eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
16.9هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت450 با من و من گفت: —نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر نداری اون قدر درگیرم؛ به خصوص با خواهر شوهرم که هی دخالت می کنه. دیگه زندگیم داشت از دستم در می رفت. همه ی فکر و ذکرم مشکلات زندگیم بود. بغضم را قورت دادم. —تو حتی نپرسیدی اصلا من واسه چی رفتم آزمایش دادم. یه حال و احوال پرسیدن مگه چقدر فکر آزاد می خواد؟ حالا که خیالت راحت شده و کاری که می خواستی رو انجام دادم، دیگه وضعیت من برات مهم نیست. ساره گریه اش گرفت. —آخه تو از هیچی خبر نداری. به جون تلما من بد جور گیر افتادم. گاهی اصلا فکرم کار نمی کنه. از این ور زندگیم از اون ور هلما؛ دوباره دو سه روزه داره تو صفحه ی مجازیش مطلب می ذاره. من گفتم علی آقا بیاد باهاش حرف بزنه هلما حالش خوب بشه من راحت بشم، ولی بدتر شد. حالش بهتر شده شروع کرده به دشمن تراشی. میثمم داره هر دومون رو تهدید می کنه. به من می گه باید بیای یه ویدیو بذاری تو صفحه ی مجازی هلما و بگی اون فیلمی که قبلا از داستان زندگی خودت گذاشتی دروغ بوده و گرنه به شوهرت می گم اون موقع که میومدی کلاس با من رابطه داشتی. هق هق گریه اش بلند شد. –می بینی اومدم دل اون رو به زندگیش گرم کنم دل خودم سوخت. هینی کشیدم. —یعنی چی ساره؟! میثم راست می گه؟! —دروغ می گه. من هر چقدرم اون موقع حالم بد بوده باشه حواسم به این چیزا بوده. این جوری می خواد زهر چشم بگیره. —پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ —چی بگم؟ به هلما هم نگفتم. با این وضعیتش ترسیدم استرس بگیره. فقط بهش گفتم دیگه مطلب نذاره و سر همینم یه کم دعوامون شد. الانم باهام سر سنگین شده. به محض این که حالش بهتر بشه بهش می گم داره با زندگی منم بازی می کنه. اصلا وقتی مرخص بشه خونه‌ش رو هم پس می دم. حاضرم برم تو چادر زندگی کنم ولی آرامش داشته باشم. شبا از فکر و خیال خوابم نمی بره. —خب برو از میثم شکایت کن. —می ترسم اوضاع بدتر بشه. بعدشم، وقتی هلما رو چاقو زد مگه شکایت نکرد. معلوم نیست کجاها قایم می شه که تا حالا نگرفتنش. البته هلما گفت حالش خوب بشه وکیل می گیره. به هلما گفتم اون فیلم رو فعلا از صفحه ش پاک کنه، ولی مگه گوش می کنه. گفتم: —خب شاید اونم فکر می کنه باید اطلاع رسانی کنه که بلایی که سر خودش و تو آوردن سر کس دیگه نیاد. —آره می دونم، کارش درسته، ولی به چه قیمتی؟ حالا مگه این همه تا حالا گفته کسی گوش کرده؟ برو کلاسای مجازی شون رو ببین، همیشه پر از شاگردِ. به نظر من اونی که مثل من و هلما عقلش رو کار نندازه باید تاوان بده دیگه، وگرنه آدم بی عقل هر چقدرم براش اطلاع رسانی کنی حرف گوش نمی دن مگه خود من نبودم. زمزمه کردم: —ولی آدما که نمی دونن اون لحظه دارن بی عقلی می کنن، از نظر خودشون کارشون درسته. مثل خود من. حالا می فهمم تو چرا این قدر اصرار داشتی علی بیاد با هلما حرف بزنه. چون می خواستی از دستش راحت بشی و بری سر خونه و زندگی خودت. با صدای بلند تری گفت: —به جون بچه هام من فقط می خواستم هلما زودتر حالش خوب بشه و دست از سر من برداره. چه میدونستم شوهر تو شرط محرم شدن می ذاره. من تا حالام اگر با هلما موندم همه ش از روی دلسوزیه. تو جای من بودی چاره ی دیگه ای داشتی؟ از روی عصبانیت تماس را قطع کردم. فردای همان روز هلما را به بخش انتقال داده بودند. دیگر اوضاعش مثل قبل برایم مهم نبود. شب ها علی آن قدر در اتاق مطالعه پشت میز تحریر می نشست که خوابش می برد. وقتی بیدارش می کردم که سرجایش بخوابد، از پشت میز بلند می شد و همان جا در اتاق مطالعه می خوابید. کارهایش دلم را می شکست. یک شب که دیگر از کارهایش عصبانی شده بودم. داد زدم. —چرا نمیای روی تخت بخوابی؟ سرش را بلند کرد و خواب آلود نگاهم کرد و نالید. —چرا نصفه شبی داد می زنی؟ واسه این که حوصله ی شب خوابیدن توی بیمارستان رو ندارم. با تعجب کنار بالشتش زانو زدم. —چه ربطی داره؟ لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت451 به زور چشم هایش را باز کرد. —اگه گذاشتی بخوابم. بالشتش را تکان دادم. —پرسیدم چه ربطی به بیمارستان داره؟ با آن صدای بمش گفت: —خب اون وقت باید یه شبم برم بیمارستان بمونم دیگه، نمی شه که آدم فرق بذاره، منصفانه نیست. اخم کردم. می خواستم بگویم. «داری مسخره می کنی؟ فقط قرار بود باهاش حرف بزنی. معلومه چی داری میگی؟ زیادی جدی گرفتیا!» ولی نگفتم، یاد حرف های نرگس افتادم که گفت«باید بهش ثابت بشه که رئیس خونه اونه و تو نمی خوای بهش درست و غلط رو یاد بدی در حالی تو بهتر از اونی» با یک نفس عمیق تمام خشمم را بیرون دادم. —اگه تو این جوری فکر می کنی حتما درسته دیگه. چشم هایش را نیمه باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و بعد دوباره خودش را به خواب زد. این شب چهارم بود که این جا می خوابید. رفتم بالشتم را آوردم و در طرف دیگر اتاق روی فرش مثل خودش بدون رو انداز خوابیدم. از روی عمد این کار را کردم. اصلا دلم می خواست مریض شوم. احساس بدی داشتم دلم برای محبت های بی دریغش تنگ شده بود. حالا دیگر محبت هایش با حساب و کتاب شده بود. به روزهایی که با هم خوش بودیم و علی با کوچک ترین ناراحتی ام دست و پایش را گم می کرد فکر کردم. آن قدر فکر و خیالم زیاد شد که متوجه شدم گونه هایم خیس شدند. صبح با صدای نماز خواندش از خواب بیدار شدم. نگاهی به پتویی که رویم بود انداختم و فوری به آن طرف پرتش کردم و گفتم: —پتو نمی خوام. لابد می خوای بری رو اونم پتو بکشی که انصاف رو رعایت کرده باشی. نمازش که تمام شد نیم نگاهی خرجم کرد و به سجده رفت. از همان سجده های طولانی. نمازم را که خواندم و پرسیدم: —امروز بیمارستان می ری؟ می خواست از اتاق بیرون برود که گفت: —قرار بود چیزی در مورد بیمارستان رفتنم و این چیزا نپرسی. نخواستم بگویم به خاطر جواب آزمایش پرسیدم که اگر می روی جواب آزمایش مرا هم بگیری ولی چیزی نگفتم. شب خیلی دیر وقت خوابم برده بود برای همین دوباره خوابیدم. کاش می شد چشم هایم را می بستم و باز می کردم، می دیدم که این چند روز تمام شده. با این که علی اخلاقش خیلی عوض شده بود ولی من امید داشتم که دو روز دیگر بالاخره آخر هفته سر می‌ رسید و علی مثل قبل می شد. اول صبح ساره پیام داد که می خواهند هلما را مرخص کنند و اگر هنوز جواب آزمایشت را نگرفته ای، من می خواهم به بیمارستان بروم برایت بگیرم. هنوز از دستش ناراحت بودم. برای همین کوتاه نوشتم. —خودم میام می گیرم. لباس پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. به پاگرد دوم که رسیدم نرگس در آپارتمانش را باز کرد. با دیدن من سلام کرد و پرسید: —کجا می ری؟ راستی همه ش می گفتی بی حالی، بهتر شدی؟ —نه هنوز، دارم می رم جواب آزمایشم رو بگیرم، احتمالا ویتامینای بدنم کمه. چادرش را روی سرش انداخت. —پس بیا با هم بریم. منم می خوام برم سونو بدم. لبخند زدم. —به سلامتی، ولی راه من دوره، باید برم همون بیمارستانی که هلما بستریه. با تعجب نگاهم کرد. —حالا چرا اون جا آزمایش دادی؟! لبخند زدم. —واسه فضولی. ✍🏽لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت452 نرگس خندید. —علی آقا می دونه؟ —باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف بزنم و بگم. با اخم نگاهم کرد. —حتما ازش عذر خواهی هم نکردی؟! نگاهم را پایین انداختم. –نه هنوز، ولی... سرزنش آمیز نگاهم کرد. —تلما جان، مهربونی خوبه‌ها، ولی همیشه واسش مبنا بذار. اگه نذاری می شه مثل اوضاع الان تو. با تعجب نگاهش کردم. –آخه کجای دنیا محبت کردن به دیگران بده؟! حتی تو اسلامم گفتن که به دشمنتم محبت کن. من همیشه فکر می کنم اگه همه با هم مهربون بودن دیگه نه جنگی می شد نه این همه اختلاف و مشکل به وجود میومد. لبخند کجی زد. –درسته، ولی مهربونی باید بر اساس مبنا باشه، به نظرت مهربون تر از پیامبر ما داشتیم؟ پس چرا این قدر دشمن داشتن و کلی هم جنگ انجام دادن؟ چون محبتاشون بر اساس معیارهایی بوده که خدا گفته. خیلیها با خدا دشمن هستن در نتیجه با آدمهایی که دوست خدا هستنم دشمنن، اصلا نمیشه بهشون محبت کرد. الان تو شرایط تو خدا بهت چی گفته؟گفته رضایت شوهر، نگفته رضایت دوستت یا مهربونی به اون. در نتیجه تو راه خطا رفتی، پس باید زودتر درستش کنی و رضایت شوهرت رو جلب کنی. نمی خوام بگم هلما دشمن هست‌ها. نه، اتفاقا از اون بنده ی خدا بدبخت تر کسی نیست ولی تو خودت داری واسه خودت دشمنش می کنی، حداقل تو قلب خودت. با نگرانی نگاهش کردم. —وقتی این جوری می گی دلشوره می گیرم و حالم بدتر می شه. در آپارتمان را قفل کرد. —بعضی خانما تا دلشوره نگیرن کار درست رو انجام نمی دن. کیفم را باز کردم و گوشی ام را درآوردم. —اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم و عذر خواهی کنم تموم بشه. اینجور که تو داری میگی می ترسم آخرش چوب دو سر طلا بشم. به طرف پله ها رفت. —رو در رو بهتره. برو کارت رو انجام بده بعد برو مغازه پیشش باهاش حرف بزن. فکری کردم. —آره راست می گی، دیگه فکر نکنم بره بیمارستان چون امروز هلما مرخص می شه. برای این که زودتر به بیمارستان برسم و در ترافیک نمانم تصمیم گرفتم با مترو بروم. ولی تصمیمم اشتباه بود چون مترو آن قدر شلوغ بود که خیلی معطل شدم. نزدیک بیمارستان یک گل فروشی خیلی بزرگ بود که گل های زیبایی داشت و چشم هر عابری را به طرف خودش جلب می کرد. من به عادت هر دفعه جلوی ویترین مغازه ایستادم و گل ها را از نظر گذراندم. آن قدر باکس گل هایش زیبا و جدید بودند که با خودم فکر کردم بد نیست موقع برگشتن یک باکس کوچک گل، برای علی بخرم و با خودم به مغازه ببرم. همان طور که چشم می چرخاندم با دیدن کسی که داخل مغازه بود خشکم زد. علی با لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد با صاحب گل فروشی مدام صحبت می کرد و اشاره به باکس گل بزرگی می کرد. آب دهانم را قورت دادم و با خودم فکر کردم گل برای چه می خواهد؟! یادم آمد که امروز هلما مرخص می شود. حتما می خواهد برای او گل بخرد. نگاهم را به باکس گلی دادم که علی به طرفش رفت و برداشت. پر بود از گلهای نباتی رنگ که وسطش با گلهای سرخ کلمه‌ی "لاو" نوشته شده بود. مبهوت نگاهم را به دستش دادم که کارت کشید و بعد به طرف در خروج حرکت کرد. تمام بدنم یخ زد. باورم نمی شد! اصلا علی چرا باید برای هلما گل بخرد؟ آن هم این باکس گل با این طرحی که روی آن است؟! بغضم تبدیل به اشک شد و روی گونه هایم چکید. علی همین که از در گل فروشی خارج شد نگاهی به باکس گل انداخت و لبخند پهنی زد و راه افتاد. چند قدم که رفت انگار چیزی یادش آمده باشد دوباره به طرف گل فروشی برگشت. من همان جا مثل مجسمه مانده بودم. نزدیک در که رسید چشمش که به من افتاد، جا خورد. —إ...! تو این جا چی کار میکنی؟! اشک هایم دیدم را تار کرده بودند. پاکشان کردم و با نفرت نگاهش کردم. علی به طرفم آمد. —چرا این طوری شدی؟! دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد ولی من آرام آرام عقب رفتم و بعد شروع به دویدن کردم. فریاد زد. —تلما! کجا داری می ری؟ آن قدر با سرعت می دویدم که جملات بعدی اش را نشنیدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد. از پیچ خیابان که گذشتم نگاهی به گوشی ام انداختم. خودش بود. گوشی ام را خاموش کردم و دوباره دویدم. ✍🏽 لیلافتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنــام یکـــتای بی همتـــا... بنام آرامش جان) همه چیز و جدی گرفتیم جز خدا اگر خدا رو جدی بگیریم چی میشه؟ 👇 💌وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَٰئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِم مِّنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَٰئِكَ رَفِيقًا 🍃ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺩﺭ ﺯﻣﺮﻩ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﻭ ﺻﺪّﻳﻘﺎﻥ ﻭ ﺷﻬﻴﺪﺍﻥ ﻭ ﺷﺎﻳﺴﺘﮕﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﻌﻤﺖ [ ﺍﻳﻤﺎﻥ ، ﺍﺧﻠﺎﻕ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ] ﺩﺍﺩﻩ ; ﻭ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻧﻴﻜﻮ ﺭﻓﻴﻘﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ .(٦٩) 💌ذَٰلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ عَلِيمًا 🍃ﺍﻳﻦ [ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ] ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﻓﻀﻠﻲ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﻭ [ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺤﻘﺎﻕ ﺍﻳﻦ ﻛﺮﺍﻣﺖ ﻭ ﻓﻀﻞ ] ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ [ ﺑﻪ ﻧﻴّﺎﺕ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻣﻄﻴﻌﺎﻥ ] ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ .(٧٠) سوره نساء✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌چیزی که تو دم و دستگاه خدا پیدا نشه وجود نداره، آدم می‌تونه همیشه امیدوار باشه💚 💌خدا اول زکریا رو مثال می‌زنه که خودش انقدر پیر شده که رمق از استخون‌هاش رفته و همسرش هم پیر و ناتوان بود، دو تا رکن لازم برای بچه‌دار شدن رو داشتن اما به شدت ناتوان و ضعیف بودن و امیدی بهشون نبود، ولی خدا بهشون یحیی رو داد. چند آیه جلوتر حضرت مریم رو مثال می‌زنه که از دوتا رکن لازم برای بچه‌دار شدن یکیش رو نداشت، خیلی عجیبه! نه! ولی خدا بهش حضرت عیسی رو داد و در جواب هر دوتاشون گفت: خدا اینطوریه دیگه! این کارا براش خیلی آسونه! چند آیه جلوتر آفرینش نخستین انسان رو مثال می‌زنه که از دو تا رکن هیچ کدوم رو نداشت، گفت: دیگه چی می‌گید؟ برای خدا فرقی نداره کجا امرش رو محقق کنه... پس چیزی که در دم و دستگاه خدا پیدا نشه، نداریم! به اسباب چشم ندوزیم، مسبب خداست. 💌گفت: چنین است پروردگارت فرموده است: این کار بر من آسان است و [فرزندی بدون ازدواج به او بخشیدن] برای این [است] که او را نشانه ای [از قدرت خود] برای مردم و رحمتی از سوی خود قرار دهیم؛ و این کار شدنی است.(۲۱) سوره مریم 💌
🌿🌺﷽🌿🌺 💌ارزش شما منحصرا باید براساس این واقعیت باشد که شما بنده خداوند بلند مرتبه هستید. شما همین الان با ارزش هستید. خداوند شما را یک شاهکار خلق کرده است، شما منحصر به فرد هستید، خداوند شما را دست‌چین کرده است، هرگز فرد دیگری مانند شما خلق نخواهد شد، سر خود را بالا بگیرید، اعتماد به نفس داشته باشید، شما فوق‌العاده و عالی خلق شده‌اید.» 💌«خداوند از روح خود در وجود شما دمیده است و ارزش و قدر شما از خدا نشات می‌گیرد. وقتی متوجه شوید که اصلا لازم نیست چیزی را به کسی ثابت کنید آزاد می‌شوید، به محض این‌که به یک نفر ثابت کردید که مشکلی ندارید می‌بینید که یک نفر دیگر هست که باید تحت تاثیر قرار دهید، این چرخه هرگز تمام نمی‌شود، از روی تردمیل پائین بیایید. روی تردمیل به سختی زحمت می‌کشید اما به هیچ جا نمی‌رسید. لازم نیست که هیچ چیزی را ثابت کنید.» 💌«چیزی در وجود شما است که بسیار با ارزش‌تان می‌کند، شما کپی شده نیستید، شما طرح تقلید شده نیستید، شما اصل هستید، خالق دنیا شرکت سازنده شما است. از این بیشتر ممکن نیست بتوانید اعتباری به دست بیاورید.» 💌«اگر ارزشتان را براساس پشتیبانی مردم قرار بدهید، این که چقدر شما را تأیید می‌کنند، تشویقتان می‌کنند، اگر زمانی به دلیلی دیگر این کار را انجام ندهند، احساس بی‌ارزشی می‌کنید. تا آن زمانی که به شما می‌گویند فوق‌العاده هستید احساس خیلی خوبی دارید. مشکل اینجاست که اگر نظرشان عوض بشود و دیگر این‌ها را به شما نگویند، دیگر احساس خوبی نخواهید داشت. شما نمی‌توانید ارزشتان را براساس چیزی قرار بدهید که دیگران به شما می‌گویند.» «مردم حسادت می‌کنند. مردم خودشان هزار جور مشکل دارند. بگذارید خداوند آسمان به شما بگوید که چه کسی هستید. ارزش خودتان، قدرتان و تأیید خودتان، همه‌ی این‌ها را از خداوند بگیرید.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای من! ‌‌‌‌‌‌‌بیا‌کہ‌اینجا‌دل‌ها‌سخت‌گرفتہ‌اند؛ بیا‌کہ‌اینجا‌همہ‌گرفتارند! وفقط،غم‌هایشان‌ باآمدنت‌تسکینـــ میــابــد💔 🤲🏻🌱 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
سلام علیکم بزرگواران 😊 شهید مدافع حرم ابراهیم خلیلی هستم✋ سپاسگزارم از دعوتتون به محفل های شهدایی تون از بسیجیان لشکر عملیاتی 27 محمد رسول الله(ص) تهران بزرگ بودم و فرزند شهید هم هستم شهید ۳۸ ساله بودم و متاهل، متولد سال ۱۳۵۸ دوتا دسته گل به یادگار دارم، دخترم ۱۴ ساله و پسرم ۷ ساله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢شادی دیدنی یکی از مجاهدان گردان های بیت المقدس پس از اینکه موفق به منفجر کردن یک تانک صهیونیست ها شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دشمن درجه‌یک ما، شیطان نیست! قبل از اون یه دشمن بزرگتر دیگه هم داریم! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| تنبلی با بی‌حوصلگی، دو تا بیماری متفاوتند! شما به کدومش مبتلائید؟ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه می‌کنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمی‌گرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید «علی بیا!». اشاره می‌کند که «سرت را جلو بیار». سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. باز صدای پدر را می‌شنوم: «یمن را دریاب ...!» منبع: https://t.me/dralihaeri @haerishirazi https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#وظایف_منتظران ۸ 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر می‌شود:👇 👈۱- پاداش خونخواهی حضرت سیدالش
۹ 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر می‌شود:👇 👈۱- خداوند عزوجل از خدمتکاران بهشت نصیبش می فرماید. 👈۲- در سایه گسترده خداوند قرار می گیرد و رحمت بر او نازل می شود مادامی که مشغول آن دعا باشد. 👈۳- پاداش نصیحت مومن را دارد. 👈۴- مجلسی که در آن برای حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) دعا شود، محل حضور فرشتگان گردد. 👈۵- دعا کننده مورد مباهات خداوند قرار می گیرد. 📘 منبع: مکیال المکارم 🔹ادامه دارد .. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مسئولیت جهانی.mp3
8.02M
دایره‌ی مسئولیت شما، فقط خودت و خانواده‌ت نیست! شما که از پس اینا برنمیای، از پس بقیه‌ی مسئولیتهایی که هنوز نمی‌شناسی چجوری برمیای؟ | ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike