زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒#سه_دقیقه_در_قیامت 4⃣#قسمت_چهارم 🔻#مجروح_عملیات 🔸سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریست های
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
5⃣#قسمت_پنجم
🔻#پایان_عمل_جراحی
🔸احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند، دیگر هیچ مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم،چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.
▫️یکباره احساس راحتی کردم و با خودم گفتم خدایا شکر ،از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم.چقدر عمل خوبی انجام شد، با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
🔹برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم!
🔸در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم؛او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود؛نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم، می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم؛او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد،محو چهره او بودم با خودم گفتم چقدر چهره اش زیباست !چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام؟!
🔹سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند..عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود؛از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم.
➖زیر چشمی به جوان زیبا رویی که کنارم بود دوباره نگاه کردم.....
➖یکباره یادم آمد حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل!
🔸با لبخندی به من گفت:برویم.
➖ با تعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت:
➖مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد....
بعد گفت خسته نباشید،شما تلاش خودتون رو کردین،اما بیمار نتونست تحمل کنه.
➖یکی دیگهاز پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیآرین...
➖نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم،همه از حرکت ایستاده بودند!
🔹عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت ،اما من می توانستم صورتش را ببینم!حتی می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد ،من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
🔸همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد؛برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت،خوب یاد دارم که چه ذکری می گفت؛اما عجیب تر اینکه ذهن او را می توانستم بخوانم!
➖ او با خودش میگفت:
خدا کند که برادرم برگردد..
دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد ما با بچه هایش چه کنیم...
➖ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
🔹کمی آن طرف تر داخل یکی از اتاق های بخش ،یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد!
➖من او را هم می دیدم.داخل بخش آقایان،یک جانباز بود که روی تخت خوابیده بود ،و برایم دعا می کرد،
او را می شناختم؛ قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.
▫️این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما او را شفا بده، زن و بچه دارد اما من نه..
🔸ناگهان احساس کردم باطن تمام افراد را متوجه میشوم نیت ها و اعمال آن ها را می بینم .
🔺بار دیگر جوان خوش سیما (حضرت عزراییل )به من گفت: برویم...
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
ڪانال زلال مــ💖ــعرفت
@ZolaleMarefat_f
┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒#سه_دقیقه_در_قیامت 5⃣#قسمت_پنجم 🔻#پایان_عمل_جراحی 🔸احساس کردم که کار را به خوبی انجام
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒 #سه_دقیقه_در_قیامت
6⃣#قسمت_ششم
🔻ادامه#پایان_عمل_جراحی
🔸از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن درد و بیماری خوشحال بودم ،فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم نه!
▫️خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است؛
مکثی کردم و به پسرعمه ام اشاره کردم و بعد گفتم:
▫️ من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!
اما انگاراصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم.
🔸همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم!
➖این را هم بگویم زمان ،اصلا مانند اینجا نبود، و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم!
🔹آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم، پسر عمه و عمویم در کنارم حضورداشتند و شرایط خیلی عالی بود.
✨در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
▫️چقدر چهره آن ها زیبا و دوست داشتنی بود،دوست داشتم همیشه با آنها باشم
🔸 ما باهم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم.
🔻روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
🔹به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود؛حرارتش را از دور احساس میکردم.
🔸به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
🔹به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد؛منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد؛ این دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
🔺حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند.جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
࿇࿐᪥🔅᪥࿐࿇
🔻#حسابرسی
🔸 جوان پشت میز، به آن کتاب اشاره کرد وقتی تعجب من را دید،گفت:
کتاب خودت هست، بخوان، امروز برای حسابرسی،همین که خودت آن را ببینی کافی است.
🔹چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا"
این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.
🔸نگاهی به اطرافیانم کردم و کتاب را باز کردم:بالای سمت چپ صفحه اول
با خطی درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
🔺از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟
گفت:سن بلوغ شماست.
➖شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
🔹در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
🔸قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...پرسیدم: اینها چیست؟
➖ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است.
🔹 قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
🔸یاد حدیثی افتادم که پیامبرﷺ فرمودند:
"نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد".
🔹من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم؛کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود؛اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم؛ این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
🔸 وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
" اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود..."
🔹خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که" فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی"!
🔺هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند.
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
ڪانال زلال مــ💖ــعرفت
@ZolaleMarefat_f
┅═✧❁🔆❁✧═┅