eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
17.2هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#راهنمای_سعادت💖 پارت48 واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود. فاطمه با خنده گفت: -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت49 نمی‌دونم چرا اما حسم می‌گفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته! اما چرا؟ نمی‌دونستم! با فاطمه داخل رفتیم که مامانش تا منو دید اومد و منو گرفت توی بغلش گفت: - سلام چطوری دختر قشنگم؟ لبخندی زدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: - سلام ممنون مامان قشنگم شما خوبی ببخشیدا امروزم زحمتتتون دادم. مامان فاطمه گفت: - نه جانم چه زحمتی شما رحمتی فاطمه سری تکون داد و گفت: - مامان واقعاً مطمئنی من سرراهی نیستم؟ می‌دونی شیفت بودم و خستم اما باز میری سراغ نیلا و اونو بوس می‌کنی اصلا من قهرم! مامانش خندید و گفت: - اع توهم که اینجایی بیا بغلم دورت بگردم خسته نباشی خندیدم و گفتم: - فاطمه خواهشاً خودتو لوس نکن تو الان باید سه تا بچه قد و نیم قد داشته باشی بعد وایسادی جلو من داری خودتو برای مامانت لوس می‌کنی؟ مامان فاطمه گفت: - اره والا حق با نیلاست من الان باید با نوه هام بازی کنم فاطمه پشت چشمی برام نازک کرد که یعنی بازم بهم میرسیم و خواست بیاد نزدیکم که پا به فرار گذاشتم. مامانش گفت: - اع اع نگاه کنا! نیلا خانوم شما که امشب بله‌رونته چرا؟ فاطمه خانوم حساب شماهم جداست دیگه بزرگ شدید حالا هم بازی بسه بیاید بهم کمک کنید سفره رو بچینم. فاطمه خندید و گفت: - باشه مامان جون اما خواهشاً اجازه بده اول برم لباسم رو عوض کنم. - باشه اما نبینم از زیر کار در رفتیا فاطمه خندید و گفت: - نه مامان جان خیالت راحت فاطمه رفت بالا که لباسش رو عوض کنه منم رفتم کمک مادرش تا سفره رو پهن کنه. (از زبان فاطمه) داشتم می‌رفتم توی اتاق که صدایی شنیدم. صدا از توی اتاق محمد میومد در زدم و گفتم: - محمد خوبی؟ میشه بیام داخل؟! محمد با صدایی گرفته از پشت در گفت: - اره خوبم، میشه تنهام بزاری؟ خندیدم و در رو باز کردم و گفتم: - تو که منو می‌شناسی وقتی فضولیم گل می‌کنه هیچکس جلودارم نیست. محمد سری تکون داد و گفت: - اره واقعاً حرفی غیراز این می‌زدی تعجب می‌کردم. چشماش قرمز بود و کاملاً معلوم بود که گریه کرده! رفتم روی تخت کنارش نشستم و گفتم: - داداشی یه چیزی بگم راستش رو میگی؟ محمد لبخند کم رنگی زد و گفت: - اگه بتونم اره دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - داداشی تو نیلا رو دوست داری؟ نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت50 دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - داداشی تو نیلا رو دوست داری؟ یه لحظه دیدم محمد بغضش گرفت و به سختی گفت: - نه دوستش ندارم اخمی کردم و گفتم: - مگه قرار نشد راستش رو بگی؟ ببین محمد من از همون دفعه اولی که نیلا رو با اون وضعش به خونه رسوندی می‌فهمیدم که دوستش داری اما یهویی ماجرای امیرعلی پیش اومد و ماجرا کلا بهم ریخت، اما داداشی سعی کن فراموشش کنی اون امشب به رفیقت محرم میشه و تو باید تا امشب هرجوری شده فکرش رو از سرت بیرون کنی باشه داداشی؟ محمد با بغضی که توی گلوش بود به سختی گفت: - فاطمه قلبم واقعاً شکست! از طرفی امیرعلی بهترین دوستمه دلم نمی‌خواد فکر کنه به همسرش چشم داشتم دلم میخواد کاملا فراموشش کنم اما تو بگو چطوری؟ خیلی سخته فاطمه خیلی چنان دلسوزانه کلمات رو بیان می‌کرد که اشکم در اومد گرفتش تو بغلم و گفتم: - از خدا کمک بخواه داداشی مطمئنم به زودی فراموشش می‌کنی. تازه توی بخش ما پرستار و دکتر خوشگل زیاده فقط کافیه امر کنی برات آستین بالا بزنم. محمد با اون همه بعضی که داشت لبخندی زد و گفت: - خیلی خوبی فاطمه خوشحالم که خواهرمی خندیدم و گفتم: - دور داداش قشنگم بگردم همیشه بخند که دنیا با خنده هات قشنگ تره مخصوصاً اون چال ها که وقتی میخندی قشنگ ترت می‌کنن. من برم لباسم رو عوض کنم که الان صدای مامان درمیاد. راستی توهم برو پایین نیلا بنظرم شک کرده آخه از توی ماشین با اون نگاهات قشنگ همه چی رو ضایع کردی. محمد جا خورد و گفت: - جدی؟ یعنی انقدر ضایع بودم؟ خندیدم و گفتم: - داداش بدجور خراب کردیا پاشو برو پایین بچه بازی رو بزار کنار و براش آرزوی خوشبختی کن از اتاق محمد اومدم بیرون سریع رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین تا به نیلا کمک کنم سفره رو بچینه. (از زبان نیلا) فاطمه خیلی دیر اومد و من دیگه سفره رو کامل چیده بودم فقط نمی‌دونم یه لباس عوض کردن چقدر طول میده آخه! با حرص گفتم: - دیرتر تشریف می‌آوردید بانو لبخندی زد و گفت: - حرص نخور عشقم جوش میزنی دیگه امیرعلی نمیخوادت براش زبونی دراز کردم گفتم: - تو برو فکر خودت باش که نترشی خندید و گفت: - خیلی زبون در اوردیا حالا خوبه فعلا خبری نیست اگه عروسی کنی چی میشی دیگه! ذوق زده گفتم: - اخ یعنی میشه زودتر عروسی بگیریم فاطمه اومد جلو و لپم رو کشید و گفت: - خجالت بکش دختر من همسن تو بودم اصلا تو این باغا نبودم که داشتم عروسک بازی می‌کردم. با خنده و خوشحالی رفتیم سر سفره و محمد هم اومد و شروع کردیم به خوردن بابای فاطمه هم که سرکار بود و امشب میومد. (چند ساعت بعد) لباسی که تنم بود خیلی خوشگل بود واقعاً با فاطمه خرید کردن عالیه چون واقعاً میدونه چی بهم میاد چادر سفید و گل گلی‌ای هم که باهم خریدیم خیلی قشنگه و حجابی که فاطمه برام زده انقدر قشنگه که زیبایی هامو چندبرابر کرده و به گفته مامان فاطمه مثل فرشته ها شدم. الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه! نویسنده: فاطمه سادات
💖 پارت51 الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه! توی حال و هوای خودم بودم که صدای آیفون بلند شد و استرسم چند برابر شد. فاطمه دستم رو گرفت و برد توی آشپزخانه و گفت: - نیلا خواهشاً ضایع بازی درنیار الانم یه لیوان آب بخور و نفس عمیقی بکش بعد بیا باهم بریم استقبال مهمونا، باشه؟ سری تکون دادم و همه کارایی رو که گفت انجام دادم و باهم به استقبال مهمونا رفتیم. یکی یکی داخل میومدن و من خیلی محترمانه ازشون استقبال می‌کردم خداروشکر مامان فاطمه اجازه داد مراسم اینجا برگزار بشه چون تعدادشون زیاد بود و واقعاً خونه من برای همچین مراسمی کوچیک بود! مامان امیرعلی همین که منو دید منو گرفت توی بغلش و محکم فشار داد و گفت: - سلام قشنگم، چقدر زیبا شدی ماشاالله عمه و خاله‌ی امیرعلی هم تا منو میدیدن شروع می‌کردن به تعریف کردن. دیگه داشتم معذب میشدم و صورتم سرخ شده بود! اصلا مرد همراهشون نبود و فقط دایی امیرعلی تنها مرد جمعشون بود نمیدونم شاید این رسمشون بود! آخرین نفر امیرعلی بود که از در اومد داخل..! صورتم رو از شرم پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که خودمم به زور صدای خودم رو شنیدم اما امیرعلی برعکس روز خاستگاری خیلی محکم سلام کرد و انگاری واقعاً خوشحال بود دسته گل خوشگلی توی دستش بود که به سمت گرفت و من از خوشحالی نزدیک بود غش کنم! دسته گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم. بزرگتر ها نشسته بودن و داشتن صحبت می‌کردن. من و فاطمه هم ازشون پذیرایی می‌کردیم. کمی گذشت که دایی امیرعلی گفت: - فکر کنم دیگه وقتشه که صیغه‌ی محرمیت خونده بشه. من یه صیغه‌ی محرمیت سه ماهه می‌خونم که دیگه ان‌شاءالله بعداز این سه ماه و آشنایی بیشتر مراسم عقد برگزار بشه. اگر همه موافقید یه صلوات بفرستید تا مراسم رو شروع کنیم. همه صلواتی فرستادن که نشون می‌داد موافقن! دوتا صندلی کنار هم گذاشته بودن که منو و امیرعلی بشینیم و صیغه محرمیت خونده بشه. من نشستم و امیرعلی هم صندلی کنار من نشست تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم و این یکم خجالتم می‌داد. کلا از خجالت قرمز شده بودم و سرم پایین بود! دایی امیرعلی گفت: - عروس خانم موافقی صیغه خونده بشه؟ نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم تا آروم بشم بعدش زیر لب بله‌ای گفتم و دایی امیرعلی شروع کرد به خوندن ضیغه محرمیت..زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم..! بعداز اتمام خوندن صیغه محرمیت من به امیرعلی محرم شدم و اصلا باورم نمیشد اگر میگفتن داری خواب می‌بینی تعجب نمی‌کردم چون من و این همه خوشبختی محال بود! با صدای دست و کل کشیدن خانما به خودم اومدم و لبخندی زدم. مامان امیرعلی به سمتمون اومد و گفت: - الهی خوشبخت بشید عزیزای دلم بعدم دست کرد توی کیفش و یه جعبه خوشگل و ظریف درآورد و داد دست امیرعلی و گفت: - امیرعلی جان حلقه رو دست عروس خانم کن! امیرعلی حلقه رو از توی جعبه در آورد و به سمت من گرفت و منم با شرم دستم رو جلو بردم و توی دست امیرعلی گذاشتم و امیرعلی حلقه رو دستم کرد. اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی دستاش رو توی دستم بگیرم و چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..! نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 حجت الاسلام طائب ✡ اسرائیل قبل از ظهور نابود می شود یا بعد از ظهور ؟ 📚 بنا بر روایات در کتاب عصر ظهور اسرائیل در سال ظهور نابود خواهد شد ... به طور همزمان ... یعنی پرچم های سیاه سید خراسانی از خراسان حرکت می کنند و در بیت المقدس فرود می آیند ....! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تایم لپس زیبا از حضور پرشور مردم ابهر در راهپیمایی روز ۲۲ بهمن 🇮🇷 ┄┅═✧❀💠❀✧═┅ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 ابراهیم شهید شد .....🌺 🔵 امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ پنج روز است که در محاصره هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های کانال کمیل بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است. امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود.. ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند. در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند. نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود... کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به قتل عام بچه های باقی مانده کمیل و حنظله بچه های کمیل و حنظله همراه با راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم می زدند. ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد : 🌺 ابراهیم شهید شد...🌺 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌷شهید ابراهیم هادی🌷 🌷شهید مفقود‌الاثر ابراهیم هادی، از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان غرب بود. 🌷او از نیروهای مردمی داوطلب حاضر در دوران دفاع مقدس بود که در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید. 🌸چکیده‌ای از بیوگرافی شهید: ابراهیم هادی ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶ زادگاه:محله شهیدسعیدی میدان‌خراسان 🌷شهادت: شهید ابراهیم هادی در عملیات والفجر مقدماتی بهمراه بچه‌های گردان‌های کمیل و حنظله در کانال‌های فکه به مدت پنج روز مقاومت کرد. اما تسلیم نشد و سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از فرستادن سایر همرزمان به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. ابراهیم از خدا تقاضا داشت گمنام شود. 🌷فرازهای وصیت‌نامه شهیدابراهیم‌هادی: 🔶خدایا تو را گواه می‌گیرم که از شروع انقلاب تا به حال، در طول این مدت، هر چه کردم، برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را در مقابل آزمایش‌ها، مورد آزمایش و آموزش قرار دهم. امیدوارم در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر مستکبرین، این جان ناقابل را بپذیری. 🔶خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم چگونه در برابر عظمت تو ستایش کنم. ولی همین‌قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد. 🌹یادش‌ گرامی و راهش‌ پر رهرو🌹 🌸هدیه صلوات🌸
🔷 درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا... نه اینکه من خود آمده باشم... تو مرا خواندی.... و راهم دادی به دنیای زیبایت 🌹 🔷تشکر از تمامی عزیزانی که در ختم یکروزه بمناسبت سالگرد شهادت ‌شهید ابراهیم هادی شرکت نمودند. از همگی قبول باشه. مورد پسند مادر سادات🌹 🔷حقیر هم به نیابت از تمامی اعضای کانال و به نیت شهید هادی بر سر مزار سه شهید گمنام پارک پردیس ابهر زیارت عاشورا،، همراه با دعای فرج و سلامتی امام زمان( عج ا...) را خواندم🌹. 🌙 شبتون منور به نور مهدی