یک_
نوجوون بودم؛
یه روز مامان قندون دم دستی رو برداشت،قندهاشو خالی کرد و درحالیکه میشستش گفت:مامان جان یادت باشه خانوم خونه که شدی، مرتب قندون دم دستی رو خالی کن و بشور..وگرنه میمونه خاک قند تهش سفت میشه..
و من اونموقع به مختصر به خاک قند ته قندون دقت کردم که اصلا متوجه نشده بودم و اهمیت نمیدادم..
دو_
آقاجون گفتن یه جانماز بده من نمازمو بخونم.
نمیخواستم زیاد معطل بشن.
جانماز دم دستی مو دادم بهشون.
بازش که کردن با لبخند گفتن: اگه میشه یه مُهر دیگه به من بده..ماشاءالله روی این خیلی تهجد کردین☺️
و من اونموقع متوجه شدم رنگ مهر تیره شده..
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
به تغییرات منفی کوچک عادت میکنیم و نمی بینیم شون..
لازمه از زاویه دید دیگران به خودمون نگاه کنیم..
وگرنه یه وقتی با ویژگی های منفی مون روبرو میشیم که دیگه ازبین بردنشون خیلی سخته..
فلذا:أحَبُّ إخواني إلَيَّ مَن أهدى إلَيَّ عُيوبي❤️
[دوست داشتنی ترین برادرانم نزد من،کسی است که عیب هایم را به من هدیه دهد..]
#درسهایزندگی☺️
#هدیههایمتفاوت..
[تَهَجُّد=عبادت]
🖋|‴زُلفـــــا
@zolfanevesht