فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
🥀می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم »
🥀یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .
🥀جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد . دیدم گلولهای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
🥀صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف است
نقش ایرانیان درظهور امام زمان عج
⭕️ آيا در ميان سيصدوسيزده ياران خاص امام زمان(ع) از ايرانيان نيز كساني وجود دارند❓
💢و بهطور كلي نقش ايرانيان در ظهور امام مهدي(ع) چيست⁉️
✍ آنچه از روايات فهميده ميشود اين است كه اين سيصد و سيزده تن از ياران اصلي حضرت مهدي(ع) بوده و فرماندهي سپاه ايشان را برعهده دارند و داراي ويژگيهاي خاصي نظير ايمان قوي، اخلاص، توانايي بالاي مديريتي، آگاهي به دين اسلام هستند تا بتوانند از عهده مسؤوليت سنگيني كه به عهده دارند، برآيند. و البته نكته قابل ذكر ديگر اينكه تنها برخي از اين افراد در زمان ظهور امام زمان(ع) حيات دارند و تعدادي از آنها انسانهاي پاك و شايستهاي بودهاند كه قبل از دوران ظهور زندگي ميكردهاند و لذا با ظهور حضرت حجت(ع) حياتي دوباره يافته و رجعت ميكنند. از جمله اين افراد، اصحاب كهف، مؤمن آل فرعون و مالكاشتر را ميتوان نام برد.
💢 رواياتي وجود دارد كه بهطور اجمال اشاراتي به سرزمينهاي اين افراد داشته و از ايران، شام، يمن، حجاز و عراق و ديگر نقاط به عنوان محل زندگي آنها نام برده است. البته رواياتي هم داريم كه با تفصيل بيشتر، حتي اسامي و محل زندگي آن سيصد و سيزده تن را ذكر كرده است. ناگفته نماند اين دسته از روايات چندان مورد اعتماد نبوده و بعيد نيست كه توسط قصاصون ساخته شده باشد.
بهطور مثال در روايتي كه از اميرالمؤمنين(ع) نقل شده، ايشان اسامي و محل زندگي آنها را چنين بيان فرمودهاند:
... فقال: رجلان من البصرة، و رجل من الاهواز، و رجل من عسكر مكرم... 1 .
♻️ به دليل طولاني بودن حديث و براي شاهد مثال تنها به ذكر شهرهايي از ايران كه در حديث ذكر شده و افرادي از آن شهرها جزء سيصد و سيزده ياور امام زمان(ع) شمرده شدهاند، اكتفا ميشود: ازه اهواز، سيراف، شيراز، اصفهان، ايذه، نهاوند، همدان، قم، خراسان، آمل، گرگان، دامغان، ساوه، طالقان، قزوين، فارس، ابهر، اردبيل، مراغه، خوي، سلماس، شيروان، مرداني به اين افتخار نايل ميشوند كه از برخي شهرها بيش از يك نفر انتخاب شده است بهطور مثال: ده نفر از قم، چهار نفر از اصفهان، بيست و چهار نفر از طالقان و...
🔰 لذا با فرض پذيرش اين دسته از احاديث، ميبينيم كه تعداد زيادي از ياران خاص (313 نفر) امام عصر(ع) از شهرهاي مختلف ايران ميباشند.
اما علاوه بر اين 313 نفر كه بزرگاني هستند كه قرار است فرماندهي سپاه و ادارة بخشهاي مختلف حكومت حضرت(ع) را به عهده بگيرند، مؤمنان بسياري نيز وجود دارند كه در آخرالزمان به زمينهسازي براي ظهور پرداخته و با ظهور حضرت مهدي(ع) به ياري ايشان ميشتابند. در اين دسته از روايات مربوط به زمينهسازي حكومت آن بزرگوار، ايرانيان سهم بسزا و غير قابل انكاري دارند.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
44.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 خیلی شنیدیم که خدا اگر کسی رو دوست داشته باش بهش بلا بیشتر می ده
این باور شما رو از نعمت سلامتی و ثروت و زندگی پر از آرامش دور خواهد کرد
پیشنهاد دانلود 🎞
این کلیپ رو برای دوستانت بفرست
تا درنشر آگاهی سهيم باشی♻️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «وضعیت امروز دنیا و فرج»
👤 #کلیپ_مهدوی #استاد_رائفی_پور
🔹 شرایط دنیا و منطقهرو ببینید!
🔹 ای کاش میشد واضحتر سخن گفت
🔸 دنیا وارد تحولات عجیب غریبی شده
🔺 #منتظران_ظهور و مومنین، مراقب باشید. آگاهی بدین به مردم، #امید بدین به مردم
🔹 مینویسم که شب تار، سحر میگردد
🔸 یکنفر مانده از اینقوم که برمیگردد
❤️ #امام_زمان علیهالسلام: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
💚 السلام علیک یا صاحب الزمان 🇮🇷
#صدای_ظهور #امام_مهدی #یامهدی #ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان، امام همه ماست؛
چرا سعادت دیدار امام زمان
از ماها گرفته شده؟!💔
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد رائفی پور
🌸چگونه با #امام_زمان عـجل الله تعالی فرجه الشریف ارتباط قلبـی برقرار کنیم؟
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم مولا سیاه پوش شد😭
هیچ کس قد علی برای داغ
فاطمه کمرش خم نشد😭
داغ غریبی بر دل مولا نهاد
#فاطمیه
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وقایع آخرالزمان
🔴نبرد قرقیسیا
نبردی که کودک نورس در آن پیر میشود
چرا تمام معصومین اینقدر از حوادث و علائم آخرالزمان و ظهور گفته اند؟
ائمه این آدرس ها را به عنوان کد برای ما داده اند، که اگر این اتفاقات را دیدید، آماده باشید. . . این ها کدهای ظهورند. . .
این ها شوخی نیست..باید ببینیم همین الان در کدام نقطه ی تاریخی قرار داریم. . .
🔸یکی از آدرس ها ،نبرد_قرقیسیا در شمال سوریه و جنوب ترکیه است.. در هیچ زمانی این اتفاقات با روایات اینقدر شبیه نبوده. . .
نبرد قرقیسیا واقع خواهد شد. . .
یکی از متخاصمین، سفیانی است. . .
دو طرف درگیری اهل باطل اند. . .
این نبرد، تلفات انسانی فراوانی بر جای خواهد گذاشت. . .
لشگر سفیانی، علی رغم تلفات سنگین، پیروز این نبرد است. . .
↖⤴ به نظر میاد شرایط نبرد قرقیسیا داره محیا میشه در منطقه . . . . . 🔴جهت تعجیل در فرج صلوات . . .
#طوفان_الأقصى
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ یک کشاورزی اومد خدمت عارف کم نظیر آیتالله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی گفت حاج آقا، آفت ملخ داره بیچاره میکنه مارو...
🔹اون «ملخ» هم از لشکریان خداست و توی این عالم، هیچ چیزی اتفاقی نیست ...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
«💙»
به آقای بهجت گفت :
نفسم خیلی اذیت میکنه.. چی کار کنم ؟
گفتند : شکایتش ُپیش
امام زمان (عـج) کن !
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت390 لبم را گاز گرفتم. –بیچاره ها، خدا خیرشون بده، البته توام می ری بیرون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت391
تقریبا بعد از یک ساعتی هلما با یک بطری آب سیب به سراغم آمد. چهرهاش درهم بود.
پرسیدم:
–چی شده؟
بطری را روی میز گذاشت.
–این رو علی آقا آورده. نذاشتن وارد بخش بشه، من رفتم صحبت کردم که اجازه بدن بیاد پیشت، تا فهمید اونا به خاطر من اجازه دادن بیاد داخل این بطری رو گذاشت روی میز پرستاری و رفت.
با بهت نگاهش کردم.
دستم را دراز کردم و گوشیام را برداشتم.
–الان بهش زنگ می زنم.
با اولین زنگ گوشیاش را جواب داد.
–الو، سلام.
با صدای گرفتهای جواب داد.
–سلام عزیزم. ببخش نشد بیام ببینمت. این جا پرسیدم گفتن اگر صبحا بیام شیفتا عوض می شه، مکثی کرد و با خنده ادامه داد:
–اون شیفتیا مهربونترن. فردا صبح میام پیشت.
نالیدم.
–نه، صبر کن. من میام تو حیاط. باید ببینمت. دلم برات تنگ شده. چند سرفهی خلط دار کرد.
–می تونی بیای؟ حالت بد نشه؟
–سعی میکنم.
قبل از این که من حرفی بزنم هلما فوری ویلچر برایم آورد.
–می خوای من ببرمت؟
–ممنون می شم. فقط تا جلوی در بخش، نمی خوام تو رو ببینه.
با ویلچر وارد حیاط بیمارستان شدم، چشم چرخاندم تا ببینمش.
شنیدن صدایی از پشت سرم، قلبم را به تکاپو انداخت. سرچرخاندم.
–سلام بر بانوی عزیزتر از جانم.
لبخند عمیقی زدم.
–سلام آقا، حالا دیگه من رو ندیده می خوای بری؟
جلوی ویلچر روی پا نشست و نگاهش را به چشمهایم دوخت. نگاهی عمیق، مهربان و عاشقانه.
از نگاهش لپ هایم داغ شدند و گل انداختند. لب زدم.
–خوبی؟
از جایش بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت و شروع به هل دادن کرد.
–چطوری خوب باشم وقتی ملکهی خونه م این جاست، پر پروازم پیشم نیست چطور می تونم خوب باشم؟
کدوم پرنده رو دیدی پرش زخمی باشه و نتونه پرواز کنه و خوشحال باشه.
دستم را روی دستش که دستگیرهی ویلچر را هل می داد گذاشتم.
این جام خیلی سخته، اصلا اینجا دنیاش با بیرون فرق داره،
چندتا اتاق اون طرفتر یکی رو میارن که چند بار خودکشی کرده، یه نفر دیگه واسه چند روز بیشتر زنده موندن داره می جنگه...
بعضیاشون می خوان بیشتر اینجا بمونن و تنها باشن، چون از دنیای بیرون خستهن، بعضیا از تنهایی می ترسن و می خوان زودتر برن خونه.
نفسش را بیرون داد.
–فکر نمیکنم کسی از تنهایی خوشش بیاد، کسی که می گه تنهایی رو دوست دارم حتما داره با یه آدم تو دلش زندگی می کنه، من که تنهایی خیلی داره بهم سخت می گذره. انگار زمان وایساده تلما. زود خوب شو و برگرد خونه.
نزدیک یک درخت بید خیلی بزرگ رسیدیم.
–همین جا وایسا، بیا جلو می خوام ببینمت.
جلو آمد و روی نیمکتی که همان جا زیر درخت بود پشت به در ورودی نشست.
خیلی خسته به نظر می رسید. زیر چشمهایش گود شده بود. مدام سرفههای ریز پشت هم میکرد.
ویلچر را به طرف خودش کشید. درست روبرویش قرار گرفتم. خم شد و با پچ پچ پرسید:
–اون این جا چی کار می کنه؟ حالا دوتا کار واسه تو انجام داده فکر کرده...
نوچی کردم.
–اون فقط خواسته کمک کنه، تو چرا ول کردی رفتی؟
نگاهش را به دور دست داد.
–شیطونه می گه بیمارستانت رو عوض کنما، حیف که حالا حالا جا پیدا نمی شه وگرنه از این جا می بردمت.
دستش را گرفتم:
–اون که کاری با تو نداره، خدا بخشیدتش، اون وقت تو...چند سرفهی پشت سر همم باعث شد علی با نگرانی نگاهم کند.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت392
بطری که دستش بود را به طرفم گرفت.
–بگیر یه کم بخور، شربت عسله، اینم آورده بودم بهت بدم این قدر اعصابم خرد شد که موند تو دستم.
بعد از این که سرفهام بند آمد موضوع صحبت را عوض کردم.
–کی تو خونه بهت می رسه؟ اصلا چیزی خوردی؟ به نظرم خیلی ضعیف شدی.
ماسکش را پایین کشید و سعی کرد لبخند بزند.
–آره بابا، نگران من نباش. اکثرا می رم بالا. قبل از این که بیام اینجا عمه ت یه قابلمه سوپ و غذا آورده بود منم دلی از عزا درآوردم.
–چه عجب!
–آخه بعد از این که من از این جا رفتم خونه، بابات به عمه ت زنگ زد و گله کرد که دست تنهام و مامان بزرگم مریض شده دیگه نمی تونه کمک کنه، اونم غذا درست کرد آورد.
دستم را روی دست زدم.
–وای! مامان بزرگم مریض شد؟!
–آره، ولی خفیفه. خودش کاراش رو می تونه انجام بده.
نفس عمیقی کشیدم و این باعث شد سینهام درد بگیرد و صورتم مچاله شود.
دست هایم را گرفت.
–چی شد؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی نیست، خوبم. صاف نشستم و ادامه دادم:
–اصلا فکرش رو هم نمیکردم یه روزی نفس کشیدن برام این قدر سخت و با درد باشه.
با دلسوزی نگاهم کرد و خم شد و دست هایم را در دست هایش گرفت و بوسید.
–آخ، دردت به جونم، این جوری می گی نفسم بند میاد. خونههم که برم تمام فکرم این جاست. کاش میدونستم چی کار باید بکنم که زودتر حالت خوب بشه.
لبخند زورکی زدم.
–هیچی، تو فقط زودتر خوب شو که خیالم از طرف تو راحت بشه.
صدای پایی که دوان دوان به طرفمان میآمد باعث شد نگاهم را از علی بگیرم.
هلما گوشی به دست، با عجله به طرف ما میآمد، صدای زنگ گوشیام را میشنیدم. علی پشت به هلما بود. سوالی هلما را نگاه کردم وقتی نزدیک شد و چشمش به دست های در هم گره خوردهی من و علی افتاد ایستاد. برای لحظهای نگاهش یخ زد. صدای زنگ گوشی قطع شد و من دست هایم را عقب کشیدم.
هلما زود ماسکش را پایین کشید و همان طور که نفس نفس می زد گفت:
–تلما جان، گوشیت چند بار زنگ خورد مریضا صداشون در اومد. نگاه کردم دیدم مادرته، گفتم یه وقت نگران می شه، برای همین گوشیت رو آوردم.
لبخند زدم.
–خیلی ممنون، آره طفلی مامانم زود نگران می شه. کار خوبی کردی.
همان لحظه دوباره گوشیام زنگ خورد. علی سرش را به طرف مخالف هلما چرخاند.
هلما گوشی را به طرفم گرفت.
– دوباره زنگ زد، بیا جواب بده. هلما تقریبا نزدیک علی بود ولی با من فاصله داشت، انگار دلش نمیخواست جلوتر بیاید برای همین من خواستم بلند شوم و گوشی را بگیرم. علی اشاره کرد که بنشینم و خودش بدون این که سرش را به طرف هلما بچرخاند دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت.
من رو به هلما تشکر کردم و او به سرعت به طرف داخل ساختمان رفت.
علی پوفی کرد.
–حالا گوشی رو نمی اورد یا می داد یکی دیگه می اورد نمی شد؟ حتما باید بیاد این جا اوقات ما رو تلخ کنه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت393
در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر میگذراندم تا شاید هلما را ببینم.
همهی اتاق ها پر از بیمار بودند، بعضی از اتاق ها تخت ها خیلی به هم نزدیک بودند و بیش از حد معمول بیمار بود.
صدای سرفهی بیماران مدام به گوش می رسید. هر بیماری که سرفهاش قطع می شد دیگری شروع به سرفه میکرد و اجازه نمی دادند سکوت برقرار باشد. پرستارها حتی چند دقیقه وقت برای استراحت پیدا نمیکردند، دلم برایشان میسوخت و سعی میکردم کمتر وقتشان را بگیرم.
نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود و توان راه بردن ویلچرم را نداشتم. آن قدر ضعیف شده بودم که برای انجام کوچکترین کارها به کمک احتیاج داشتم.
اتاق کوچکی نزدیک بخش پرستاری درش نیمه باز بود. جلویش ایستادم و سرکی به داخل کشیدم. هلما روی کاناپهای، آن جا نشسته بود و غمگین به گوشیاش زل زده بود.
نفس زنان گفتم:
–هلما، این جایی؟
با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند.
–اومدی؟ کمک می خوای؟
سرم را تکان دادم.
–خواستم بگم من اومدم. دیگه ویلچر رو لازم ندارم. یه وقت اگه واسه کسی خواستی بیا ببر.
از جایش بلند شد و ماسکش را بالا کشید.
–باشه، پس تو رو ببرم روی تختت. معلومه حسابی خسته شدی حتما الان اکسیژن لازمی.
نفس گرفتم.
–آره خیلی.
زیر ماسک اکسیژن که قرار گرفتم نفسی تازه کردم به چشمهای هلما زل زدم. چرا متوجهی سرخی چشمهایش نشده بودم. وقتی این اکسیژن لعنتی کم می شود انسان هیچ چیز را نمیبیند.
دستش را گرفتم.
–تو گریه کردی؟
نمیتوانست انکار کند. بینیاش را بالا کشید.
–آره، یاد مادرم افتادم. اونم مثل مادر تو وقتی بیرون از خونه بودم تند تند بهم زنگ می زد، همه ش نگرانم بود ولی من مثل تو با مادرم مهربون نبودم.
دستش را فشار دادم و سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم.
–آخه مامان من زیاد به بچههاش رو نمی ده. اگه بخوایم بد باهاش حرف بزنیم همچین با پشت دست می خوابونه تو دهنمون که دفعهی بعد حواسمون رو جمع کنیم.
خندید.
–یعنی می خوای بگی من از مهربونی مامانم سوء استفاده کردم؟
–اونو نمی دونم، ولی مامان من لی لی به لالای بچه نمی ذاره، می دونی چی می گم؟ بچههاش اصلا جرات ندارن بهش احترام نذارن، چطوری بگم نه که ازش بترسیما، نه، ولی هر کس ناراحتش کنه بقیه یه جوری باهاش تا میکنن که از کارش پشیمون میشه.من که خودم یک لحظه ناراحتیش رو نمیتونم ببینم. چون اگه مامانم دمغ باشه بابامم از اون ور حسابی صداش درمیاد. کلا یه فضایی می شه که بیا و ببین.
ملحفه را روی پاهایم انداخت.
–اهوم. من جرات خیلی کارا رو داشتم، ولی کاش نداشتم. کاش مادر منم با پشت دست می زد تو دهنم، کاش باهام مخالفت می کرد و این قدر با دلم راه نمیومد. کاش...
–ول کن حالا، مطمئن باش اگر این کارا رو هم می کرد می رفتی معتاد می شدی بعدشم می گفتی کاش مادرم باهام مهربون تر بود، کاش مادرم این قدر سخت گیر نبود و هزارتا ای کاش دیگه. حالا مامان منم اون جوری که گفتم نیست که، شوخی کردم، یه مامان معمولیه، شایدم چون چهارتا بچه داره در حد معمولی می تونه محبت و توجه کنه. بیش از حد نبوده.
هلما نگاهی به درجهی اکسیژن انداخت.
–ولی به نظر من مادرت از معمولی بیشتر حواسش به بچههاش هست، محبتشم خیلی به جا بوده، این رو از تربیت تو کاملا می شه تشخیص داد.
با تعجب نگاهش کردم.
–چطور؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت394
–ماسک اکسیژن را روی صورتم جا به جا کرد.
–چون این قدر پر از محبت هستی که حسادت تو وجودت نیست. خودخواه نیستی. این قدر مهربونی که فقط به این فکر می کنی که چطور می شه به دیگران کمک کرد نه این که چطور می شه دیگران رو حذف کرد.
راحت با هر اتفاقی که میفته خودت رو وفق می دی و باهاش کنار میای.
شاید چون همیشه دورت شلوغ بوده، با برادر و خواهرات اون قدر از بچگی کلنجار رفتی که خود به خود خیلی چیزا رو یاد گرفتی.
ولی من همیشه تنها بودم. هر چی می خواستم مادر خدا بیامرزم از زیر سنگم شده بود برام مهیا می کرد و تمام هم و غمش این بود که من راحت زندگی کنم، جوری که گاهی فکر میکردم مادرم فقط اومده تو این دنیا که به من برسه.
نفسش را آه مانند بیرون داد و زمزمه کرد:
– خدا بیامرز اصلا بهم یاد نداد یه وقتایی باید نرسید یا به هر قیمتی نباید رسید. یه جاهایی باید رها کنی یا باید دو دستی بچسبی. مادرم نمیدونست نرسیدن و نداشتن آدما رو عقده ای نمی کنه. این فکرای پوچه که این کار رو با آدما می کنه.
ماسکم را کنار زدم.
–من اصلا این جورام که تو می گی نیستم، یعنی قبل از این که با علی آشنا بشم نبودم گاهی سر یه مسئلهی کوچیک با خواهرم یکی به دو می کردم.
انگار از وقتی علی وارد زندگیم شد یهو بزرگ شدم.
هر وقت یاد حرف خواهرم که همون روزای اول بهم گفت میفتم انرژی می گیرم و راحتتر با هر چیزی کنار میام.
سوالی نگاهم کرد.
–اون گفت "عاشق شدن آسونه ولی پاش وایسادن سخته و قدرت زیادی می خواد. عشق یه جزء کوچیکش رفتارای عاشقانه س؛ بقیهاش رنجه، مقاومته، گذشته، حرف شنیدنه. اگه بتونی همهی اینا رو تحمل کنی اون ارتباط جزیی عاشقانه حالت رو خوب می کنه و عشقت برات بزرگ می شه و با ارزش. اما اگر نتونی تحمل کنی و بسازی عشقت به حسرت و جدایی تبدیل می شه.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–دقیقا مشکل همین جاست، چون به ما گفتن چیزی رو تحمل نکن، وقتی احساس کردی نمی تونی و داری اذیت می شی رها کن تا راحت زندگی کنی.
پرسیدم: کیا؟
دستش را تکان داد.
–همه، از همون اول که می ری مدرسه فقط بهمون میگن کاری نمی خواد بکنی فقط درس بخون. حتی معلم دینی ما، یک بار نپرسید بچه ها شما می دونید هدف از زندگی چیه و چرا آدما به این دنیا اومدن؟ همه میگفتن فقط بخون و نمره ی خوب بگیر. بعدشم که رفتیم دانشگاه، اوضاع بدتر شد. اون جا دیگه حتی کسی دنبال درس خوندنم نبود.
استادا دنبال این نبودن که اندیشیدن رو به ما یاد بدن. هرکس چیزی که خودش صلاح می دونست رو وارد فکرای ما میکرد.
همون جا بود که یاد گرفتم هیچ حرفی رو برای فهمیدن گوش نکنم فقط گوش بدم که بتونم جواب بدم. جواب تو آستین داشتن رو یه هنر میدونستم.
حالا اگه یکی، مثل تو خواهر یا همسر یا کسی رو داشته باشه که اهل تفکر باشه روی اونم تاثیر می ذاره اما اگر نباشه اون به هر طرفی که دوستاش برن می ره که معمولا هم به طرفی می ره که لذت بیشتری ببره و راحت تر باشه.
نگاهش را چرخاند و با بغض زمزمه کرد:
–کاش قلب آدمم مثل مغزش دچار آلزایمر می شد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت395
کمی این پا و آن پا کردم و با من و من گفتم:
–گاهی... هم ...کسی رو داریم که راهنمایی مون کنه اما خودمون قبول نمیکنیم.
متوجهی حرفم شد و نگاهش را زیر انداخت.
–آره، شاید دلیلش این باشه که گاهی آدما محبت سنج برمیدارن و میفتن به جون مقدار دوست داشتنشون و مدام اندازه ش می گیرن، مدام می سنجن و حساب و کتاب و مقایسه می کنن.
خدا نـکـنـه این بالا و پایین کردن و مو رو از ماست کشیدن برسه به اون جا که آدم متوجه بشه طرف مقابل رو بیشتر دوستش داشته و زیـادتـر مایه گذاشته، حتی به قدر یه لحظه و یه ذره، اون وقته که این توقع لعنتی شروع می شه و به خودش حق می ده همه چیز رو زیر پا بذاره. همه چیز رو. با بغض ادامه داد:
"خیلی درد داره که خودت، تنت رو پای چوبهی دار بکشونی و قاضی و مجری مجازات خودت باشی."
کاش می شد توقع رو به دار کشید. اون وقت دیگه میتونی سکوت کنی تا حرفای دیگران رو بهتر بشنوی. در اون صورته که خیلی از اتفاقات بد دیگه برات نمیوفته.
یکی از بیمارها صدا زد.
–خانم، می شه این قدر فرق نذارید، شما همه ش بالای سر اون مریضید مگه ما آدم نیستیم. این جام پارتی بازیه؟ حداقل بلند حرف بزنید ما هم بفهمیم چی می گید، حوصله مون سر رفت.
هلما به طرف بیمار رفت.
–ببخشید، اگه کاری دارید بگید براتون انجام می دم. اون بیمار چون دوستمه وایمیستم باهاش حرف می زنم. حرف خاصی هم نمی زدیم فقط میگفتیم آدم نباید پرتوقع باشه. بعد رو کرد به بقیه و گفت:
–خانما هر کدومتون کار داشتید حتما بهم بگید. نگاهش به خانمی افتاد که موبایلش هنوز زیر سرش بود وصوت قرآن دیگر پخش نمی شد. به طرفش رفت و نجوا کرد:
گوشیم خاموش شده. شروع کرد به چک کردن بیمار و بعد دوید و پرستار را خبر کرد.
پرستاری دوان دوان آمد و رو به هلما گفت:
–من همین نیم ساعت پیش بهش سر زدم.
بعد از آمدن دکتر و معاینه کردنش دکتر رو به پرستار گفت:
–حتما باید بره آی سی یو، باید یه جا خالی بشه.
موقعی که میخواستند بیمار را از اتاق بیرون ببرند هلما را صدا زدم و پرسیدم:
–اون چش شده؟
با ناراحتی گفت:
–درست نمی دونم، فکر کنم رفته تو کما.
.
بعد از رفتن آنها یکی از خانم ها گفت:
–کما چیه؟ بدبخت رو کشتن می گن رفته تو کما.
با تعجب نگاهش کردم.
آن یکی خانم که تختش چسبیده به دیوار بود ناله کرد.
–عاقبت همه مون همینه، کرونا که درمانی نداره، اینام هر چی دارو مارو دستشون میاد رو ما امتحان می کنن ببینن کدوم جواب می ده. بعد هم شروع به گریه کرد.
آن اتفاق و این حرف ها آشوب به دلم انداخت.
خواستم شمارهی هلما را بگیرم که یادم افتاد خاموش شده بود.
نیم ساعتی سعی کردم بخوابم اما نتوانستم اضطرابی که در دلم بود مثل خوره به جانم افتاده بود. شمارهی هلما را گرفتم تا با او حرف بزنم. ولی جواب نداد.
برای این که حواسم پرت شود عکس پروفایلش را چک کردم.
شعری با خط سفید رنگ در یک صفحهی مشکی نوشته بود که برایم عجیب بود.
"دل من آرزوی وصل می کند چه کنم
که آرزوی من این است و آرزوی تو نه"
لیلافتحیپور