eitaa logo
زُلفـــٰا|گاه نوشت🇮🇷
83 دنبال‌کننده
244 عکس
14 ویدیو
0 فایل
کنج خلوتی برای گاه نوشته ها✒ روزگارمامان۴فرشته ی معصوم خدا🥰 باافتخارعروس‌روستاوساکن روستا🍃🌸 ارتباط: @z_alef1375
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱|...هشتمـــ اربعین بود و حال و هوای خاصی که داره،چه برای رفتنی ها چه برای جامانده ها...😔 منم مثل چندسال گذشته جزو جامانده ها بودم،آخه طفلکم تازه داشت چهل روزش تموم میشد و چنین سفری با حضور ایشون و البته دوتا آبجی عزیزشون😊 میسر نبود. خلاصه که ماموندیم و همسرجان رفتند اما برای اینکه بیشتر از این دلمون نشکنه قول دادند که بعداربعین مارو از زیارت ارباب بی نصیب نذارند...😢 همسرم رفت و من موندم با حال جسمی و روحی نزارررر😭😭😭😭 فقط همسر که نه همههههه رفته بودند و من واقعا تنها بودم و دست تنها...😰 واقعا برای خواب بچه ها مشکل داشتمو تنهایی نمیتونستم از پس خوابوندن این طفلکان بربیام و مثل همه ی مامانا خودمم شدیدا دچار کمبود خواب بودم😵‍💫🥱 🍃|... یه شب دم غروب بود که دخترِنخواب من خوابید😐منم چون میدونستم نصفه شب سختی رو درپیش دارم اون دوتای دیگه روهم راه انداختمو با فاصله ی یه ساعت بعدازاون خوابیدیم😴 اما چشمتون روز بد نبینه دوساعت بعد بیدارشد و داشت خونه رو روی سرش خراب میکرد منم نه میتونستم ساکتش کنم نه میتونستم از طفلک شیرخوارم جداشم..🤱🏻 برای اینکه بتونم دوتاشونو بخوابونم تصمیم گرفتم دخترِنخواب رو خودم بذارم روپام و طفلک شیرخوار روهم بدم آبجی بزرگه بذاره رو پاش بلکه بتونیم بخوابیممم😩😩 که این روند حدود سه چار ساعت طول کشید ینی هیشکی نمیخوابید و ماهم سرگرم خوابوندن اینها بودیم... 🌱|... حالم خیلی بد بود.. توی تاریکی فقط اشک میریختم و فکر جایی که بقیه بودن و جایی که خودم بودم دست از سرم برنمیداشت..😭 رفتم پیش امام مهربانی..❤️ گفتم: آقاجون من که میدونم قولی که همسر داده برا امیدواری و دلخوشکُنک ما بوده😢🙁 آقاجون خودت مارا بطلب بلکه حال من جامونده خوب شه😭😭😭 کلی با آقای مهربونمون حرف زدم و کماکان هیچ کدام از حضار به خواب نمیرفت...🥴 گذشت تا اینکه همسرجان از زیارت برگشتن و هنوز نرسیده عزم سفر دیگری کردن...شمال!😳🤦‍♀کِی؟روزای آخر ماه صفر😬 اما شرایط جسمی و روحی من به همچین سفری نمیخورد،ولی خب برای شادی دل همسر پذیرفتم😥 هیچی دیگه همسرجان لطف کردند واینترنتی جا رزرو کردند که خانوادگی بریم شمال🌊 کمی گذشت بعد همسر زنگ زد گفت خانوووووووممممم اشتباه زدم،به جای شمال مشهد جا گرفتممممم😱 ..ومن یه راس رفتم به همون نیمه شب سخت🥺 و اون نجوای مادرانه و صادقانه با امام مهربون😭 ✨واقعا باور نمیکردم انقدر سریع و حتی بدون ابرازش پیش کس دیگه ای آقای مهربون جوابمو بده... ما تو روزای آخر ماه صفر مهمون آقاجانمون بودیم با فرشته هایی که سه تا شده بودند و حالا نگاه پر مهر امام مهربون😍 رو بیشتر به ما جلب میکردند... 🌷 😉 .. 💖 🖋به قلم:sadat_jan@ @zolfanevesht