوم جهت اصلاح وهضم غذاهای سنگین قبل وبعداز غذا
▪️ *اگه بچه دارید کالسکه خوب داشته باشید عصایی باشه برای حمل و نقل راحت تره، به دسته هاش هم کوله اتون رو اویزون میکنید*
▪️اگه دو تا دمپایی داشته باشید خیلی بهتره، یا یه کفش مناسب و همون دمپایی ژله ای، چون تجربه نشون داده بعضی وقتا یا دمپاییتون گم میشه یا دیگرون میپوشنش و دیگه خبری از دمپاییتون نیس
▪️ *کمی مایع برای شستشوی دستها*، چون در عراق یا مایع نداره دستشوییها، یا صابون استفاده میکنن
▪️ *هدیه های کوچک برای کودکان خادم، یا گیره روسری، یا هدیه های مناسب برای خانمهایی که شما به منزلشون دعوت میشید، برای یادگاری بدید و باهاشون دوست بشید*
*راهنمای سفر*
▪️برای رفتن به مررز با ماشین خودتون برید بهتره، هم صرفه جویی در هزینه است، هم ممکنه امسال خیلی شلوغ باشه و ماشین گیرتون نیاد
▪️ماشینتون رو حتما باید در پارکینگ های نزدیک مرز نگهدارید، سرخیابون و تو کوچه ها پارک نکنید، چون ممکنه به سرقت بره، کاری که پارسال برای ما اتفاق افتاد
▪️سعی کنید برای خروج از مرز، شب باشه بهتره، چون هفت هشت ساعت تا نجف در مسیر هستید، بهتره شب این مسیر رو بگذرونید
اگه در روز باشه، روز گرمه و اکثر ماشینهای عراقی بین راه در زمان گرما حدودا یکساعتی کولر ماشین رو خاموش میکنن و میگن مشکل داره یا هوا گرمه کولر نمیکشه، با توجه به اینکه الان تابستونه هلاک می شید.
بعد از رسیدن به نجف یه جا هست به نام *مدینه الامام الرضا للذائرین* یعنی زائر سرای امام رضا برای زائرين، اینجا هم حمام، دستشویی، و سوله ای برای استراحت داره هم تقریبا ده بیست دقه تا حرم امام علی هست، البته منزل هم میتونید برید اگه دعوت شدید.
▪️در کربلا در کنار حرم های مطهر یه کمدهایی گذاشته به رنگ ابی، میتونید پاسپورتتون رو امانت بگذارید و کلید این کمد ها رو بگیرید برای وسایل مهم رو قیمتیتون
کیفتون هم میتونید بزارید امانتداری، اما چون شلوغه، وسایل رو بگذارید تو کمد ها، دیگه کیف هرجا بگذارید براتون مهم نیس
▪️برای استراحت اگه تو موکب ها جا گیرتون نیمدیا موکبتون دور بود، یا استراحت دو سه ساعته میخواید، حرم امام حسین، باب سلطانیه، طبقه 1-2-3جهت استراحت و خواب خانمهادر هر ساعت از شبانه روز، به وضو خانه مجهز هست
▪️*برای دریافت غذای حضرتی، هر روز صبح ساعت 7:30تا 9پاسپورتهاتون رو ببرید باب کرامة، مضیف امام حسین تحویل میدید، فیش غذا تحویل بگیرید که بعد نماز غذاتون تحویل میدن.
التماس دعا
کانال مشتاقان شهادت🌷
🍀♥️
💫
برای همسرت مادری نکن!!
اشتباه نکن عزیزم!شما همسر او هستی نه مادرش!!او همسر شماست نه بچه ی شما!دلسوزی اگه "به اندازه" و "به موقع" باشه پسندیدست ولی اگه خدای نکرده حالت کنترل پیدا کنه و به اصطلاح خیلی از آقایون تبدیل به گیر دادن بشه، نه تنها پسندیده نیست بلکه مخرب و بد هم هست
#مثلا....
"لباست کمه؛ سرما می خوری ها"
"حتما ناهارت رو بخوری ها"
"مواظب باش خواب نمونی"
"کلید رو حتما ببری؛ پشت در میمونیا"
"تاریخ چک مال امروزه؛ یادت باشه"
و ....
درست مثل حرفهای مامانا میمونن!!
صبوری کردن، زیاد حرف نزدن، دخالتهای بیجا تو کارای شخصی نکردن تو روابط همسرانه واجبه.مادری کردن های خودت رو بنویس و سعی کن ترکشون کنی.
به جای همسرت فکر نکن!
به جای همسرت نگران نباش!
به جای همسرت حرص نخور!
#اینجور لطفهای بی جا و مکرر، از او یه آدم حواس پرت و متوقع درست میکنه!که بعدها حتی نمیتونه جورابشو پیدا کنه!
#خانم عزیز،خواهرم گلم شما همسر شوهرتون هستید باید باظرافتها و سیاستهای زنانه باید براش همسری کنید و مرد ضعیف و ناکارآمد عملا دیگه مرد نیست.بچه ای می شه که فقط باید بهش سرویس داد.
ولی یه مرد که فرمانروای قلب همسرشه همواره سعی می کنه قوی تر و بدون اشتباه تر پیش بره و همواره پشت و پناه همسر و بچه هاش باشه."انتخاب با خودته بانو!"
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/Dar6gqZ8tYi76HaYBbOq1a
♥️🍀
💕لطفا قاتل نباشید !!!
شب عروسی برادرم،وقتی مادرم کتش و تنش می کرد،یه حس غریبی داشت نگاهش !
پیشونیش رو بوسید و بهش گفت:
هیچ وقت قاتل زنت نباش !
چشم های برادرم از تعجب گرد شده بود،کم مونده بود غش کنه بنده خدا
مادرم دستش رو گذاشت روی شونه هاشو گفت:قاتل نباش پسر !
وقتی خانومت برات آشپزی می کنه بگو دستت درد نکنه خانوم عالی بود.
وقتی خانومت رنگ رژشو با پیرهنش ست می کنه ،بگوهمه رنگی به صورتت میشینه عزیزم
زنانگی زن ها در دیده شدنه
در تعریف شدن از کارشون
در تأیید هنرشون
اونوقته که جون می گیره و موندگار میشه
ریشه می دوئونه توی بند بند زندگیت
قاتل نباش پسرم
اگر احساس زنی را نادیده بگیری
مثل گل های ناز توی گلدون قهر می کنن و دیگه هرگز شادی رو به دلشون راه نمی دن!کم کم دلسرد می شن ، پژمرده میشن
مادرم راست می گفت
من مرده های متحرک زیادی و به چشم دیده بودم که هنوز درکنار قاتلشون ،ادای زندگی کردن و در می آوردند
مادرم حق داشت ...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/Dar6gqZ8tYi76HaYBbOq1a