#پارت_هجدهم
#من_میترا_نیستم🥀
مامان میگفت: «زینب برای آزادسازی خرمشهر خیلی دعا میکرد.» دو هفته بعد از آزادسازی خرمشهر به آنجا رفتیم. بعد از آن بیشتر فعالیتمان را با بچههای بسیج بودیم. ولی در عملیاتهای مختلف به بیمارستانهای افشار دزفول، سینای اهواز و بیمارستان ماهشهر برای کمک میرفتیم. بعد از ازدواج برادرم مهران از هتل به منزل او آمدیم و با آنها زندگی کردیم. بعد از حمله وحشیانه مجددی که عراق به آبادان کرد. شهر کاملاً تخلیه شد و ما به همراه برادرم مهران به ماهشهر رفتیم و از آنجا در بیمارستان گلستان اهواز مشغول به کار شدیم. مرتب به شاهینشهر به خانوادهمان سر میزدیم. برای عملیاتها به اهواز برمیگشتیم. در آخرین باری که به اهواز آمدیم. در هلال احمر در قسمت خیاطی با مینا مشغول به کار شدیم.
برای ادامه تحصیل، در دانشگاه تهران در رشته الهیات پذیرفته شدم و شغل دبیری را برگزیدم و از سال 73 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. هم اکنون در آموزش و پرورش منطقه 10 تهران به عنوان دبیر مشغول به کار هستم. ولی هیچ وقت خاطرههای زیبای دوران جنگ از یادم نخواهد رفت💔
#ادامه_دارد....
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿🍃🌿
🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
🌿
#گمنام
رمان #عــ🌿ــشق_پایدار
#پـارتـ_هجـدهـم
هنوزم هنگ بودم که زهرا من و کشید دنبالش
نزدیک بود پام پیچ بخوره
من : زهرا یواش تر اخ پااام
زهرا : بدو حرف نزن 😕
دوییدیم
رفتیم سمت تیم اصلی
با ماشین رفتین تعقیبشون
داوود : بچه ها چیپس
من : مرسی 😋
داوود : نچ نچ تو داری رانندگی میکنی
فرشید : داوود توروخدا نگو اینو یادت رفته
داوود : چیو ؟
فرشید : ابمیوه 😟
داوود : خاک عالم یادم رفت
فرشید : تو تا منو نکشی ول کن نیستی
داوود : شوخی کردم مریم خانم اگه میشه ابمیوه رو بده
فرشید : بیا برو بی مزه 😁
مریم : چشم بفرما
داوود : مرسی
فرشید : اخخخیش 🥤 خنک شدم
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿🍃🌿
🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
کپی حرام @Morady_s18. 🌿