eitaa logo
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
166 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
72 فایل
ایݩجـاسربازۍدر رڪاب‌آقاروٺمریݧ مےڪݩیم✌🏻 پاٺوق‌عاشقـٰاۍ‌حاج قاسمッ شرایط تب♥ https://eitaa.com/joinchat/1755906139C60435d31ee ッرفیق ب گوشیمდ https://eitaa.com/joinchat/1748828251C89d6ed222b انتقادات وپیشنهادات: https://harfeto.timefriend.net/16081016251053
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃 مثل طاووس که پرش قسمت کرکس نشود بردن نام علے قسمت هر کس نشود😍😍😍 @zolfaghare_galbam
اگر چه فتنه صهیون ستاره‌ای را چید ، به نام محسن فخری در آسمان غوغاست قسم به صبح ظهور ، انتقام در راه است قیام قاسمیون امتداد عاشوراست... @zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•᯽ ⃟ ᯽• در مسيـࢪ عشـ♡ــق بايـد بگـذࢪۍ از هــࢪچـه هسـت❣ ‴ لَن تَنالُوا الْبِرَّ حتّٰى تُنفِقوا مِن مّا تُحِب‴ @zolfaghare_galbam
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
•᯽ ⃟ ᯽• در مسيـࢪ عشـ♡ــق بايـد بگـذࢪۍ از هــࢪچـه هسـت❣ ‴ لَن تَنالُوا ال
•᯽ ⃟ ᯽• در مسيـࢪ عشـ♡ــق بايـد بگـذࢪۍ از هــࢪچـه هسـت❣ ‴ لَن تَنالُوا الْبِرَّ حتّٰى تُنفِقوا مِن مّا تُحِب‴
⇝◌『🌸』 دلࢪبایۍ میکند آن هٻبت والاي تۆ هیبت ایݧ↯ آسمان سڕ خم ڪند بر پاێ تۅ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»@zolfaghare_galbam ❤️
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
⇝◌『🌸』 دلࢪبایۍ میکند آن هٻبت والاي تۆ هیبت ایݧ↯ آسمان سڕ خم ڪند بر پاێ تۅ #ࢪفیق_شهیدم #شهید_محمده
•○●●○• میگفت↯ من زشتم اگہ شهید بشم کسۍ بࢪام کاࢪۍ نمۍ کنہ تو بࢪام پوستࢪ بزن معࢪوف بشم ما کہ شما ࢪو فࢪاموش نمۍ کنیم ࢪفیق @zolfaghare_galbam
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• مـانـدیـم وشـمـا بـال گـشـودیـدازایـن شـهـر🕊 رفـتـیـدبہ جایـےڪہ ببینیـد خدا را ...🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»@Zolfaghare_galbam ❤️
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• زندگــی ⇦از شہادت آغاز می‌شود آنانڪھ یڪ‌عمرمرده‌اند ، یڪ‌لحظہ‌هم‌شهیدنخواهندشد🥀 @zolfaghare_galbam ❤️
●وقتۍ ضـارب علۍ را بـاچـاقوزد🔪 ماپیڪرغـرق‌خـونش‌را بھ‌ ڪنـاری ڪشیدیـم پیـرمردۍآمـدوگفـت :↶ "خـوب شـد؟همیـن‌ومۍخواستۍ؟ بھ تـوچھ ربـطۍ داشـت؟ چـرا دخـالت ڪردی؟" علۍبـاصداۍضعیـفی‌گفـت↶ 『حـاج‌آقـافڪرڪردم‌دختـرشماسـت، مـن‌ازنامـوس‌شـمادفـاع‌ڪردم☝️🏻』 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @zolfaghare_galbam ❤️
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
●وقتۍ ضـارب علۍ را بـاچـاقوزد🔪 ماپیڪرغـرق‌خـونش‌را بھ‌ ڪنـاری ڪشیدیـم پیـرمردۍآمـدوگفـت :↶ "خـوب شـ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• تنهاراهِ‌رسیدن بھ ⇠سـعـادت فقـــط بنـدگۍِخُــ♡ــداسـت..! شهیـد امربھ معـروف علۍخلیـلۍ🕊 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانۍمنتشࢪ‌نشده‌از ‌《شـھـیدمحسن‌فخࢪۍ‌زاده》 دربارۀ 《سࢪداࢪحاج‌قاسم‌سلیمانۍ》 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»@Zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『بخـٺ‌بـازایـداز اڹ‌در ڪھ یڪی‌چـوڹ‌تـودرایـد روۍزیباۍتـودیـدن‌ دردولـت‌بگشـایـد』• •سالروز زمینی‌شدنت مبارڪ رفیق| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ماجرای شنیدنی انتقاد ی رزمنده از شهید همت🌸 @zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم باید برم... 😭🍃 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌@sardar_galbam❤️
{🌦🌱} 🍭🍓 🌸داشت‌می‌گفت:↓ جوری‌زندگی‌کن‌که‌ کسانی‌‌که‌‌تورومی‌‌شناسند‌‌ اماخدارا‌نمی‌شناسند، به‌‌واسطه‌‌ی‌‌آشنایی‌باتو ‌با‌خداآشنا‌شوند...!🙂💛 @sardar_galbam❤️ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
【 🌸 】❛❜ نمــاز اول وقـت یعنے: خـدایا تـو الویت اول زندگیمے نمازت سࢪد نشہ مومـن😉 @zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آ
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: @zolfaghare_galbam ❤️