دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
♨️وقتی مشکلات شما را محاصره کردند!!
🔸در طول شبانهروز یکبار به زیر آسمان بروید، دست بر سر بگذارید و اینچنین به حضرت حجت عجلالله فرجه سلام دهید:
🔅السلّام علیکَ یا بقیةَ الله
یا اَبا صالح و رحمة الله و برکاته
المُستَغاثُ بِکَ یا صاحبَ الزمان
المُستَعانُ بِکَ یا صاحبَ الزمان
اینچنین حضرت را خطاب کنید!
بهویژه در زمانی که مشکلات #معنوی و #مادی انسان را به محاصره خود در آورده و خون به دل او کرده است.
✍(استاد مویدی)
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔ پیشبینی عجیب یک تحلیلگر عرب
🔻 حتما این تحلیل رو ببینید و منتشر کنید
🔹️ هشتاد درصد اهل سنت در جهان اسلام بعد از جنگ غزه، به دلیل مقاومت شیعیان ایران و عراق و لبنان و یمن، شیعه میشوند، یعنی بیش از یک میلیارد شیعه
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهل هشت -ببین خانم محترم، اینجا من رئیسم، مطمئن باشید که از اطلاعاتی که به من
💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهل و نهم
سهیل وقتی پروژه رو گرفت باورش نمیشد، چند بار از آقای شمسایی پرسید که مطمئنه که اشتباه نکرده، اما آقای شمسایی تاکید میکرد که خواب نمیبینه و با خنده گفت:
+میخوای یکی بزنم تو گوشت تا باورت شه بیداری؟
-بیا بزن، بیا
+بشین بینیم بابا، اصلا بعید نبود که این پروژه رو بدن به تو، من نمی فهمم چرا اینقدر تعجب کردی
سهیل توی دلش گفت:
-وقتی یک ماه هر روز منتظر باشی که اخراجت کنن بعد در عوض بهت یک پروژه توپ میدن، نمی تونی کمتر از این تعجب کنی.
+سهیل ... کجایی؟
-ببخشید
+نکنه از شوک این پروژه بری تو کما!
-نترس، تا آخر این پروژه هیچیم نمیشه.
+خدا کنه، پاشو برو شیرینی بخر، واسه خانم فدایی زادم ببر، ایشون خودش خواستن این پروژه رو تو به عهده بگیری
سهیل خشکش زد، با تعجب گفت:
-چی؟
+همون که شنیدی، پاشو برو که دارم از گرسنگی میمیرم، ولش کن تو نمیخواد بری
آقای شمسایی گوشی رو برداشت و گفت:
+خانم سهرابی لطفا بگید سه کیلو شیرینی تربه حساب آقای نادی سفارش بدید. ...
-بله ..
سهیل که حسابی خورده بود توی ذوقش چیزی نگفت و فقط بلند شد و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون، صدای آقای شمسایی رو پشت سرش میشنید که صداش میزد:
+ سهیل، به خاطر 3 کیلو شیرینی در رفتی؟
اما سهیل حسابی تو فکر بود، در اتاقش رو باز کرد و پرونده رو کوبید روی میزش، چرا باید شیدا همچین کاری کنه؟
اونم حالا که اینجوری زدم تو پوزش؟ ... این مارمولک چی تو فکرشه؟ ... میخواد سر این پروژه بی آبروم کنه؟ ...
حتما نمیتونه مستقیم اخراجم کنه و خواسته مسئولیت به این سنگینی رو بسپره به من و بعد وسط کار که میشه، خودش تو کارم موش بدوونه و بد نامم کنه ...
از عصبانیت نمی دونست باید چیکار کنه، تند دور اتاق قدم میزد و فکر میکرد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت بره و از خودش بپرسه.
+چه عجب، چشممون به جمال شما روشن شد آقای نادی
-میتونم بپرسم این پرونده رو چرا دادید به من؟
+بله، می تونی بپرسی، به خاطر اینکه من مثل تو نیستم، وقتی میگم عاشقم یعنی هستم، و حاضرم اینو ثابت کنم.
سهیل که از عصبانیت سرخ شده بود از جاش بلند شد و به صورت شیدا خیره شد و گفت:
- خفه شو... پروژت مال خودت باشه.
بعد هم پرونده رو روی میز قرار داد و میخواست از در بره بیرون که شیدا گفت:
+ من دوست دارم این پروژه رو تو قبول کنی، اما اگه خودت نمی خوای اصراری نمیکنم... اما میشه بگی برای دیگران میخوای چه دلیلی برای قبول
نکردن این پروژه بیاری؟ ... چون پیشنهاد دهندش زن سابقت بوده؟
سهیل لحظه ای مکث کرد... اما بالاخره بدون توجه به شیدا از اتاق رفت بیرون و در رو بست.
با رفتن سهیل شیدا با عصبانیت نفسی بیرون داد و گفت:
+پسره لج باز یک دنده ...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه
کلاسهای کارگاه که شروع شد سر فاطمه گرم شده بود، از صبح تا ساعت 12 سر کار بود و به بچه ها درس میداد، درس دادن به بچه ها حسابی سر ذوق آورده بودتش، مخصوصا محیط دوستانه ای که توی کلاسش برقرار شده بود،
همه با هم میگفتن و میخندیدن، کارها هم خیلی خوب و سریع پیش میرفت و حتی خاله سیمای بد عنق هم از کلاس فاطمه راضی بود.
سه شنبه بود که از با تموم شدن کلاس بیرون اومد و رفت پیش سها. سها با دیدنش لبخندی زد و گفت:
-خسته نباشی پهلوون.
+سلامت باشی. با مشتری هات چطوری؟
- خوبم، همشون عاشقم شدن، میگم کاش من قبل اینکه با کامران عروسی کنم می اومدم اینجا کار میکردم حتما یه آدم درست و حسابی گیرم می اومدها!
+سها!!! نگو این حرف رو، کامران پسر به این خوبی
--خیلی!!! دلم میخواد سر به تنش نباشه
+باز چی شده؟
-هیچی بابا، به قول خودت مشکلات خودم رو خودم می تونم حل کنم.
بعد هم با حرص ادای فاطمه رو در آورد
فاطمه که خندش گرفته بود گفت:
+خوب حالا بگو شاید منم بتونم کمکت
کنم
-نخیر نمیگم
چند لحظه گذشت که خود سها دوباره گفت:
-ا ا ا، پسره نفهم نمیگه من زنشم، خیر سرم اون خونه مال منه، رفته واسه خونه میز ناهار خوری خریده یک ندا به من نداده که تو هم بیا نظر بده، بعدم که بهش میگم چرا به من نگفتی، برمیگرده تو صورتم نگاه میکنه و میگه، پولشو که خودم می خواستم بدم تو واسه چی نظر بدی!!!
+خوب تو هم زدی تو ذوقش دیگه، اون بنده خدا واسه خوشحال کردن تو رفته واست میز ناهار خوری خریده بعد تو به جای اینکه ازش تشکر کنی بهش توپیدی، میخواستی ناراحتم نشه
-خوشحالی من بخوره تو سرش، اصلا این میخواست حرص منو در بیاره
+پاشو، پاشو که میدونم واسه در آوردن لج اون بنده خدا ناهار درست نکردی، پاشو بریم از بیرون غذا بگیر که گناه داره
-برو بابا، غذا بگیر چیه؟ من تازه امروز ناهار میخوام بیام خونه شما
+شرمنده، از پذیرش هر گونه مهمانی معذوریم
-خونه داداشمه، به تو چه
بعد هم بلند شد و در حالی که کیفش رو برمیداشت بلند گفت:
-راستی ناهار چی دارین؟
+قیمه
-اااااااااه، تو چرا اینقدر قیمه درست میکنی! اصلا نخواستم بیام، میرم خونه مامان اینا، ایش.
فاطمه خندید و گفت:
+امروز که ماشین دست منه، هیچ جایی جز جلو در خونتون پیادت نمیکنم
-عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟
فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد، کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما کسی رو ندید، با تعجب گفت: - چی شد؟ چرا سکته زدی یکهو؟
فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون بده که همه چیز عادیه و گفت:
+هیچی، بیا بریم.
بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت وکشید و به سمت در خروجی حرکت کردند، سها گفت:
-چته تو، منو میرسونی خونه مامان اینا یا نه بالاخره ؟
+میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده.
-تا همین الان داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ... نکن بابا دارم میام دیگه.
فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند.
💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه یکم
شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که با بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با این کارگاه بیشتر کنند.
فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم صحبت بود.
+سلام
- سلام شاهین جان، سلام خانم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید تو
+سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟
بعد هم سهیل و شاهین همدیگر رو در آغوش گرفتند، شیدا هم بعد از سلام و احوال پرسی با محسن وارد اتاق کار شد، شاهین و محسن هم که دوستان دوران دانشکده بودند بعد از شیدا خندان وارد شدند.
***
-چرا اینقدر تند رانندگی میکنی عزیزم، ببین من قول میدم بعد اینکه ناهارمو خوردم برگردم خونمون، تو فقط بی اعصاب نباش، جان من عین آدم برون.
فاطمه چیزی نمیگفت و فقط به جاده نگاه میکرد، با خودش میگفت:
+ باز این دختره لعنتی توی اون کارگاه چیکار میکرد؟ نکنه عین تولد ریحانه از سهیل شنیده باشه من اونجا کارمیکنم و اومده باشه آبرومو جلوی همکارام ببره، ای خدا، من باید چیکار کنم از دست سهیل ...
سها که سکوت سنگین فاطمه رو دید ساکت شد، نمیدونست کی از جلوی در رد شده بود که اینجور فاطمه رو درگیر کرده بود، اما هرچی که بود دیگه وقت شوخی کردن نبود.
وقتی به جلوی خونه مادر شوهرش رسیدند فاطمه گفت:
+بفرمایید.
-مرسی، اما نگفتی یکهو چی شد که اینقدر بهم ریختی ها.
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+فردا یادت نره نوبت توئه ماشین بیاری
-جان من فردام خودت بیار، این کامران الان آدم نیست، باید منتشو بکشم تا بهم ماشین بدم، منم حوصله ندارم
+-باشه، پس میام دنبالت
-باشه، اما بازم نگفتی ...
فاطمه وسط حرفش پرید و گفت:
+قیمم سوخت سها جان، میشه یک کم عجله کنی
-اووووووو، ایشالله هر چی قیمه تو دنیاست بسوزه. بفرما، ما رفتیم، خوش اومدی
+خداحافظ
- خداحافظ به داداش مام سلام برسون و بگو بره از طرف من یکم این کامران رو بزنه
اما فاطمه پاشو رو گاز فشار داد و چندتا بوق زد و رفت.
سها به ماشینی که دور میشد نگاه کردو گفت:
- دختره قاطیه...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه دوم
فاطمه خیلی عصبی و نگران بود، لرزش دستهاش رو خودش هم میدید، تمام تنش از گرما گر گرفته بود و دلش به اندازه هزار کیلو سنگین شده بود، نمیتونست خودش رو کنترل کنه، برای همین دلش نمی خواست با این وضعیت بره دنبال بچه ها یا بره خونه، دائم با خودش فکر میکرد حتما سهیل هنوز هم با این دختره رابطه داره، رابطه ای که خودش گفته بود تموم شده، گفته بود شیدا میخواد زندگیمون رو به هم بزنه!!!
دروغ گفته بود، ...آره .... سهیل لعنتی به من دروغ گفت وگرنه چرا باید شیدا آدرس خونه ما رو داشته باشه یا آدرس محل کارم رو؟ اونم جایی که تازه رفتم سر کار ... سهیل ... سهیل .... نامردی، به خدا نامردی ... جلوی اشکهاش رو گرفت،گوشه خیابونی پارک کرد و گوشیشو برداشت که به سهیل زنگ بزنه و بگه که بچه ها رو ببره خونه، اما وقتی شماره سهیل رو گرفت به شدت پشیمون شد، الان به هیچ وجه توانایی حرف زدن با سهیل رو نداشت، فورا قطع کرد و در عوض زنگ زد به پدرشوهرش و ازش خواست بچه ها رو از مهد کودک بگیره، با این که صدای لرزون فاطمه خیلی پدرشوهرش رو نگران
کرده بود، اما دلش حرفی نزد و فقط خداحافظی کرد و گوشی رو خاموش کرد، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..
***
-ساعت از ده شب گذشته، پاشو بیا بریم دنبالش خوب، نکنه بلایی سرش اومده باشه
سهیل عصبی دور خونه دور میزد، گوشیش رو حتی یک لحظه هم از دستش نمی انداخت و مدام در حال شماره گیری بود، اما موبایل فاطمه خاموش بود ... لعنتی ...
پدر سهیل، آقا کمال با عصبانیت رو کرد به سها و گفت
-درست عین آدم بگو امروز چی شد؟ چرا فاطمه وقتی به من زنگ زد انقدر ناراحت بود؟
+به خدا آقا جون من نمی دونم، چرا باور نمیکنید، ما داشتیم میخندیدیم، بعد یکهو چند نفر از جلوی در اتاقم رد شدن، من پشتم به در بود، ندیدم کی بودن، ولی فاطمه دید، از وقتی اونا رو دید یکهو همه چی عوض شد و کلی تو
خودش بود.
کامران که روی صندلی نشسته بود گفت:
- خوبه واسه ما فقط فضولی، تو نمی خواستی ببینی کی باعث شده این بنده خدا این جوری ناراحت بشه؟
+وقت نکردم، فورا دستم رو گرفت و کشیدتم، من اصلا فرصت نکردم ببینم کی بود، فقط از دور دیدم یک خانم و آقایی ان.
-دست و پا چلفتی ای دیگه، اه.
سها که معلوم بود حسابی ناراحته چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین.
مادر سهیل که با یک سینی چایی وارد هال شده بود، رو به سهیل گفت:
+یعنی توی مرد آمار زنتو نداری که کجا میره، کجا نمیره؟
سهیل که بی توجه به همه قدم میزد و مدام شماره فاطمه رو میگرفت چیزی نگفت و به کارش ادامه داد، انگار در عالم اونها نبود، که آقا کمال گفت:
-مگه من مرد میدونم توی زن کجا میری و کجا نمیری؟ چرا حرف مفت میزنی؟
بیار اون چایی رو.
طناز خانوم با غر غر چایی رو به سمت شوهرش برد و گفت:
+ حالا پاشین یک کاری بکنین دیگه، نمیشه همین جور نشست و منتظر موند، اومدیم و نیومد، می خوایم چیکار کنیم؟
همه با هم بحث میکردند و سر اینکه کجا برن دنبال فاطمه تصمیم گیری میکردند، اما سهیل در این عالم نبود و دائم شماره فاطمه رو میگرفت، توی دلش بد غوغایی به پا شده بود، میس کال فاطمه رو ظهر دیده بود، اما احتمال داده
بود اشتباهی گرفته باشه، بعدش هم حرفهای سها که فاطمه حسابی ناراحت و مضطرب بود و الانم که ساعت 10 و نیم شب بود و فاطمه نه گوشیشو جواب میداد، نه خونه مامانش رفته بود و نه کسی ازش خبر داشت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا خدا نخواد نه کسی بلند میشه نه کسی زمین میخوره!
هر کسی نون دلش رو میخوره تو این دنیا هر چیزی بریزی تو آشت همون میاد تو کاست با خاموش شدن چراغ خونه کسی چراغ خونه ما پرنورتر نمیشه پس واسه همدیگه خوب بخوایم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
✌در آسـتانہے ظــهور✌
✨ #سوره_تکاثر
#سلام_امام_زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
آب از سرم گذشتہ صدا میکنے مرا؟
در یڪ قنوٺِ سبز، دعا میکنے مرا؟
این شوقِ پر زدن ڪه بہ جایے نمیرسد
بال و پرم شڪستہ، هوا میکنے مرا؟
#الهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
*تمام دلخوشیام همین است بسازم سربازانی برای ظهـــورت....
#ممنون_ازتون_بچها...
43.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨خبر یوسف گمگشته به کنعان رسید 😭
پایان چشم انتظاری ۳۷ ساله مادر شهید ....
👇👇👇👇👇
♨️شهید اسدپور، ۳۷ سال پیش در ایام #شهادت امام صادق ع در شلمچه شهید شده و الان بعد این مدت بدن مطهرش قرار هست در ایام شهادت آن حضرت تشییع و تدفین گردد .
✌در آسـتانہے ظــهور✌
معلمی شغل نیست اگر با عشق و علاقه و ایثار همراه باشد...