5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ وقتی دلت میگیره، غصهدار یا کلافه و خسته میشی؛
اولین کسی که حرف زدن باهاش و دیدنش حالتُ خوب میکنه کیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ بی حجابا، بیدین نیستن!
بچههامون اگر خطا میکنن، بیدین نشدن!
درست به بقیه نگاه کنیم.
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🔴 «سمفونی کشتگان» در حمایت از کودکان شهید فلسطینی به صدا درآمد
🔹 اجرای میدانی «سمفونی کشتگان» به همت مرکز هنری رسانه ای نهضت و با مشارکت سازمان هنری رسانه اوج با اجرای مشترک هیثم نور خواننده مشهور عرب در حمایت از ۵۰۰۰ کودک شهید فلسطینی در میدان فلسطین تهران ضبط شد.
🔹 در این اثر صدها کفن به نشانه ۵۰۰۰ هزار کودک شهید فلسطینی به صورت نمادین به تصویر کشیده شده است.
🔹 گفتنی است مرکز هنری رسانهای نهضت در تلاش است با تولید چنین آثار متفاوتی جنایات رژیم صهیونیستی علیه کودکان فلسطینی را در فضایی متفاوت و تاثیرگذار به تصویر کشد.
🔹 این اثر در آیندهای نزدیک از شبکههای تلویزیونی و رسانههای اجتماعی منتشر خواهد شد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
👓 راستی یه چیزی میگم دقت کردین !!!!!
چرا ایرانی ها دیگه مرکز نفرین زمین نیستند؟
چرا افغانستانیهای مقیم ایران دیگه باعث غارت وکشتار ومسئله امنیت ملی نیستند؟
چرا دیگه خبری ازبرخورد خشن پلیس یاسپاه و بسیج بامردم نیست؟
چرا بار روانی مردم روبه سمت آرامشه؟
چرا دیگه ایران بدنیست؟
چرا تو مدارس دخترانه دیگه بوی مواد شیمیایی نمیاد ؟
چرا مردم کمتر به دولت ناسزا میگن
چرا مدام قیمت ارز و طلا نوسان شدید نداره ؟
چرا دیگه کلیپ دعوای بین آمر به معروف و مردم از یه گوشه ی مملکت بیرون نمیاد
❗️ چون کارفرما ( رژیمصهیونیستی )خودش درگیرجنگ با غزه است...😂😂😂😂😂😂😂😂
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
برگرد نگاه کن پارت324 مادربزرگ هم لبخند زد. –علی آقا میدونم دلت شور نامزدت رو می زنه و حقم دار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگرد نگاه کن
پارت325
بعد از این که علی ما را به هم معرفی کرد با دوستش احمد آقا احوالپرسی کردم و تسلیت گفتم. چهرهاش خیلی رنج کشیده به نظر میآمد، قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود.
علی در حالی که روی شانهی احمد آقا می زد رو به من گفت:
–این رفیق من وقتی ماجرای ساره رو شنید خیلی اصرار کرد که بهت بگم ازش دوری کنی برای همین من اون حرفا رو در مورد ساره زدم.
نگاهم را به علی دادم.
–ولی ساره خیلی عوض شده، تقریبا بیشتر وقتش رو صرف دعا و نماز و قرآن و این چیزا میکنه و...
احمد آقا حرفم را برید.
–شیطانم همین کار رو میکرد.
تا حالا امامزادهای، حرمی، زیارتگاهی، جایی بردینش؟ تا حالا پیشش زیارت عاشورا خوندید؟ با سجدهی زیارت عاشورا و لعنهاش مشکلی نداشت؟ حدیث کسا چی؟ مجلس روضه بردینش؟
با تعجب نگاهم را بین علی و احمد آقا چرخاندم.
علی با لبخند گفت:
–منظورش اینه اگر این جور جاها بره و بازم مقاومت نکنه یا توی روضه اشک بریزه و سجدهی زیارت عاشورا رو با جون دل انجام بده یعنی حالش خوبه و بهترم می شه.
از توضیح علی قانع نشدم و سرم را کج کردم.
–جایی که نبردیمش، این دعاها هم جزء برنامهی مادربزرگم بود که بخونیم ولی هر دفعه کار پیش میاد نمی شه. ولی کلا شما خیلی بد در مورد ساره فکر میکنید، این طورام نیست. هر روز میاریمش مسجد، اولش یه کم مقاومت میکرد ولی حالا گاهی خودش می گه بریم.
احمد آقا همان طور که پاشنهی کفشش را بالا میکشید پوفی کرد و با اخم گفت:
–شما خیلی خوش بین هستید خانم، همین الان اطرافمون آدمایی هستن که جز خدا کس دیگه ای رو قبول ندارن. مسجدم می رن، تازه مثل دوست شما اصلا تسخیر شیطانم نشدن، ولی فکرای شیطانی دارن. اونا می گن فقط خدا، در حالی که خود خدا گفته ائمه نماینده های من روی زمین هستن. این جور آدما یا خیلی دیگه ناآگاهن یا خودشون شیطون رو درس می دن. مثل همون شیطان که به غیر خدا سجده نکرد.
حرف هایش مرا به فکر انداخت. یاد چند نفر از دوستانم در محل کار قبلیام افتادم. در آزمایشگاه هم بودند کسانی که همین افکار را داشتند.
احمدآقا زمزمه کرد:
–آدما هم دارن خودشون رو مثل همون شیطان بدبخت می کنن، وقتی میفهمن چی کار کردن که خیلی دیره، زمانی که از این دنیا رفتن.
علی رو به احمد آقا گفت:
–راستی مگه نگفتی می خوای یه سوال بپرسی، خب بپرس دیگه.
احمدآقا کمی این پا و اون پا کرد و پچ پچ کنان پرسید:
–ببخشید که این سوال رو میپرسم این ساره خانم به خودشم آسیب می زنه؟ منظورم با یه شیء برنده و تیز هستش.
چشمهایم گرد شد.
–نه، من که تا حالا ندیدم! یعنی میترسید اونم خود کشی کنه؟!
سرش را تند تند تکان داد.
–نه، نه، مثلا یه خراشی چیزی روی بازوش، یا مچ دستش یا هر جای دیگه ش تا حالا ایجاد نکرده؟
–نه، چرا باید این کار رو کنه؟
علی جای او جواب داد.
–خداروشکر، پس به اون مرحلهی خون مکیدن و این چیزا...
ابروهایم بالا پرید.
–مگه خون آشامه، شمام دیگه خیلی دارید مته به خشخاش می زنیدا!
علی با چشمهایش به دوستش اشاره کرد.
–آخه خواهرش این اواخر این کار رو میکرده.
لبم را گاز گرفتم و مات و مبهوت به علی نگاه کردم.
احمدآقا گفت:
–ولی بازم بدنش رو بررسی کنید، ممکنه دور از چشم بقیه این کار رو کنه.
علی گفت:
–ولی احمد فکر نکنم ساره این طور باشه.
احمد نفسش را بیرون داد.
–آره، مدلای مختلف دارن، هر کدوم یه کاری مخصوص خودشون رو انجام می دن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت326
دوستش خداحافظی کرد و رو به علی گفت:
–کنار ماشین منتظرم.
بعد از رفتنش از علی پرسیدم:
–بازم میای؟
با لبخند پهنی چشمهایش را باز و بسته کرد.
–اگه مادربزرگ بتونه رضایت بگیره دفعهی بعد میام خونه تون.
بعد به داخل ساختمان اشاره کرد.
–می گم یه وقت لو ندن من این جا بودم.
–نه نادیا این طوری نیست. ساره هم که اصلا نمیتونه حرف بزنه.
وارد ساختمان که شدم دیدم مادر بزرگ وسایلش را برداشته که برود.
–تلما مادر تو نمیای خونه؟
لبخند زدم.
–من رو تا از این جا بیرون نندازن هستم. شما چرا زود می رید مامان بزرگ؟
–زودتر برم ببینم میتونم مامانت رو راضی کنم. بذار ساره هم پیشت بمونه، من با نادیا می رم.
چند دقیقه بعد از رفتن مادربزرگ رو به ساره گفتم:
–پاشو بریم خونه، دل تو دلم نیست. می خوام زودتر بدونم جواب مامان چیه.
همین که وارد حیاط شدیم صدای بلند بلند حرف زدن مادر میآمد که به مادربزرگ میگفت:
–اگر شما تمام مسئولیتش رو بر عهده میگیرید من حرفی ندارم. تو این چند روز داشتم به این فکر میکردم که همین که علی آقا حرف ما رو گوش کرده و کاری به کار تلما نداشته، پس معلومه برای اونم آیندهی تلما مهمه...
نادیا در حالی که به مرغ ها غذا میداد پرسید:
–چرا زود اومدید؟
ساره به داخل خانه اشاره کرد.
پرسیدم:
–می خوای بری داخل خونه؟
بدون این که جواب من را بدهد به عصایش تکیه کرد و به طرف داخل ساختمان رفت.
کنار نادیا نشستم.
–میخواستم زودتر بدونم مامان چی به مامان بزرگ می گه.
نادیا پوزخندی زد.
–میبینی که مامان همه ش داره از خوش قولی علی آقا صحبت میکنه، خبر نداره طرف همین چند دقیقهی پیش سر قرار بوده.
انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم.
–هیس، اتفاقا علی زیر قولی که داده نزده.
ناگهان صدای فریاد مادر به گوش رسید.
–چی؟ مگه علی آقا هم اون جا بود؟
من و نادیا با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم.
نادیا سرش را کج کرد.
–فکر کنم ساره لو داد.
از جایم بلند شدم.
–یعنی ساره دهن لقی کرده؟
به طرف داخل ساختمان دویدم.
با دیدن چیزی که جلوی چشمهایم بود خشکم زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت327
ساره تند و تند روی تختهاش جملات رو پشت سر هم مینوشت و مادربزرگ هم اخم آلود نگاهش میکرد.
مادر چشمش به تختهی ساره بود و هر لحظه چشمش گردتر می شد.
با غضب چشم به ساره دوختم و فریاد زدم.
–ساره!
مادر با دیدن من جلو آمد و دندان هایش را روی هم فشار داد.
–آفرین تلما خانم، این جواب اعتماد من بهت بود؟ این جوری قول دادی؟ از این کارا هم بلد بودی؟
دلم از نفرت نسبت به ساره پر شد، باورم نمی شد این قدر بیمعرفتی کند.
ساره فوری چیزهایی که روی تخته نوشته بود را پاک کرد و قیافهی مظلومی به خودش گرفت.
صدای مادر بالاتر رفت.
–با توام، حالا دیگه دور از چشم ما توی مسجد قرار مدار می ذارید؟ دیگه کجاها قرار گذاشتین؟ توی ایستگاه مترو؟ نکنه سرکار رفتنتم به خاطر چیز دیگه س نه کار و درآمد؟
با عجز گفتم:
–نه مامان، علی اصلا نمیدونه من تو مترو فروشندگی میکنم، بهش نگفتم.
ریزبینانه نگاهم کرد و زمزمه کرد.
–بهش نگفتی؟ پس هر روز با هم حرف می زنید؟ باید کلا نذارم پات رو از خونه بذاری بیرون.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
بعد اشاره به مادربزرگ کرد.
–من نمیدونم چرا بزرگتر این خونه این چیزا رو قایم کرده.
مادربزرگ از جایش بلند شد و به طبقهی بالا رفت.
من هم چشم غرهای به ساره رفتم و گوشهای نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم.
مادر هم غرغر کنان گوشی تلفن را برداشت و به اتاق رفت.
نادیا وارد شد و پچ پچ کرد.
–کی لو داده؟
با نگاهم به ساره اشاره کردم.
نادیا با اخم به طرفش رفت و روبرویش زانو زد.
–چرا این کار رو کردی؟ الان خوب شد؟ جواب این همه محبت ما به تو اینه؟ دلت خنک شد که از کار بیکارش کردی؟
ساره زود روی تخته نوشت.
–خب مامانتم بهم محبت کرده نتونستم بهش دروغ بگم.
به طرفش چرخیدم.
– مگه کسی از تو چیزی پرسید؟ اصلا چرا تو هر چیزی دخالت میکنی؟ این یه مسئلهی خونوادگیه به تو ارتباطی نداشت. می رفتی بالا و خودت رو دخالت نمیدادی.
ساره با بغض نگاهم کرد، بعد از جایش بلند شد و لنگان لنگان به طبقهی بالا رفت.
نادیا کنارم نشست.
–اگه ساره کارا رو خراب نمیکرد مامان داشت راضی می شد.
بغض کردم.
–بیچاره مامان بزرگ، تا حالا ندیده بودم مامان باهاش این جوری حرف بزنه.
نادیا حرصی شد.
–شیطونه می گه برم به مامان بگم خواهر دوست علی آقا خودکشی کرده ها، اونوقت دیگه مامان نمی ذاره یه ساعتم ساره این جا بمونه.
نوچی کردم.
–این رو بگی که به ضرر منم هست مامان توی تصمیمش مصممتر می شه.
آن شب من و نادیا برای خواب دیگر پیش ساره نرفتیم و در اتاق خودمان رختخواب مان را پهن کردیم.
هر دو از دستش دلخور بودیم.
روی رختخواب هایمان دراز کشیدیم.
نادیا گفت:
–دقت کردی از وقتی ساره اومده همه چی بهم ریخته.
در جوابش فقط آه کشیدم و او ادامه داد:
–اون از زندگی تو، اون از کار و کاسبی، حتی مامان بزرگم مثل قبل دوخت و دوز انجام نمی ده، یعنی اصلا وقت نمیکنه، مشتریامون به نصف رسیدن. اخلاق مامان و بابا هم که کلا عوض شده.
نیم خیز شدم.
–می گم نادیا به نظرت پیشنهاد محمد امین در مورد فروش تابلوها تو زیرزمین چطوره؟
او هم نیم خیز شد.
–کدوم پیشنهاد؟!
–همون که گفت زیرزمین رو تمیز کنیم و وسایل جواهر دوزی و تابلوها رو اون جا بچینیم که مشتریا بیان از اون جا خرید کنن.
لب هایش را بیرون داد.
–آخه کی میاد اون جا خرید کنه؟ این پسر هم چه چیزایی میگهها.
دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم.
–ولی به نظر من از بیکاری خیلی بهتره، همین در و همسایه و هم محلی ها هم بیان خوبه، فقط باید خوب تبلیغ کنیم.
او هم سرش را روی بالشت گذاشت.
–اگه تو بخوای باشه، ولی اون جا خیلی کار دارهها. حسابی به هم ریخته س.
–آره میدونم، پر از آت و آشغاله. ولی می شه درستش کرد.
لیلافتحیپور