eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
💢امتحان شیعیان در آخرالزمان 💚امام‌صادق(علیه السلام)،درباره شدت فتنه های زمان غیبت می‌فرمایند: «وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛و اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛و اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛حتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر...» «به خدا سوگند شما خالص میشوید.به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید.به خدا سوگند شما غربال خواهید شد.تا اینکه از شما شیعیان باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر.در این میان کسانی نجات خواهند یافت که: خود را در زمان غیبت به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نزدیک و نزدیک‌تر کنند؛خود را از رذایل ‌اخلاقی پاک کنند و به صفات حسنه نیکو گردانند. شناخت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و دعای فراوان برای فرج ایشان،تنها راه نجات در این دوران پر از فتنه است.» 📚منبع: بحارالانوار، ج۵، صفحه٢١۶ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
4_6034962159400648725.mp3
1.28M
❌چقدر امام زمان در زندگیمون نقش داره؟براش چه کردیم؟ ما پدرحقیقیمون رو طردش کردیم! (عج) https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اموات در شب های جمعه ماه رمضان بسیار چشم انتظار هستند 🔵 در این مورد قطب راوندى در لب اللباب نقل می کند: 🌕 مردگان در هر شب جمعه از ماه رمضان مى آیند و هر یک از آنها به آواز گریان فریاد مى زند: اى فرزندان من. اى خویشان ! با خیرات خود به ما محبت کنید خدا شما را رحمت کند، ما را به خاطر بیاورید و ما را فراموشمان مکنید. بر غربت ما رحم کنید. ما در زندان تنگ و تاریک مانده ایم. به ما رحم کنید و دعا و صدقه از ما دریغ نکنید. 🔺 شاید پیش از آنکه شما مثل ما شوید به شما رحم فرماید، اى بندگان خدا! سخن ما را بشنوید و ما را فراموش مکنید. این ثروتى که در دست شما است روزى در دست ما بود، ما آنها را در راه خدا خرج نکردیم ، پس آنها براى ما وبال شد و منفعت براى دیگران . به ما مهربانى کنید ولو به یک درهم یا قرص نانى یا پاره اى از چیزى . پس فریاد مى کنند: چقدر نزدیک است که بر نفسهاى خود گریه کنید و به شما نفعى ندهد. چنانکه ما گریه مى کنیم و سودى براى ما ندارد؛ پس کوشش کنید پیش از آن که مثل ما شوید. 📚 سفینه البحار ج ۸ ص ۱۳۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دعای پیامبر(صلی الله علیه وآله والسلم) در وداع با جمعه آخر ماه رمضان 📖«جابربن عبدالله انصارى »می گوید در آخرین جمعه ماه مبارک رمضان خدمت حضرت رسول (صَلَّى اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله) رسیدم چون نظر آن حضرت بر من افتاد فرمودند: که اى جابر این آخرین جمعه اى است از ماه رمضان، پس آن را وداع کن و بگو:«اَللّهُمَّ لا تَجْعَلْهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِیامِنا اِیّاهُ فَاِنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنى مَرْحُوما وَلا تَجْعَلنى مَحْرُوما» ▫️خدایا این ماه را ماه آخر روزه داری ما قرارمده و اگر چنین خواهی کرد پس مرا ازکسانی قرار ده که مورد رحمت تو قرار گرفته اند ومرا از محرومین قرار مده. پس بدرستى که هر که این دعا را در این روز بخواند به یکى از دو خصلت نیکو ظفر مى یابد: یا به رسیدن به ماه رمضان آینده برای او رقم خواهد خورد . یا به آمرزش خدا و رحمت بى انتهایی الهی خواهد رسید. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حضرت زینب (س) درباره علاقه زیادش نسبت  به برادرشان حضرت عباس (ع) پرسیدند،فرمودند:معجرم را می بویم،چرا که در مسیر کرببلا ان را بسیار برایم درست میکرد.... بر عطشان https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
شادی ۶۲.mp3
14.8M
⚜ اگر می خواهی به آرزوها و آرمان هایت برسی، نیتت را زیبا و خوب کن https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمضان تمام می‌شود؛ آهی به عمق بندگی از جان بر می‌آید، اما درهای رحمت تو همیشه باز است و مهر تو برای بندگان همیشه پایدار! به جود و کرم خداوندگاریت ما را نعمت قرب عنایت کن... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 بعضی آیات مهدویت در جزء ۲۹ 1️⃣ ملک: 30 👈🏻 هشدار وقوع غیبت حجت خدا 2️⃣ معارج: 44 👈🏻 ذلت دشمنان در زمان ظهور 3️⃣ مدثر: 10-8 👈🏻 ندای آسمانی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله آقا مجتبی تهرانی: شب جمعه آخر ماه توسّل به باب‌الحوائج حضرت رقیه.س؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت148 با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت فاطمه رو کنار زدمو ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت149 _ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟ میدونی این مدت بیخبری از تو چه بلایی سرم آورد ؟ علی دستش رو روی چرخ گذاشت و از من فاصله گرفت بلند شدم و ایستادم بلند فریاد زدم _ چرا جوابمو نمیدی چه اتفاقی افتاده ؟ فاطمه: آیه جان بیا بریم بیرون برات توضیح میدم _ من جز علی از هیچ کس توضیحی نمیخوام علی رفت سمت میز کارش یه وسلیه ای رو برداشت و گذاشت زیر گلوش شروع کرد به حرف زدن علی: چیو میخوای بدونی ؟ اینکه الان دیگه نمیتونم بدون این دستگاه حرفی بزنم ،اینکه دیگه نمیتونم حتی یه قدم راه برم ، چیو میخوای بدونی آیه ، برو از اینجا ،برو آیه دنیا روی سرم آوار شده بود ... مات و مبهوت به علی نگاه میکردم چه بلای سر صدای عشقم اومده بود ... فاطمه زیر بغلمو گرفت و از اتاق خارج شدیم به سمت پذیرایی رفتیم و یه گوشه روی زمین نشستم مادر علی نزدیکم شد و بغلم کرد صدای گریه هاش آتیشم زد مادر جون: دیدی آیه ؟ دیدی چه بر سر عشقت اومد ؟ علی یه هفته اس که برگشته دکترا گفتن به خاطر ترکشی که خورده هم به نخاع آسیب زده هم به تارهای صوتیش آیه بچه ام نمیتونه دیگه راه بره .... آیه بچه ام دیگه نمیتونه بدون دستگاه حرف بزنه.... فاطمه نزدیک شدو مادر و دلداری میداد _مادر جون خدا رو شکر که سالمه و برگشته ،قسمتش همین بوده ،دلش میخواست شهید بشه ،ولی بی بی نخواست .‌... فاطمه: آیه تو الان مشکلی نداری با وضعیت علی؟ _چرا باید مشکلی داشته باشم؟ ،قرارمون این بود که با هم همراه باشیم ،قرار نبود رفیق نیمه راه باشیم .... فاطمه: ولی علی ،علی سابق نیست! از کوچکترین چیزی عصبانی میشه ؟ اصلا حالش خوب نیست _درست میشه ،باید بهش زمان داد ،تا خودشو باور کنه فاطمه: آیه جان ،تو رو خدا دیگه نیا اینجا ،یعنی تا زمانی که حال علی خوب نشده ... _ علی الان به من احتیاج داره ،الان نباشم پس کی باشم ...من بدون علی میمیرم بلند شدمو چادرمو روی سرم مرتب کردم _با اجازه تون من میرم ،فردا میام مادر جون: باشه مادر ،مواظب خودت باش آیه : خدا بخیر کنه فردا رو ... لبخندی زدمو چیزی نگفتم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت150 از خونه خارج شدمو به پنجره علی چشم دوختم پرده تکان میخورد دلخوش به این بودم که علی کنار پنجره اس و نگاهم میکنه یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه وارد خونه شدم امیر و مامان انگار منتظر آمدن من بودن با دیدنم به سمت من آمدن مامان: چی شد آیه ، آقا سید حالش خوبه؟ همانطور که با گوشه روسریم اشکاهامو پاک میکردم گفتم :اره خدا رو شکر ،حالش خوبه امیر: چرا جواب موبایلش و نمیده ،اصلا تو چرا برگشتی؟ چرا نموندی؟ _من خسته ام ،میخوام بخوابم ،حالم خوب نیست امیر: کجا میری آیه ،با تو ام ! مامان: امیر مادر ،بیا بریم خونه آقا سید ببینیم موضوع چیه؟ امیر : باشه کلافه روی تخت دراز کشیده بودم یه هفته مانده بود به اربعین ای کاش میتونستم تا اون موقع حال علی رو بهتر کنم و باهم بریم پابوس آقا.‌.. از خوده آقا خواستم کمکم کنه ... ازش خواستم به مدافع زینبش کنه ... چشم دوخته بودم به عکس علی در صفحه گوشیم خواستم زنگ بزنم میدونستم جوابمو نمیده خواستم براش پیام بفرستم اما نمیدونستم چی بنویسم براش... یاد روضه حضرت زینب در قتلگاه افتادم که همش زمزمه میکرد شروع کردم به نوشتن در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت نیزه‌ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض چکمه بر پا، پا به روی سینه‌ی آقا گذاشت هر نفس از سینه‌ی مجروح او خون می‌چکید خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت در شب سرد غریبی در تنور داغ درد خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت151 انتظار پاسخ نداشتم همین که میفهمیدم پیاممو میخونه برام کافی بود صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم سمت دفتر حاج اکبر دوست علی از علی شنیده بودم که حاج اکبر دفتر حج زیارت داره یه بارم با هم رفته بودیم اونجا بعد از رسیدن از پله های دفتر بالا رفتم جمعیت زیادی اومده بودن انگار همه اشون میخواستن راهی سرزمین عشق بشن. کمی به اطرافم نگاه کردم بلاخره حاج اکبر و پیدا کردم و نزدیکش رفتم _سلام (حاج اکبر با دیدنم شوکه شده بود ) حاج اکبر: سلام ، واسه سید اتفاقی افتاده؟ _نه حاج اقا ،علی برگشته حاج اکبرلبخندی زد : خوب پس پرواز نکرده ... _ولی اصلا حالش خوب نیست حاج اکبر: چرا ؟ _به خاطر ترکش های که خورده قطع نخاع شده و حین جراحی تارای صوتیش هم آسیب دیده حاج اکبر: یا حضرت زینب... الان چه کاری از دست من بر میاد ؟ _ مزاحمتون شدم ،اسم منو علی رو هم بنویسین برای اربعین ،مطمئنم با رفتن به کربلا حالش بهتر میشه ... حاج اکبر: چشم حتما... راستی میتونم علی رو ببینم؟ _ب..ه نظرم فعلا کسی نره عیادتش بهتره ،چون هنوز حال روحیش بهتر نشده حاج اکبر : باشه چشم پاسپورتها رو از داخل کیفم بیرون آوردم : بفرمایید اینم پاسپورت من و علی ، اگه کاری ندارین من رفع زحمت کنم حاج آقا : اختیار دارین ،،حتما زمان رفتن و به شما خبر میدم _ خیلی ممنون خدا خیرتون بده ،به خانواده سلام برسونین حاج آقا : چشم حتما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت152 از دفتر خارج شدم و یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه داخل کوچه که شدیم نگاهم به یه موتوری افتاد که دم در خونمون ایستاده بود بعد از رسیدن کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم به سمت موتور سوار رفتم _سلام ،ببخشید باکسی کاری داشتید؟ سلام ،احضاریه آوردم ولی کسی خونه نیست؟ _احضاریه؟احضاریه چی؟ فک کنم واسه طلاقه! اینقدر شوکه شدم که خندم گرفت: ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین ،اینجا کسی قرار نیست جدا بشه؟ ببخشید مگه اینجا منزل خانم آیه هدایتی نیست؟ (با شنیدن اسمم ،انگار ضربان قلبم برای چند ثانیه ایستاد) _بله &:میشناسین؟ _بله خودم هستم موتور سوار با تعجب نگاهم میکرد : اگه میشه اینجا رو امضا بزنید و احضاریه رو تحویلتون بدم دستام خشک شده بود به هر جون کندنی بود خودکار و به دستم گرفتم و امضا زدم احضاریه رو گرفتم وارد حیاط خونه شدم به سختی خودمو به تخت نزدیک حوض رسوندم و روی تخت نشستم جرأت باز کردن نامه رو نداشتم در حیاط باز شد و مامان وارد حیاط شد نزدیکم شد و به صورت رنگ پریده ام نگاه میکرد با دیدن نامه داخل دستم نامه رو برداشت و بازش کرد ولی با خوندن نامه چیزی نگفت انگار منتظر این نامه بود ... اصلا چرا هیچ کس این چند روزی حرفی از علی نزدانگار همه منتظر این نامه بودن انگار همه منتظر ویرانی زندگیم بودن .... چه راحت تصمیم گرفتن برای من .... چه راحت بریدن و دوختن... چه راحت سیاه بخت شدم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت153 بدون هیچ حرفی نامه رو از دست مامان گرفتم و به سمت اتاقم رفتم ای کاش میشد فریاد کشید ای کاش میشد ناله زد ای کاش میشد به بی وفایی دنیا زجه زد ای کاش میشد گریه کرد ولی انگار اشکهام هم به من رحم نمیکنن و نمیبارن واسه دل خسته ام دلم میخواست با علی صحبت کنم اما درباره چی صحبت کنم وقتی کسی دلش به بودن در کنارت نیست باز حرفی نمیمونه برای توضیح.... ولی حرفها توی دلم مونده بود باید گفته میشد گوشیمو برداشتم شروع کردم به نوشتن : سلام آقا سید ... سلام بیمعرفت... سلام رفیق نیمه راه ... چقدر خوب ثابت کردی خودت رو به من ... چقدر راحت گذشتی از عشقمون .. چقدر راحت عهد شکستی آقا سید ... مگه نگفته بودی از چیزهایی که دوست نداری بنویس مگه تو حرم امام رضا قول ندادیم که با هم بمونیم تا آخرش .. چقدر راحت زیر قولت زدی آقا سید .... الان آروم شدی؟ ولی من آروم نیستم ! من شکستم ! تو تمام آرزوهای من بودی .. با آرزوهام چیکار کردی ؟ مگه نگفتی با هم همراه بشیم، همراه حضرت زینب ،پس چرا رفیق نیمه راه شدی، جواب بی بی رو چی میخوای بدی؟ من که سپرده بودمت دست بی بی... تو منو دست کی سپردی که اینجور بی وفا شدی،پیام رو واسش فرستادم و صدای گریه هام بلند شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت 154 در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد نزدیکم شد و بغلم کرد _شما خبر داشتین مگه نه؟ خبر داشتین و چیزی نگفتی؟ مامان: الهی قربونت برم ،خوده آقا سید اینو میخواست ،گفت آیه آینده اش بامن تباه میشه ، گفت من نمیتونم آیه رو خوشبخت کنم ،گفت بلاخره یه روزی با این وضعیتی که من دارم خسته میشه _چه طور تونستین جای من تصمیم بگیرین برای زندگیم گریه میکردمو فریاد میکشیدم نمیبخشمتون ،،نمیبخشمتون نمیبخشمتون ... اینقدر گریه کردم که مامان مجبور شد یه مسکن و قرص خواب آور به من بده نفهمیدم چند ساعتی خواب بودم وقتی چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود ای کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم با باز شدن در اتاق چشمامو بستم ،دلم نمیخواست با کسی صحبت کنم از بوی عطر پیراهنش متوجه شدم که امیر بود بعد از چند دقیقه در بسته شد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بلند شدمو گوشیمو از روی میز کنار تخت برداشتم نگاه کردم حاج اکبر بود به حاج اکبر چی باید میگفتم،جوابش رو ندادم چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیمو شنیدم نگاه کردم حاج اکبر پیام داده بود تاریخ رفتن به کربلا رو فرستاده بود دقیقا پنج روز دیگه چشمم به احضاریه افتاد نامه رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم دقیقا چهار روز دیگه گوشیمو خاموش کردمو انداختم گوشه تخت . آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم...