نشسته بودسر سفره صبحانه ای که ننه مدینه برای هر نفر یک پیاله شیر گذاشته بود
یکبار نشد دل سیر،شیر سربکشد..
آخراعتراض کرده بود که:
_:ننه همین..؟کمه که..
و حالا نمیدانم آن پیاله ی شیر غلامعلیِ۵ساله روی کدام لایه از کدام دیوار های این خانه ، خشکیده..
بابای خانه برنتافته بود حرفش را؛
بچه باید شکرگزار بار بیاید..
بدونآنکه حرفی بزند و حتی نگاهی بکند،آن پیاله شیر را جوری از بالای سرخودش به دیوار پاشیده بود که غلامعلی دیگر جرات اعتراض به سهمی که ننه برایشان مقرر میکرد، نداشت..
حتی اگر میدانست قرار است موقع جمع کردن فضولات مادهْ خر ها از رویِ زمینِ صحرا،دل ضعفه امانش را ببرد..
چون حرمتِ حرفِ نزده و نگاهِ نکرده ی بابا، بیشتر از زور گرسنگی بود..
حالا هم که برای نوه ی ۵ ساله ش تعریف میکند،انگار بابا نشسته باشد کنارش..
#خاطراتقدیمیترهایروستا
🖋|‴زُلفـــــا
@zolfanevesht