eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
15.5هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀برکات مجالسِ حضرت زهرا سلام الله علیها🎀 `مجالس حضرت زهرا یک مجالس ویژه است🌿 من کسانی را که اطمینان دارم ، از علمای بزرگواری که اطمینان به آنها دارم دیده بودند که در مجلس حضرت زهرا، امیرالمومنین را دیدند تشریف آوردند😍 حضرت اباعبدالله و امام حسن هم پشت سر ایشان مودب ،امیرالمومنین وارد مجلس شدند نشستند و همه کسانی که در جلسه هستند را یکی یکی از نظر گذراندند آن وقت حضرت امیر به برخی ها خیره میشدند ،و نگاهشان با مکث همره بوده که اگر یکی از آن نگاههای خیره امیرالمومنین در این جلسه ما به یک نفر بیفتد همه ما را بس است🥰 🌱بنابراین از این جهت است که این مجلس را از همان اولی که توفیق ورود به آن را پیدا کردیم تا آخرین لحظه ای که در آن هستیم جزء توفیقات بزرگی است که هر کسی بتواند شرکت داشته باشد🤲❤️ 🖌استاد عالی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگرد نگاه کن قسمت457 —مادر شدنت مبارک عزیزم. با دهان باز نگاهش کردم. —چی؟! خندید. —معمولا خانم خونه این خبر رو به آقای خونه می ده ولی مال ما برعکس شده، مثل بقیه ی کارامون. هنوز با دهان باز نگاهش می کردم. —منظورت چیه؟! نمی فهمم چی می گی؟! پاکتی که دستش بود را به طرفم گرفت. —دکتر گفت کمبود ویتامین دی داری، یه کمم کم خونی. خدا رو شکر مشکل دیگه ای نداری. نگفته بودی واسه بارداری هم آزمایش داده بودی؟! دکتر گفت بارداری. پاکت را به ضرب از دستش گرفتم و بازش کردم. —جواب آزمایش من دست تو چی کار می کنه؟! —تو گل فروشی جا گذاشته بودمش، به خاطر همین برگشتم که برش دارم. دیدم مادر بچه مات و مبهوت جلوم وایساده و داره نگام می کنه. بعدم حالا ندو کی بدو! به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه ی بیچاره باش عزیزم! اول کاری این قدر ازش کار نکش. با لکنت گفتم: —واقعا!...من...من...دارم مادر می شم؟! با لبخندی پهن و چشمانی ذوق زده سرش را تکان داد. —آره، منم دارم بابا می شم. حالا این مامان خانم، نمی خواد این گلا رو از دست بابای بچه بگیره؟ بغض کردم. —من گیج شدم. اما چرا گل فروشی بیمارستان؟! کلافه گفت: —مگه به نرگس خانم نگفته بودی می خوای بری جواب آزمایشت رو بگیری؟ خب اونم به من زنگ زد و اطلاع داد. منم نگران شدم و زودتر از تو رفتم، جواب رو گرفتم. همون جا هم به یه دکتر نشون دادم. دلم می خواست همون طور که خودم غافلگیر شده بودم تو رو هم غافلگیر کنم. گفتم برات گل بخرم و بهت زنگ بزنم هر جا بودی بیام دنبالت. سر راهم دیدم اون جا خیلی گلای قشنگی داره، خب رفتم خریدم. فقط نفهمیدم، تو چرا من رو دیدی مثل جن زده ها فرار کردی؟! گل را در قفسه ی کمد بچه ها گذاشت و زمزمه کرد: —دستم خشک شد. مثل این که مامان بچه هنوز تو شوکه. به خاطر آن همه فکرهای نامربوطی که در موردش از ذهنم گذشته بود شرمنده نگاهش کردم و بغض کردم. صورتم را با دست هایش قاب کرد. —دیگه چیه؟ اگر به خاطر هلما ناراحتی برای رستا خانم توضیح دادم؛ من اصلا پیش هلما نرفتم. از همون روز اول با برادرم و نرگس خانم مشورت کردم. قرار شد نرگس خانم بره پیش هلما و کمکش کنه. ساره رو هم هر دفعه با یه نقشه ی از پیش تعیین شده از بیمارستان دورش کردیم که بویی نبره. البته همه ی این نقشه ها کار نرگس خانم و میثاق بود. قبلا بهت گفته بودم که داداشم استعداد بازیگری داره، وگرنه به من بود الان دوتا زن داشتم. با مشت به سینه اش زدم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. اشک هایم را که دیگر طاقت ماندن نداشتند رها کردم. —معذرت می خوام، من اشتباه کردم. امروز در موردت خیلی فکرای بدی کردم. اصلا کارم از اول غلط بود. او هم مرا محکم در آغوش گرفت و موهایم را بوسه باران کرد. حال و هوای مان عجیب بود. انگار خودمان را از هم دریغ و تحریم اجباری کرده بودیم و حالا به این وصلت مشتاق! دست زیر چانه ام برد و صورتم را بالا آورد. نی نی چشمانش، روی تمام اعضای صورتم حرکت می کرد. —در بلا هم می چشم لذات او... اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. به چشم هایش نگاه کردم و با بغض گفتم: —مات اویم مات اویم مات او. دستم را گرفت و روی تخت بچه ها نشستیم. سرم را زیر انداختم. —علی! یعنی اون غذا خریدنا، اون عدالت رعایت کردنا، تو اتاق مطالعه خوابیدنا همش الکی بود؟! چشم هایش را با طرحی از لبخند، باز و بسته کرد. —اون خوش تیپ کردنامم از روی عمد بود. مشتم را دوباره بر روی سینه اش کوبیدم. —خیلی بد جنسی! می دونی چقدر حرص خوردم؟ —اِ... چه زورشم زیاد شده ها، خب اگه اون کارا رو نمی کردم الان این سبد گل واقعا مال یکی دیگه بود. گل را برداشت و مقابلم گرفت. اشک هایم را پاک کردم و لبخند زدم. گل ها را گرفتم و زمزمه کردم: —خدا رو شکر که اینا رو واسه من خریدی. خندید. —برای مامان و نی نی تو راهیش. نگاهش کردم. —می گم چطور هلما به ساره چیزی نگفته؟ —دیگه همه ی اینا مهارت نرگس خانم بوده. الانم آدرس دادم بیاد این جا تا همه چیز رو برات توضیح بده. —خب می رفتیم خونه حرف می زدیم. چرا بنده ی خدا، این همه راه رو بیاد این جا؟ —آخه می خواستم خواهرتم در جریان باشه. ماشاءالله رستا خانم بر عکس تو وقتی قاطی می کنه خون جلوی چشمش رو می گیره. تا حالا حتی صدای بلند ازش نشنیده بودم. معلومه خیلی دوستت داره ها! حسابی عصبانی شده بود. ✍🏽 لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت458 لب هایم را در داخل دهانم جمع کردم. —آره، جات خالی! از وقتی اومدم چند بار با خاک یکسانم کرده و با تریلی از روم رد شده. خندید. —دستش درد نکنه که انتقام منم ازت گرفته. بعد با انگشت سبابه اش روی بینی ام زد و ادامه داد: —مگه می شه با شما جوونا حرف زد؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. —والله همه تون همین رو می گید ولی حرفتونم می زنید. صدای زنگ آیفن بلند شد. —فکر کنم نرگس خانم اومد. رستا مدام با شرمندگی علی را نگاه می کرد و بعد به من چشم غره می رفت. آخر سر رو به نرگس کرد و گفت: —نرگس خانم! خدا رو شکر که تلما جاری مثل شما داره. همیشه از شما تعریف می کنه. در حقش خواهری کردید. نرگس لبخند زد. —البته تلما جان حق داشت. باورتون می شه! روز اولی که رفتم پیش هلما خانم اون قدر حالم بد شد که وقتی برگشتم خونه، تا چند ساعت گریه می کردم. خیلی اوضاعش ترحم انگیزه. واقعا دلم می خواست هر جور شده کمکش کنم، چون بالاخره اونم انسانه و مثل همه ی ما اشتباه کرده. فرق ما با اون اینه که اشتباهات ما پنهونه ولی برای اون آشکار شده. البته منظورم خودمم. رستا لبخند زورکی زد و زیر چشمی مرا نگاه کرد. —بله درست می گید. ولی کلا بهتره آدم واسه هر کاری با چهار نفر مشورت کنه. حالا خدا رو شکر که به خیر گذشت. ان شاءالله هلما خانمم خدا شفا بده. واقعا سرنوشت غم انگیزی داره. علی از جایش بلند شد. —من برم یه زنگ بزنم زود میام. نگران نگاهش کردم. خنده کنان گفت: —ای بابا می خوام به مامان زنگ بزنم. همه خندیدند. بعد از رفتن علی نگاهم را به نرگس دادم. —پس یعنی اون روز که من باهات درد دل کردم تو همه چیز رو می دونستی؟ —آره، خیلی هم برات ناراحت شدم. ولی نمی تونستم چیزی بهت بگم. تو درست می گفتی. روزی که رفتم پیش هلما خیلی حرفای ناامید کننده می زد. همه ش می گفت یه دردی تو دلمه که آخرش من رو می کشه. بهش گفتم درد کشیدن که بد نیست به خصوص وقتی خودمون عاملش هستیم. از حرفم تعجب کرد و گفت یعنی آدم تا آخر عمرش باید درد بکشه؟! گفتم آره، ما هر درد و مشکلی رو حل کنیم بازم با دردا و مشکلات جدیدی روبرو می شیم. مثلا وقتی تصمیم می گیریم درس بخونیم و شاگرد زرنگی باشیم درسته به نفع خودمونه ولی مشکلات پیش روش زیاده؛ باید خوابمون رو کم کنیم، از تفریحاتمون بزنیم، حتی گاهی باید معلم خصوصی بگیریم و وقت و هزینه زیادی صرف کنیم. این همه مشکل برای برطرف کردن فقط یک مشکله. همیشه مشکل هست، هیچ وقت تموم نمی شه. دنبال این نباش که مشکل نداشته باشی! خوشبختی یعنی حل کردن مشکلات. شادی یعنی توانایی حل کردن دردای درون خودمون. وقتی هر روز مشغول حل مشکلاتت باشی یعنی؛ هر روز خوشبختی، هر روز شادی! ولی وقتی عقب بکشی، احساس کسالت و روزمرگی می کنی. وقتی فکر کنی چیزی رو که دیگران دارن رو باید داشته باشی تا خوشبخت باشی مطمئن باش هیچ وقت خوشبخت نمی شی. چون خوشبختی دیگران رو ازشون گرفتی و باعث ناراحتی شون شدی. بعد چشمکی به من زد و پچ پچ کرد: –یه جورایی بهش فهموندم که منظورم علی آقاست. رستا گفت: –دقیقا! هر کسی با داشته های خودش باید درداش رو حل کنه. مثل حل معما؛ وقتی با فکر خودت، بدون تقلب، حلش می کنی احساس موفقیت داری. پیروزمندانه به رستا نگاه کردم. —آره واقعا! حل کردن درد دیگران به آدم نشاط می ده. رستا چپ چپ نگاهم کرد. —یعنی الان تو درد هلما رو حل کردی؟! تو که همین چند دقیقه پیش خودت رو بدبخت ترین آدم دنیا می دونستی. ✍🏽 لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت459 نرگس رو به رستا گفت: —تلما نیتش خیر بوده و خدا هم حتما مزدش رو بهش می ده. ولی می دونستید محبت کردنم ظرفیت می خواد؟ مثلا من برای تولد دوستم هدیه می خرم انتظار دارم اونم همین کار رو بکنه اگر نکنه ناراحت می شم. حتی گاهی به زبون میارم و ازش طلبکار می شم. این یعنی من هنوز ظرفیت محبت کردن رو ندارم. پس نکنم بهتره. —می فهمم چی می گید یعنی تلما باید به اینم فکر می کرده که وقتی به هلما محبت کرده نباید توقع داشته باشه اون یا علی آقا همه چیز رو رعایت کنن. بعد رستا رو به من ادامه داد: —اگه می خواستی با هر حرکت علی آقا، خودت رو به آب و آتیش بزنی خب محبت نمی کردی، گذشت اون زمان که جواب خوبی کردن خوبی بود خواهر من، الان میگن خب نمیکردی. نرگس لبخند زد و سرش را کج کرد. —بله، خب گاهی یه محبتایی رو نکنیم آسیبش خیلی کمتره. مثلا توی اطرافیانمون ممکنه کسی باشه که کلا از شرایطش راضی نباشه و مدام ناله کنه و اسمشم بذاره دردِ دل کردن. خیلیم سعی می کنه ترحم دیگران رو جلب و با خودش همراه کنه. هلما این طوریه! دلیلشم به خاطر خود کم بینیه. ما به جای این که تحت تاثیر این جور افراد قرار بگیریم باید کمکش کنیم خود کم بینیش رو درمان کنه. یا پیشنهاد بدیم بره مشاوره. اونا با این کارشون که اسمش رو گذاشتن دردِ دل کردن، تو ذهن روح و جسم ما سم می ریزن. بعدم می گن سبک شدیم، در حالی که در باطن نشدن، فقط روح خودشون و طرف مقابل رو به هم ریختن. با چشم های گرد شده نگاهشان کردم. —این جوری که دیگه کسی به کسی محبت نمی کنه؟! نرگس گفت: —چرا اتفاقا! همین که تو یا یه مشاور خوب، به طرف مقابل کمک کنید تا از اون چیزایی که داره، لذت ببره و شکر اونا رو به جا بیاره خودش یه محبت و یه کمکه و حتی باعث رشدش می شه. محبت یعنی به افراد کمک کنی تا به خودش یه تکونی بده که همه ش منفی فکر نکنه و نقص ها رو نبینه. تلما جان! بدون که این بزرگ ترین محبته. چون وقتی اون رشد کنه آدمای اطرافش هم رشد می کنن. ما باید برای همه همین کار رو بکنیم. وگرنه با ناله و ناامیدی کی تا حالا به جایی رسیده؟ کسایی مثل هلما چون داشته هاشون رو نمی بینن، هر چی هم بهشون بِدی بازم بهانه هایی پیدا می کنن برای ناله کردن و بدبخت نشون دادن خودشون. و مدام از دیگران توقع های نابجا دارن. سرم را پایین انداختم. —راستش، خیلی دلم براش می سوزه، یه تن سالم داشت که اونم این جوری شد. رستا اخم کرد. —از بس ناشکری کرد. دیدی می گن کفر نعمت از کَفَت بیرون کند؟ بهتره جنابعالی هم حواست رو جمع کنی. نرگس خانم آه سوزناکی کشید. — بله، واقعا اون موقع که جاری من بود خیلی وضعیت خوبی داشت؛ هم فوق می خوند و هم دانشجوی خیلی درسخونی بود، هم زندگی خوبی داشت ولی از وقتی با این گروه ها آشنا شد، اولین قدمای پسرفتش رو برداشت؛ درسش رو ول کرد، زندگیش خراب شد و حالا هم که توی این وضعیته. مشکل بعضی از بچه درسخونای ما اینه که به یه قضیه از چند جهت نمی تونن نگاه کنن. فقط از یه جهت خیلی کوتاه بهش نگاه می کنن. خب طبیعیه که اون نتیجه ی مطلوب رو نمی بینن و نمی گیرن. البته هلما الآن خیلی بهتر شده. ✍🏽 لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت460 خود منم سال هشتاد و هشت دقیقا همین مشکل برام پیش اومد. هنوز هم وقتی به کارای خودم فکر