🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_وهشت
سینهام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمیشود. از آب سرد کن آب برمیدارم و یک نفس مینوشم، آرام نمیشوم.
روی صندلیام برمیگردم.
کیف کمریام میلرزد. «فاطمه» است. نمیدانم جواب بدهم یا نه؟
میترسم چیزی بپرسد و نتوانم جواب بدهد. شاید هم بخواهد همراهم بیاید. شاید از صدایم، بفهمد چطور فرو ریختهام. دل به دریا میزنم:
-جانم؟
-کجایی داداش؟
چقدر صدایش گرفته؛
معلوم است حسابی گریه کرده. به صلاح نیست بگویم دارم میروم تهران و از آنجا به عراق پرواز دارم. میدانم الان حالش طوری است که حاضر است همین الان بیاید فرودگاه و یک صندلی خالی در پرواز پیدا کند و همراهم بیاید. حرف را میپیچانم:
-گریه کردی دوباره؟
-خبری شده؟
نمیدانم چه بگویم. این نگفتنم لو میدهد، همه چیز را! میگوید:
-پس درسته... از مامان و بابا خبری شده؟
-الان فرودگاهم. دارم میرم تهران، ببینم خبری شده یا نه؟
-وایسا، منم میام، بذار با هم بریم.
همان که میترسیدم سرم آمد. به تابلوی پرواز نگاه میکنم:
-نمیشه که عزیزم، نیم ساعت دیگه پرواز دارم. باید برم. اگه لازم شد خبرت میکنم.
-«مهدی» تو رو خدا بی خبرم نذار، دارم دیوونه میشم.
-تو باید به جای این کارا مادرجون و پدرجون رو آروم کنی. خودت داری بی قراری میکنی؟
بازهم شروع به گریه کردن، میکند:
-آخه دلم آروم نمیگیره. دیشب خواب دیدم.
-خیره آبجی! آروم باش که منم بتونم قشنگ تمرکز کنم روی کارا. باشه؟
-باشه. مواظب خودت باش.
-هستم، یا علی.
***
به دیوار تکیه میدهم.
نمیتوانم بروم داخل. مردی با لباس نیمه نظامی، یک پلاستیک دستم میدهد:
-اینا همراهشون بوده.
حتی نمیتوانم پلاستیک را بگیرم.
همه ادعا و شجاعتم را از دست دادهام. به سختی میگیرمش.
بالاخره ادارهشان سهمیه داد که بروند.
گفتیم صبر کنند تا بازنشستگی،
اما پدر گفت باید مهریه مادر را کامل بدهد و معلوم نیست تا آن موقع زنده باشد.
گفتیم بگذارند ما هم بیاییم،
گفتند میخواهیم دوتایی برویم تلافی همه وقتهایی که باهم نبودهایم.
من دهانم بسته شد اما فاطمه گفت پس وقتهایی که با ما نبودهاید کجا جبران می شود؟
مادر فقط خندید.
داخل پلاستیک، یک انگشتر عقیق است و یک انگشتر فیروزه.
خونهای خشکیده روی فیروزه، شبیه عقیقش کرده.
پس صاحبانش کجا هستند؟ برای گرفتن پاسخ، باید بروم داخل اتاق اما پاهایم به زمین چسبیدهاند.
یک تسبیح تربت هم هست و یک جفت پلاک نیم سوخته.
پلاکها را سرجایشان میگذارم که چشمم به اسمی که رویشان حک شده نیفتد.
دست احمد روی شانهام مینشیند:
-نمیری توی اتاق؟ شاید اونا نباشن.
باشند یا نباشند،
نتیجهاش برای من ویرانی است.
اگر باشند، مطمئن میشوم بی کس شدهام
و اگر نباشند، در بی خبری میسوزم.
جواب فاطمه را چه بدهم؟ جواب پدربزرگ و مادربزرگ را؟
بالاخره پاهایم را تکان میدهم که بروم داخل. شاید لحظه اول با دیدنشان بمیرم و راحت شوم. شاید هم اگر صورت مهربانشان را ببینم، آرام شوم.
داخل یک جعبه پرچم پوش هستند.
در جعبهها باز است.
احمد و بقیه بچهها ایستادهاند که خودم بروم سراغ جعبهها. انگار همه دنیا ایستادهاند که شکستنم را ببینند.
منتظرند من با دیدن داخل جعبه،
بزنم زیر گریه یا صورتم را با دست بپوشانم تا نفس راحتی بکشند و بگویند:
- خب، اینها هم هویتشان معلوم شد.
هرچه عزیز دردانهشان فاطمه اصرار کرد در بین الحرمین عکس بگیرند و بفرستند، قبول نکردند. گفتند از نظر #امنیتی خطرناک است. گفتم کربلا و کاظمینتان را که رفتید،
نجف و مسجد کوفه را هم که زیارت کردید، از خیر #سامرا بگذرید که هنوز خطرناک است. پدر گفت مهریه ناقص که نمیشود داد.
مادر هم گفت این ناامنی در مقایسه با سالهای قبل چیزی نیست و نباید حرم امام خالی بماند.
من هم برای همین،
تصمیم گرفتم ماموریتم را بیندازم سامرا که بهشان نزدیکتر باشم.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
هدایت شده از رمانکده زوج خوشبخت ❤️
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #اول
وسعت سرسبز باغ،
در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد.
خورشید پس از یڪ روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید.
دست خودم نبود،
ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد!
دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب،
سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد.
و انگار همین باد،
نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی،
دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند
-الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم
_بله؟
تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند
-الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش،
ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست،
حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج