eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 نذری که واقعا معجزه میکند ✨نذر سوره مبارکه یاسین هدیه به حضرت ام البنین ( سلام الله علیها) به رسم شنبه های کربلا، دست توسل به دامان پُر مِهر بانوی وفا و ادب می زنیم: 👇👇👇 ✅ روش انجام نذر: 1⃣ به نیت حاجت مد نظرتون، ۱۴ سوره مبارکه یاسین را نذر و هدیه به حضرت ام البنین سلام الله علیها می کنید 👈 و ۷ ( هفت) سوره مبارکه یاسین را به همراه ۱۰۰۰ ( هزار ) مرتبه صلوات می خوانید 2⃣ پس از اینکه حاجت شما مستجاب شد، ۷ ( هفت) سوره یاسین باقیمانده را هم، هدیه می فرمایید. ✅ نکات مهم ختم: 👈 نیازی نیست که با هر سوره مبارکه یاسین، صلوات بفرستید، بلکه بعد از خواندن هفت سوره اول، فقط هزار صلوات بفرستید 👈 در طول چند روز هم می توانید که این هفت مرتبه سوره مبارکه یاسین را به نیت هدیه به حضرت ام البنین ( سلام الله علیها) تلاوت بفرمایید و لازم نیست که همه را یک مرتبه بخوانید 🌸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_6501573697.mp3
858.1K
⁉️اینکه میگویند مهمترین شرط ظهور آمادگی مردم است.وقتی مردم آماده ظهور نیستند،شرایط ظهور مهیا نیست،چرا هر جمعه باید منتظر ظهور باشیم؟ ⭕️پاسخ: ابراهیم_افشاری ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیش بینی نابودی اسرائیل به دست ایران توسط اندیشمند روس 🔺 ژیرینوفسکی سیاستمدار و استاد دانشگاه روس : اسرائیل از ایران می ترسد ، ایرانی ها موشک دارند ، هفتاد میلیون جمعیت دارند ، جوان هستند ، جنگ ایران با اسرائیل اجتناب‌ناپذیر است ، چیزی از اسرائیل باقی نمی ماند . https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
50.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| | لحظه‌ی مرگ، لحظه‌ی راحتی نیست! اما می‌تونه سخت نباشه! می‌تونه حتی شیرین هم باشه! 👈 به شرط اینکه ما مراتب مختلف مرگ‌ رو قبل از رسیدن وفات‌مون تجربه کرده باشیم! منبع : کارگاه تفکر 🎞رسانه رسمی استاد محمد شجاعی !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 فضیلت انفاق در روز نهم ربیع الاول 🔵 وَ قَالَ اَلشَّيْخُ إِبْرَاهِيمُ بْنُ عَلِيٍّ اَلْكَفْعَمِيُّ فِي كِتَابِ «اَلْمِصْبَاحِ»: إِنَّ صَاحِبَ كِتَابِ «مَسَارِّ اَلشِّيعَةِ» رَوَى أَنَّ مَنْ أَنْفَقَ فِي يَوْمِ اَلتَّاسِعِ مِنْ رَبِيعٍ اَلْأَوَّلِ شَيْئاً غَفَرَ اَللَّهُ تَعَالَى ذُنُوبَهُ، 🌕 و شيخ ابراهيم بن على كفعمى در كتاب مصباح گفته است كه صاحب كتاب مسار الشّيعه روايت كرده است كه هركس در روز نهم ماه ربيع الاوّل چيزى انفاق كند، حق تعالى گناهان او را بيامرزد. 📚 زاد المعاد ج ۱، ص ۲۵۷ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
••|🌼💛|•• برگردنگاه کن قسمت24 شما صبحانه خوردید؟ از سوالش جا خوردم. با مکث گفتم: –چطور؟ نگاهی به چی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت25 چند روزی بود که حقوقم را گرفته بودم. با پرداخت قصد وام و خریدن یک سری کتابهای دانشگاهی و هزینه های جانبی چیز زیادی برایم باقی نمانده بود. آن روز کافه خیلی شلوغ بود و من کمی دیرتر از قبل از کافه بیرون زدم. دقیقا جلوی در مغازه‌ی آقای امیر زاده ساره غافلگیرم کرد. از پشت درختی بیرون پرید. –کجا خانم خانما؟ پارسال دوست امسال آشنا. درجا پریدم و هینی کشیدم. –ترسیدم، چرا رفتی پشت درخت قایم شدی؟ –چیکار کنم تلفنم رو که جواب ندادی گفتم اینجا کشیکت رو بکشم. –گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و صفحه‌اش را نگاه کردم. –امروز زنگ زدی؟ سرم خیلی شلوغ بود گوشیم تو کیفم بود. دستش را به کمرش زد. –ببین واسه شما هنوز سر برج نشده؟ آه از نهادم بلند شد. –وای راستی من به تو بدهکارم. ببین میشه ماه دیگه بدم؟ این برج همش... انگار حرفم جرقه ایی شد در انبار باروت، صدایش را بلند کرد. –چی، منو مسخره کردی؟ این همه صبر کردم حالا میگی یه ماه دیگه؟ زیر چشمی به مغازه نگاهی انداختم. امیر زاده با این که مشتری داشت ولی داشت ما رو نگاه میکرد. بازوی ساره را گرفتم و به طرف خیابان کشیدم. –هیس، چرا داد میزنی، بیا بریم اونور با هم صحبت... بازویش را محکم از دستم بیرون کشید و صدایش را بلند تر کرد. –نمیخوام بیام، با همین زبونت این همه وقت من رو سر دووندی. آقای امیر زاده همراه مشتری نگران از مغازه بیرون آمد . مشتری را رد کرد و جلو آمد. –خانم حصیری چی شده؟ این چرا اینجوری با شما صحبت میکنه؟ تا خواستم حرفی بزنم ساره رو به امیر زاده گفت: –این خودتی درست صحبت کن. به ساره اخم کردم. –عه، مودب باش. بعد رو به امیر زاده کردم. –چیز مهمی نیست، شما بفرمایید، خودم حلش میکنم. ساره دوباره گر گرفت. –چطوری حل میکنی؟ ها چطوری؟مشکل من فقط با پول حل میشه. امیرزاده با خشم نگاهش کرد. –خانم چرا شبیهه باج گیرا حرف میزنی؟ مظلوم گیر آوردی؟ چیکارش داری؟ ساره دستش را جلوی دهانش مشت کرد. –عه،عه، این مظلومه؟ فعلا که من گیر کردم دست این، نمیاد بدهیش رو بده، بعد از این همه صبر کردن میگه ماه دیگه. امیر زاده حیران نگاهش بین من و ساره چرخید. از خجالت نگاهم را به زمین دوخته بودم. عوض شدن رنگ صورتم را حس می‌کردم. دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. دست ساره را گرفتم و التماس آمیز گفتم: –باشه میدم الان بیا بریم. دوباره ساره دستش را کشید. –تو چرا همش میخوای منو از اینجا ببری، دستگاه ام تی ام اینوره نه اونور. در آن لحظه خیلی خوب معنی آبرو ریختن را فهمیدم. هوا گرم نبود ولی من عرقی را که از ستون فقراتم قطره قطره سرازیر بود را حس می‌کردم. کاش امیرزاده اینجا نبود. چرا ساره دقیقا باید همینجا یقه‌ی مرا بگیرد. اصلا چرا من باید بدهی‌ام را فراموش کنم و اینطور خجالت زده شوم. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت 26 از دستش آنقدر عصبانی بودم که میخواستم خفه‌اش کنم. ولی با این حال خودم را کنترل کردم تا بیشتر از این آبرویم نرود. آقای امیر زاده دستش را روی سینه‌ی ستبرش کشید و رو به من گفت: –خانم حصیری یه لحظه بیایید. بعد خودش چند قدم آن طرفتر رفت و منتظر ایستاد. با نگاهم برای ساره خط و نشان کشیدم و به دنبال امیر زاده رفتم. سرش پایین بود، تا کنارش ایستادم ماسکش را پایین آورد و پچ پچ کنان گفت: –خانم حصیری شما برید خونه، من خودم با این خانم حرف میزنم و موضوع رو حل میکنم. شما با اینجور آدمها دهن به دهن نشید بهتره. بعضی از اینا ترفندشونه یه آدم متشخص پیدا میکنن برای این که آبروی طرف رو ببرن میگن... حرفش را بریدم. –نه آقای امیر زاده، اون راست میگه من بهش بدهکارم. راستش چون بهش گفتم کلا بدهیم یادم رفته، یه کم عصبانی شد. اخم ریزی کرد. –شما واقعا بهش بدهکارید؟ با سرم جواب مثبت دادم. آنقدر تعجب کرد که صدایش کمی بالا رفت. –آخه چرا؟ شما با این جور آدما چه بده بستونی دارید؟ ساره شنید و گفت: –با چه جور آدمهایی، مگه من چمه؟ نون بازوم رو میخورم. امیر زاده رو به ساره گفت: –آره، ولی بازوی زور گویی، –نخیر آقای محترم، من واسه این خانم کار کردم، نصف روز وقت گذاشتم الانم پولمو میخوام. شمام بهتره وقتی از چیزی خبر ندارید قضاوت نکنید. با این حرفهای ساره تعجب امیر زاده هر لحظه بیشتر میشد و من خودم را سرزنش می‌کردم و به ساره لعنت می‌فرستادم. از ساره پرسید: –چه کاری؟ –این خانم میخواست بدونه شما... فریاد زدم. –ساره. ساره پیروز مندانه نگاهم کرد. –بریم کارت به کارت کنیم؟ بدون این که سرم را بلند کنم یا حرفی بزنم به طرف دستگاه ام تی ام راه افتادم. صدای پاهای ساره را می‌شنیدم که پشت سرم می‌آید. ولی می‌دانستم که امیر زاده همانجا ایستاده و ما را نگاه میکند. سنگینی نگاهش مثل تیری پشتم را می‌سوزاند. خجالت کشیدم حتی از او خداحافظی کنم. روی نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم. حتما حالا کلی سوال بی جواب در ذهنش نقش بسته و دنبال فرصتی است که از من بپرسد. به دستگاه که رسیدم شماره کارت ساره را گرفتم و فوری پول را برایش واریز کردم و بعد هم بدونه خداحافظی به طرف ایستگاه مترو راه افتادم. تقریبا به جز هزینه‌ی رفت و آمد چیزی در کارتم باقی نماند. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قــسمت 27 از فردای آن روز خجالت میکشیدم از جلوی مغازه اش بگذرم، از ایستگاه مترو که بیرون می‌آمدم به آن طرف چهار راه میرفتم و از دور ترین قسمت به مغازه او حرکت میکردم تا او مرا نبینم. به کافی شاپ که می رسیدم دعا دعا میکردم که او برای صبحانه نیاید. اتفاقا جالب بود که سه روز نیامد. روز سوم دوباره از نیامدنش نگران شدم. نکند دوباره اتفاقی افتاده. چرا هر دفعه بین ما حرفی می‌شود اتفاقی برای او میافتد. روز سوم با خودم گفتم بهتر است از راه همیشگی‌ام بروم تا ببینم حالش خوب است، سرکارش هست یا نه. ولی در آخرین لحظه منصرف شدم. اگر باشد چه؟ هنوز خجالت می‌کشیدم. از خیابان که رد شدم به پیاده رو رفتم و راهم را به طرف مترو ادامه دادم. کمی که گذشت سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم. نمی‌دانستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم یا نه، به ایستگاه مترو نزدیک میشدم و هر لحظه اطرافم شلوغ تر میشد. سرعتم را کمتر کردم. صدای سلام گفتنش مرا ترساند. تکانی خوردم و برگشتم. –شمایید؟ –خیلی وقته اینور منتظرتون هستم. چند روزه چرا راهتون رو اینقدر دور میکنید؟ با منو من گفتم:. –نه، زیاد فرقی نمیکنه، بالاخره اینم تنوعیه دیگه. نگاهش را جور خاصی کرد. –یعنی دیدن من براتون تکراری شده بود. بد جایی ایستاده بودیم تقریبا جلوی راه بودیم. نگاهی به اطراف انداخت. –الان وقت دارید؟ می‌خواستم باهاتون حرف بزنم. وای خدایا، حتما می‌خواهد در مورد حرفهای آن روز ساره بپرسد. –آخه من دارم میرم خونه، دیر برسم نگران... –خب زنگ بزنید بگید یه کم دیرتر میایید. اصلا من می‌رسونمتون تو راه حرفم میزنیم. دستپاچه شدم، اگر داخل ماشین باشیم که اصلا نمیتوانم از سوالهایش فرار کنم. –نه ممنون، خودم میرم، با مترو زودتر میرسم. انشاالله یه وقت دیگه با هم حرف میزنیم. می‌خواهید فردا که امدید کافی شاپ، همونجا حرف... نگذاشت حرفم تمام شود و کلافه گفت:: –اگه به خاطر ماجرای اون روز هست من همه چی رو میدونم. احساس کردم قلبم از ضربان افتاد بدون پلک زدن فقط نگاهش کردم و او ادامه داد: –اصلا میدونید من چرا چند روزه کافی شاپ نمیام؟ آن لحظه نمی‌خواستم دلیل نیامدنش را بدانم، فقط می‌خواستم از آنجا فرار کنم. در دلم تا توانستم ساره را نفرین کردم. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 28 خودم را به بی خبری زدم. –از چی خبر دارید؟ برگشت در جهت مخالف راهی که آمده بودیم و اشاره کرد که من هم همراهی‌اش کنم و شروع کرد به قدم زدن. به اجبار همراهی‌اش کردم. ولی آنقدر آرام میرفتم که دوشا دوش هم قرار نگیریم. به خاطر شلوغی پیاده رو و این که سرم از خجالت پایین بود.. مدام باید مواظب میشدم که با کسی برخورد نکنم. دستش را به پشتم حائل کرد و به کنار خیابان اشاره کرد. –بیایید از اونور بریم، ماشین رو یه کم بالاتر پارک کردم. در بد مخمصه ایی افتاده بودم. حس یک مجرم را داشتم که برای باز جویی به سلول انفرادی میبرنش. در ذهنم دنبال راهی می‌گشتم که خودم را نجات بدهم. سکوت سنگینی بینمان برقرار بود انگار او هم در ذهنش دنبال چیزی میگشت و حسابی مشغول بود. کنار ماشینش که رسیدیم دستهایش را داخل جیب های شلوار کتان کرم رنگش فرو برد و راست ایستاد. –اینم ماشین من، بفرمایید سوار شید. وقتی تردیدم را در سوار شدن دید خودش رفت و پشت فرمان نشست و استارت زد. نگاهش کردم. چراغهای ماشین را روشن و خاموش کرد. دیگر چاره ایی نداشتم. در عقب ماشین را باز کردم و نشستم. یک ساندروی سفید و ترو تمیز داشت. ماشین بوی عطرش را میداد. با خودم فکر کردم شاید از این که عقب نشسته‌ام ناراحت شود. ولی وقتی ماسکش را درآورد و از آینه آویزان کرد لبخند میزد. ماسکتون را دربیارید و یه کم نفس بکشید. ماسکم را پایین دادم و نگاهم را به خیابان دادم. ماشین را از پارک درآورد. –اگه بدونید واسه این جای پارک پیدا کردن چقدر این خیابون رو بالا و پایین کردم. با حواس پرتی گفتم؛ –خب جلوی مغازتون که همیشه جا هست اونجا پارک می‌کردید. آینه را روی صورتم تنظیم کرد و لبخندش عمیق تر شد. –خوب آمار جا پارک اونجا رو داریدا... اگه اونجا پارک می‌کردم، باید کلی پیاده تا اونجا می‌رفتیم. شمام که همش دنبال بهانه، چطوری راضیتون می‌کردم. نگاهم را به دستهایم دادم. –من فقط نمی‌خواستم مزاحمتون باشم. پشت چراغ قرمز ایستاد. از آینه نگاه عمیقی خرجم کرد. –از روزی که دیدمتون اونقدر مراحم بودید که... بعد با مکث دوباره لبخند زد و ادامه داد: –دقیقا از روزی که اون پول رو پسم دادید، همیشه اون قیافه‌ی حق به جانبتون جلوی چشممه. با دلخوری پرسیدم: –بردین به اون خانمه دادین برای کمک؟ –نه، یادگاری نگهش داشتم. دیگه دلخوری اون روزتون رو یاد آوری نکنید. من که عذر خواهی کردم. تاوانشم پس دادم. دو هفته مریض‌داری کردم. دلتون خنک نشده؟ نـویسنده لیلا‌فتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت 29 مریضی مادرتون تقصیر من نبود. چرا شما همه چیز رو به هم ربط می‌دید. –میدونم تقصیر شما نبود. به نظر من که تو این دنیا همه چی به هم ربط داره، ناراحت شدن اون روز شما، مریضی مادرم، چند روز نیومدن من، نگرانی شما، به دردسر انداختن خودتون به خاطر من، بعد از این حرف زیر چشمی نگاهم کرد. نمی‌دانستم چه بگویم چون دقیقا منظورش را نفهمیدم می‌ترسیدم حرفی بزنم که باعث شود بیشتر لو بروم. ادامه داد: –همه‌ی اینا به هم ربط داره... اصلا تا حالا فکر کردید چرا باید همون لحظه که شما امدید پول رو پس بدید قبلش اون خانم هم امده باشه و در مورد مشکلات و کمک جمع کردن با من حرف بزنه، بعد همین باعث شد من اون حرف رو بزنم و بعدشم باعث دلخوری شما وخیلی مسائل بشه... فکری کردم و پرسیدم. –نکنه چند روز کافی شام نمیایید اتفاقی افتاده که باز فکر میکنید به من مربوطه. بعد از این که نشانی ایستگاه مترویی که همیشه آنجا پیاده میشدم را پرسید گفت: –اگر نظر من رو بخواهید آره مربوطه، –باز کسی کرونا گرفته؟ –نه خوشبختانه، –پس چی؟ سکوت کرد. نگاه سوالی‌ام را به آینه دوختم. با یک دستش فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش به ته ریشش دست می‌کشید. از آینه نگاهم کرد. لبخند زد. –اینجوری نگاه می‌کنید یاد اون روز میوفتم. نگاهم را به خیابان دادم. –مگه شما نگفتین می‌خواهید حرف بزنید خب چرا طفره میرید. –باشه میگم، به شرطی که به حساب فضولی نزارید من فقط نگران شدم. وقتی این حرف را زد کمی دلشوره گرفتم. با نگرانی نگاهش کردم. متوجه شد و زود گفت: –اصلا چیز مهمی نیست، من میخوام ازتون تشکر کنم و از این که اینقدر باعث درد سر شما شدم دوباره ازتون عذر خواهی کنم. –چیزی شده؟ –راستش این چند روز کارم شده بود رفتن به مترو و پرس و جو کردن در مورد اون دختر، اسمش چی بود؟ ابروهایم بالا رفت. –کدوم دختر؟ همون دختر فروشنده هه. –منظورتون سارس؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد فوری گفت: –فقط میخوام حرفهام رو باور کنید. من فکر کردم اون داره شما رو یه جورایی اذیت میکنه و داره از شما اخازی میکنه. که وقتی امروز صبح بالاخره با پرس و جو و کلی انتظار کشیدن پیداش کردم فهمیدم کارش کمتر از اخازی هم نبوده. فکر کردم شاید شما به کمک احتیاج دارید و نمی‌تونید از کسی کمک بگیرید. با خودم گفتم حتما کار خدا بوده که اون روز اون دختر دقیقا جلوی مغازه ی من با شما جر و بحث کرد. پس حتما باید یه کاری انجام بدم. پیشانی‌ام عرق کرده بود. سرم را پایین انداختم. با این حساب حتما ساره همه چیز را لو داده بود. وقتی سکوت مرا دید ادامه داد: نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 30 –من در مورد اون روز ازش پرسیدم که چرا با شما اونجوری حرف میزد. برام همه چیز رو توضیح داد، البته قبلش کلی منو تیغ زد، به کم هم قانع نیست. خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد: –اولش که گفت چقدر از شما گرفته تعجب کردم و با خودم گفتم آخه این خانم حصیری چرا این همه پول بی زبون رو به این داده. ولی حالا که دارم فکر میکنم می‌بینم با شما خیلی خوب حساب کرده... وای خدای من، ساره خدا لعنتت کنه من رو به پول فروختی؟ اگه میدونستم اینقدر دهن لقه کاری ازش نمی‌خواستم. کاش بهش می‌سپردم که به کسی حرفی نزنه، البته فایده ایی هم نداشت اون تا اسکناس ببینه همه چی یادش میره. حالا که کار از کار گذشته بود باید توضیحاتی میدادم که سوتفاهم پیش نیاد، حالا فکر نکنه من فضولم و تو زندگی دیگران تجسس می‌کنم. سرم را بالا آوردم. –من فقط نگران شدم که نکنه اتفاق بدی... حرفم را برید. –شما خیلی هم کار خوبی کردید. اصلا فکر نمیکردم موضوع این چیزی باشه اون دختره گفت. راستش وقتی حرفهاش رو شنیدم خوشحال شدم. اولش وقتی دیدم با اون دختره سر و سّری دارید یه کم ترسیدم. ولی بعد که جریان رو فهمیدم خیلی هم ذوق کردم. که شما به خاطر من اینقدر خودتون رو به دردسر انداختین. همین که میگید نگرانم شدید یه دنیا می‌ارزه. از طرفی از این که دنبال ساره رفته تا سر از کارم در بیاورد ناراحت بودم از طرفی هم از این که اینقدر برایش مهم بودم که کارش را به خاطر من چند روز رها کرده ته دلم قنج رفت. ترسیدم از این که نکند ساره برای بیشتر پول گرفتن دروغ هم قاطی حرفهایش کرده باشد، برای همین پرسیدم: –ساره دقیقا چی به شما گفته؟ نکنه از خودش حرف درآورده باشه؟ با شک نگاهم کرد. –اون گقت که شما می‌خواستین ماهانه یه کمکی به مسجد بکنید واسه امور خیر. هر روز میومدید سراغ من که ازم بپرسید چطوری باید این کار رو انجام بدید ولی خب من نبودم. بعد چند روز, دیگه شما نگران میشید و برای این که روتون نشده خودتون برید مسجد و بپرسید به این دختره گفتین که پرس و جو کنه. در حقیقت با یه تیر دو نشون زدید. نفس راحتی کشیدم. باز خدا ساره رو خیرش بده آبرومندانه‌تر تعریف کرده. خیلی ضایعم نکرده. –بله درست گفته. سری به تایید تکان داد. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میزبانی آستان قدس رضوی از زائران امام عسکری(ع) در سامرا، با حضور ۷۰ خادم و طبخ و توزیع ۱۲۰ هزار غذای متبرک 🔸 امین بهنام، معاون اماکن‌ متبرکه حرم مطهر رضوی: 🔹 طبق دستور تولیت آستان قدس رضوی، ۷۰ خدمه آستان مقدس رضوی به حرم امام حسن عسکری(ع) در سامرا مشرف شده‌اند و به مدت چهار شب، تا شام شهادت ایشان به ارائه خدمت خواهند پرداخت. 🔹 در راستای این خدمت‌رسانی، طی مدت چهار روزه حضور خادمان رضوی در سامرا، ۱۲۰ هزار وعده غذایی در سه وعده صبحانه، نهار و شام بین عزادارانی که به حرمین عسکریین مشرف می‌شوند توزیع می‌شود. 🔹 با توجه به نام‌ حضرت رضا(ع) و متبرک بودن پذیرایی‌ها به نام ایشان، زائران عراقی تمایل بسیاری به دریافت این متبرکات دارند و به هر میزان ممکن که از آن بهره‌مند شوند، قدردان خادمان رضوی هستند؛ خادمان بارگاه منور حضرت رضا(ع) تا شام شهادت امام حسن عسکری(ع) در شهر سامرا مستقر هستند و خدمت رسان زائران خواهند بود. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2