می کنم دلیلی برای اون کارام پیدا نمی کنم جز این که تحت تاثیر جو دانشگاه و دوستام و استادام که بعضیاشون رو خیلی قبول داشتم قرار گرفته بودم. شاید اون استادا هیچ وقت متوجه نشن که با حرفاشون ممکنه آینده ی یه جوون رو نابود کنن. رستا نفسش را بیرون داد. —آره، برادر شوهر منم همیشه می گه بعضی از استادا، استاد انحراف جوونا هستن. من که نمی خواستم بحث از جریان هلما منحرف شود از نرگس پرسیدم: —چطوری این قدر زود هلما روحیه گرفت و رو به بهبودی رفت؟ —خب باید بگم اول لطف خدا بود. بعدم چون ما همدیگه رو از قبل می شناختیم کارم آسون تر بود. روز اول فقط گوش کردم و اون حرف زد. هر چی تو دلش بود بیرون ریخت. از روز بعدش، من یه دفترچه با خودم بردم و بهش گفتم نعمتایی رو که داری بگو من برات تو این دفترچه بنویسم. این کار رو هر روز ادامه دادم و صفحه های دفترچه پر می شد. به طوری که اون دفترچه ی چهل برگ نصفش پر شد. بعد بهش گفتم از این به بعد خودت هر روز حداقل یه صفحه ش رو پر کن. البته اون مجبور بود با دست چپ بنویسه چون دست راستش هنوز درد می کرد. اصلا باورش نمی شد، خدا این همه نعمت بهش داده! دیروز وقتی دفتر رو ورق می زدم ازش پرسیدم شکر این همه نعمت رو به جا آوردی؟! گریه ش گرفت و گفت سعی می کنم هر روز خدا رو شکر کنم. بهش گفتم منظورم شکر عملیه نه زبونی. نگاهم را بین رستا و نرگس چرخاندم. —اون وقت شکر عملی یعنی چطوری؟! رستا گفت: —یعنی همین غر نزدن و ناله نکردن. به قول معروف درد دل کردن نکردن، خودش یه نوع شکر عملیه. علی از اتاق صدایم کرد. —تلما جان، یه دقیقه بیا! مامان کارت داره. می خواد بهت تبریک بگه. رستا که تا آن موقع از همه چیز بی خبر بود سوالی نگاهم کرد. خجالت زده به طرف اتاق رفتم. شنیدم که نرگس برایش توضیح می دهد. بعد از این که با مادر شوهرم صحبت کردم. گوشی را به طرف علی گرفتم. —تا حالا مامان رو این قدر خوشحال ندیده بودم. دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد. —منم خیلی خوشحالم. لبخند زدم. —مامان گفت شام بریم اون جا. از جایش بلند شد. —پس تو و نرگس رو برسونم خونه. من برم مغازه. شبم زودتر میام تا به سور مامان برسیم. ✍🏽 لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت461 همین که با نرگس وارد ساختمان شدیم مادر شوهرم در آپارتمانش را باز کرد و با لبخند گفت: —بیاید اینجا! می خوام براتون اسفند دود کنم. هدیه خودش را در آغوش مادرش پرت کرد و من نگاه متعجبم را به نرگس دادم. —چی شده مامان این قدر مهربون شده؟! نرگس بوسه ای بر گونه ی دخترش زد. —بنده ی خدا مامان که همیشه مهربونه. —إ...! پس چرا من این طور فکر نمی کردم. خندید. —مشکل دقیقا همین جاس، چون این طور فکر نمی کردی. اگه فکر کنی اتفاق میفته. آن شب یک دورهمی لذت بخش داشتیم. آخر شب علی زیر گوشم گفت: —دیگه بریم بالا، برات یه غافلگیری دارم. فوری از جایم بلند شدم و از همه خداحافظی کردم. علی شگفت زده دنبالم آمد. در را که باز کردم وارد خانه شد و گفت: —از وقتی فهمیدی داری مادر می شی چقدر حرف گوش کن شدی؟! در را بستم و با خنده گفتم: —زهر چشمی گرفته ای که مپرس. علی خنده کنان به اتاق رفت و بسته ی کادو شده ای را آورد و به طرفم گرفت —به خاطر مادر شدنت، ناز بانو! روی مبل نشستم و باشوق هدیه را گرفتم و باز کردم. یک پیراهن بارداری زیبا همراه کتابی در مورد چگونگی گذراندن این دوران بود. عاشقانه نگاهش کردم. —تو همیشه یه قدم از من جلوتری، ممنونم. کنارم نشست. —امروز خیلی اذیت شدی. البته ناخواسته بود. دلم می خواد این دوران رو با آرامش بگذرونی. چند روزی که گذشت رو فراموش کن. با گوشه ی چشمم نگاهش کردم. —اصلا فکر نمی کردم این قدر بلا باشی و همچین نقشه ای برام بریزی! لبخند زد. —چاره ای برام نذاشتی. —چطوری دلت اومد؟ من که هیچ وقت نمی تونم با کسی که دوسش دارم همچین کاری بکنم. آه سوزناکی کشید. —من فقط خواستم واقعیت رو بهت نشون بدم. —ولی توی این مدت به خاطر نقشی که بازی کردی بهم دروغ گفتی. —مگه این همه فیلم می بینی دروغ نیست؟ وسایل را روی میز گذاشتم و سرم را به بازویش تکیه دادم. —ولی زندگی ما فیلم نیست. خیلی به من سخت گذشت. فکر کردم دیگه دوسم نداری. دستش را دور کمرم حلقه کرد. —تجربه ی زندگی خیلی چیزا بهم یاد داده. دلم می خواد توام یاد بگیری و از تجربه های من استفاده کنی. نه این که خودت تجربه کنی. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. با دستش سرم را دوباره روی بازویش جا داد. — این فکر دوست داشته شدن یا دوست داشتن یه وابستگی در انسان به وجود میاره که آرامش رو از آدم میگیره. وقتی وابسته بشی همراهش استرس و اضطراب میاد. همراهش ترس از دست دادن میاد. ترس از دست دادن زندگیت، ترس از دست دادن همسرت، ترس از دادن هر چیزی که دوسش داری. بیا به هم قول بدیم، از این جور ترسا نداشته باشیم. با تعجب نگاهش کردم. —یعنی کسی رو دوست نداشته باشیم؟! ✍🏽 لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم قاضی الحاجات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام صادق علیه السلام: کوه کندن از دل کندن آسان‌تر است. یعنی به کسی دل بستی خیلی سخته بخواهی ازش جدا بشی پس مواظب باش به هرکی دل نبندی و مواظب باش که داری به کی دل می بندی 👌👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
داود خلیلی پدرم در دوران دفاع مقدس و در منطقه دشت‌عباس به شهادت رسیدند و همچنین عموی عزیزم از شهدای دفاع مقدس هستند چندین سال فرمانده پایگاه مقاومت بسیج مسجد سبحان تهران بودم ودر نشریه «شلمچه» به سردبیری و مدیر مسئولی مسعود ده نمکی و فیلم سینمایی«اخراجی های 1» فعالیت‌های مستمری داشتم جانباز دفاع مقدس هم بودم😊 در تفحص شهدا به مقام جانبازی نائل شدم https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ چکار کنم زندگی ام بگیره؟ 🔸️از شیخ عباس قمی (ره)، مؤلف مفاتیح الجنان پرسیدند: در طول تاریخ کتاب های زیادی در زمینه ادعیه تالیف شده. اما چطور شد که مفاتیح الجنان شما با این استقبال عجیب روبرو شد؟ ایشان گفتند: روزی که قلم به دست گرفتم تا تالیف مفاتیح الجنان را شروع کنم، تصمیم گرفتم ثواب این کتاب را به حضرت زهرا "سلام الله علیها" تقدیم کنم. به نظرم این برکت عجیب از حضرت زهرا "سلام الله علیها" است. صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها 🔸️در روایت آمده: شخصی به محضر حضرت زهرا شرفیاب شد. حضرت پرسیدند: چه شده که صبح زود به دیدن من آمده ای؟ گفت: خواهان برکت هستم. میخواهم زندگی ام با زیارت شما و سلام بر شما برکت بگیرد. حضرت زهرا کار او را تایید کردند و فرمودند: پدرم رسول خدا ص به من خبر داده هرکس بر او و بر من، سه روز سلام بفرستد بهشت بر او واجب می شود... 📚تهذیب الاحکام، ج۶، ص۹ طریقه صلوات بر حضرت زهرا سلام الله علیها 🔸️در روایت صلوات های مختلفی برای وجود مقدس حضرت زهرا سلام نقل شده. اما یکی از مهمترین آنها، صلواتی است که از امام عسکری (علیه السلام) رسیده و به صلوات خاصه حضرت زهرا مشهور است. قرائت هر روزه این صلوات نورانی، برکت را در زندگی انسان جاری می کند. در این صلوات برای فرا رسیدن روزگار انتقام حضرت زهرا س و فرزندانش دعا می شود. لذا می‌توان نتیجه گرفت تمام برکات عظیمی که در دعا برای فرج نهفته است در این صلوات نورانی هم هست. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فرصت خدمت در آستانِ امام رضا علیه‌السلام / استخدام و جذب نیرو در آستان قدس رضوی 🔹 آستان قدس رضوی در اجرای سیاست‌های ابلاغی و به‌منظور تأمین و تکمیل نیروی انسانی جوان، مؤمن، کارآمد و انقلابی در مقطع کارشناسی و بالاتر، اقدام به جذب نیرو به صورت قرارداد خرید خدمت آزمایشی می‌نماید. 🔹 علاقه‌مندان می‌توانند برای کسب اطلاعات بیشتر از شرایط و نحوه ثبت‌نام، در بازه زمانی ۲۱ لغایت ۲۹ آذرماه ۱۴۰۲، به وبگاه https://hr.razavi.ir/estekhdam مراجعه کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ به یک شبهه بسیار مهم از زندگی حضرت یوسف علیه السلام 🔻به بهانه ی پخش آخرین قسمت مجموعه یوسف پیامبر علیه السلام 🪴 📲هم ببینید هم نشر بدید 👌 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ زندگی‌مان را با امام زمان گره بزنیم... 🔹 زندگی‌مان را با (عجل الله تعالی فرجه الشریف) گره بزنیم. این‌طور نباشد که فقط در دعای ندبه یاد امام زمان باشیم. در متن زندگی با امام زمان محشور باشیم. در درست عمل کردن با امام زمان محشور باشیم. اگر این‌طور شد، آن‌وقت امام زمان در صحنه مؤثر است. 🔹 لذا دارد یک کسی خدمت امام صادق علیه السلام رسید، عرض کرد من می‌آمدم عده‌ای گفتند: سلام ما را به آقا برسان و بگویید: برای ما دعا کنند. امام صادق علیه السلام فرمودند: « فکر می‌کنید ما برای شما دعا نمی‌کنیم؟ هر روز اعمال شما بر ما عرضه می‌شود و وقتی ما می‌بینیم کوتاهی‌هایی از شما صورت گرفته، ناراحت می‌شویم و برای شما دعا می‌کنیم که خدا توفیق بدهد جبران کنید و برگردید.» 🔹یعنی هر فعل هر روز من به حضرات عرضه می‌شود. آن‌وقت می‌شود من در دعای ندبه بنشینم زار بزنم ولی در روز رفتار من طور دیگری باشد؟ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2