🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 11
جارو برقیو برداشتم و کل خونه رو جارو زدم و بعد از یه گرد گیری حساب رفتم حمام.
یه شومیز حریر قرمز و شلوار مشکی پوشیدم و یه شال مشکی انداختم رو سرم.
تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ درست کنم و تا اومد میثم بیاد غذام حاضر بود.
با صدای کلید شالمو درست کردم.
--ســـلام مائده خانم!
--سلام.
لباساشو عوض کرد و اومد نشست سر میز.
لبخند زد
--خوبی؟
--بله.
غذا کشید و با ولع شروع کرد خوردن.
غذامونو خوردیم و بعد از ظهر با اصرار میثم رفتیم بیرون.
ساعت ۱۲شب رسیدیم خونه و نفهمیدم کی خوابم برد....
دوماه به همین روال گذشت.
میثم از اونی که فکر میکردم خیلی بهتر بود.
هر روز ابراز علاقش بهم بیشتر میشد و منو به خودش وابسته کرده بود.
موبایلم زنگ خورد جواب دادم
صدای یه زن بود
--الو سلام عزیزم.
--سلام شما؟
خندید
--من نازنینم البته بهم میگن نازی.
--خب که چی؟
--راستش چجوری بگم ببین تو رو یکی از همکلاسیات به من معرفی کرد.
من یه برادر دارم که بهتر از شما نباشه خیلی پسر خوبیه و دنبال یه کیسی شبیه شما میگرده.
دلم میخواست بهش بگم من ازدواج کردم ولی یه لحظه پیش خودم فکر کردم کدوم ازدواج فقط یه محرمیت موقت؟
ولی خب با این حال آدم به هر کس و ناکسی که نمیتونه اعتماد کنه.
--خواهش میکنم دیگه با من تماس نگیرید خدانگهدار.
انقدر غرق در فکر بودم که نفهمیدم کی میثم اومد
--خانمی!
--هوم؟
خندید
--اصلاً فهمیدی من اومدم؟
مضطرب گفتم
--میثم!
--جون دلم؟
همون موقع پیام اومد از طرف همون دختره نازی
--ببین عزیزم امیدوارم از حرفای بینمون به اون پسره بهداد حرفی نزنی وگرنه خونش حلالشه عزیزم.
سریع پیامو پاک کردم و لبخند زدم
--بریم ناهار.
اخم کرد
--کی بود؟
--یکی از همکلاسیام.
با اینکه معلوم بود هنوز قانع نشده نیمچه لبخند زد
--خیلی خب بریم ناهار.
غذامونو خوردیم و میثم رفت تو اتاق استراحت کنه.
از ترس نمیدونستم چیکار کنم.
تصمیم گرفتم به میلاد بگم.
خدایا چقدر دلم واسش تنگ شده.
همون موقع تلفن زنگ خورد جواب دادم
--بله؟
--سلام خانم پناهی؟
--بله بفرمایید.
--شما خواهر آقا میلاد هستید درسته؟
نگران گفتم
--بله اتفاقی افتاده؟
--خانم پناهی قبل از اینکه حرفی بزنم لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید.
--آقا میشه واضح حرف بزنید؟
--بله. برادر شما صبح امروز به شهادت رسیدن.
جیغ زدم
--چـــ...چـــ....چـی؟
دستم از رو میزی سرخورد و گلدون شیشه ای روی میز افتاد و شکست.
میثم خواب آلو از اتاق اومد بیرون و تا منو تو اون وضعیت دید دوید سمتم
--مائده؟ چیشده؟
نمیتونستم حرف بزنم.
شونمو تکون داد
--مائده!
آروم به صورتم ضربه زد
--چته تو؟
نگاهش افتاد به تلفن تلفنو برداشت اما قطع شده بود.
کلافه تو موهاش دست کشید و یه دفعه یه سیلی زد به صورتم که باعث شد گریم بگیره.
شروع کردم با صدای بلند گریه کردن
میثم با بغض گفت
--مائده!
دستاشو گرفتم
--میثممممم!
--جونم؟
--داداشم رفت!
چشماش پُر اشک شد
--یعنی چی؟
--میثم میلاد شهید شدهــــه!
نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه
سرشو انداخت پایین
--بالاخره به آرزوش رسید.
سرمو گرفت تو سینش و گریش صدادار شد.
هردومون باهم گریه میکردیم و انگار یکی از یکی داغدار تر بود.
دوباره تلفن زنگ خورد
اینبار میثم جواب داد
--الو سلام. ممنون بفرمایید. بله.
یه نگاه به من کرد
--من همسرشونم.
یدفعه بغض کرد
--باشه چشم.
تلفنو قطع کرد و کنار دیوار سر خورد.
بیصدا اشک میریخت.
--میثم چیشده؟
برگشت سمتم
--میلاد.
پقی زد زیر گریه
با دستای لرزونم دستشو گرفتم
--میثم جون من بگو میلاد چی؟
با گریه نالید
--مائده میلادو سر بریدن!
چشمام تار شد و نفهمیدم چیشد....
چشمامو باز کردم توی اتاقم بودم و میثم بالاسرم بود.
دستمو گرفت
--خوبی قربونت برم؟
اشکام شروع به باریدن کرد
--میثم میلادددد!
با بغض لب زد
--سخته میدونم.
نیمچه لبخند زد
--ولی میلاد به آرزوش رسید مائده.
جیغ زدم
--حتی یه لحظه ام به من فکر نکرد.
نگفت از دار دنیا همین میلادو دارم.
نگفت هم واسم پدر و مادر بوده و هم برادر
نگفت...
میثم دستمو گرفت
--آروم باش عزیزم!
--کی میبینمش؟
--فردا شب میرسن ایران.......
از صبح نشسته بودم و به عکسش نگاه میکردم.
میثم کلافه بود و مثل آدمایی که یه چیزیو گم کردن هی دور خونه راه میرفت.
ساعت ۷شب رفتیم پایگاهی که میلادو به اونجا انتقال داده بودن.
رفتم کنار تابوت و دست میلادو گذاشتم رو قلبم و از ته دلم زار زدم.
میلاد همیشه از جیغای من بیزار بود.
دلم میخواست انقدر جیغ بزنم که میلاد کلافه شه و دوباره برگرده.
میثم نشست کنارم و دستشو دور شونم حلقه کرد
--مائده!
سرمو گذاشتم رو شونش.
--میبینی میثم داداشم از بس خوشگله سرشو نگه داشتن واسه خودشون.....
"حلما
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 12
تا صبح کنار تابوت نشستم و اشک ریختم.
نزدیک صبح چند نفر اومدن و تابوتو بردن واسه تشییع.
جمعیت زیادی از زن و مرد اومده بودن و من حتی درک این موضوع واسم قابل باور نبود....
رفتیم گلزار شهدا و بی حال یه گوشه نشستم.
هر کسی یه چیزی میگفت و سعی داشتن منو دلداری بدن اما وقتی دلیل دلخوشیام پر کشیده بود دیگه دلداری به دردم نمیخورد.
سرمو گذاشتم رو شونه ی میثم و چشمامو بستم.
کم کم همه رفتن و موندیم من و میثم و چند تا از رفیقای میلاد که رفیق میثمم بودن.
اون چند نفر هم یکی یکی رفتن و موندیم من و میثم تنها.
یه لحظه با خودم فکر کردم تو این دنیا هیچکسو ندارم.
بغصم شکست و بلند شدم و خودمو اندختم رو قبر شروع کردم از ته دلم گریه کردن.
بارون نم نم میبارید و داغ دل داغدیده ام رو تازه تر میکرد.
میثم اومد بالا سرم
--مائده جان!
زیر کتفامو گرفت بلندم کردم
--پاشو عزیزم اینجوری سرما میخوری.
دستشو محکم گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
تو راه همش دستمو میگرفت و سعی میکرد با حرفاش بهم آرامش بده.....
رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم.
از بس سر درد داشتم خوابم نمیبرد
میثم اومد تو اتاق لباساشو عوض کرد و کنار من رو تخت دراز کشید.
شروع کرد موهامو نوازش کردن.
تنها سرگرمی که ازش خسته نمیشدم این بود که میثم موهامو نوازش کنه.
--میثم.
--جانم؟
--میشه یه کاری کنی خوابم ببره؟
--به کنار دستش اشاره کرد
--سرتو بزار اینجا.
کاری رو که گفت انجام دادم.
دست دیگشو حصار تنم کرد و موهامو نوازش کرد.
--بخواب قربونت برم.
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--مائده پاشو غذا گرفتم بخور.
--نمیخوام میثم گشنم نیست.
یدفعه از رو تخت بلندم کرد
لبخند زد
--از اون اوایل آشناییمون خیلی سنگین شدیا!
نشوندم رو صندلی و ظرف غذاهارو باز کرد.
با بغض به عکس میلاد زُل زدم و شروع کردم گریه کردن.
میثم با بغض از سر میز بلند شد و رفت تو حیاط.
حس میکردم دیگه نمیتونم به زندگیم ادامه بدم. بدون میلاد زندگی واسم هیچ معنا و مفهومی نداشت.
لیوان روی میزو برداشتم و ول کردم رو زمین.
حس میکردم صدای شکستنشو دوس دارم.
لیوان بعدیو ول کردم که میثم با ترس دوید سمتم و دستمو گرفت بردم نشوندم رو مبل.
--مائده!
سرمو با دستام گرفتم و شروع کردم با جیغ گریه کردن.
--میثم دارم دیوونه میشم!
سرمو گرفت تو سینش و انگار مرفین بهم تزریق کرده باشن آروم شدم.
--با خورد کردن وسایل خونه میلاد برنمیگرده مائده.
تو باید سعی کنی خودت خودتو آروم کنی.
--چجوری میثم؟ چجوری؟
--حضرت زینب (س) هم داغ پدر و مادر دید و هم داغ برادر.
میلاد هم واسه دفاع از حرمشون رفت سوریه.
رفت تا از ناموسش دفاع کنه.
به قول شهید بابک نوری ما مدافعان حرم رفتیم تا از ناموسمون دفاع کنیم، رفتیم تا داعشیای تکفیری وارد خاک ما نشن.
گیج به میثم خیره شدم
--مائده خدا همیشه وقتی از آدما یه چیزیو میگیره در عوض یه چیزی بهشون میده.
داغ میلاد سخته میدونم ولی باید صبر داشته باشیم و از میلاد الگو بگیریم.
تلخند زدم
--میثم!
--جانم؟
--بریم سرمزار میلاد!
--باشه بریم.
رفتم لباسامو عوض کردم و نگاهم خیره به چادر سیاهی که توی کمدم بود خیره شد.
با تعجب برش داشتم
--میثم؟
اومد تو اتاق
--جانم چیزی شده؟
چادرو بهش نشون دادم
--تو میدونی این مال کیه؟
خندید
--مال شما دیگه.
--میثم مسخره میکنی؟
جدی گفت
--نه.
کنجکاو بازش کردم و انداختم رو سرم.
نیمچه لبخندی زدم
--بدم نیستا!
خندید
-بد نیست! عالیه.
اومد جلوم وایساد و عمیق پیشونیمو بوسید.
--فرشته ی بال مشکی من......
رفتیم سر قبر میلاد و نشستم بالاسر قبر.
سرمو گذاشتم رو قبر و شروع کردم گریه کردن.
حالم خیلی گرفته بود و درد و دلامو با میلاد از سر گرفتم.
میثم نشست کنارم و سرشو انداخت پایین تا اشکاشو نبینم.
شب بود و گلستان شهدا با نور فانوسا روشن شده بود.
میثم با صدای گرفته ای صدام زد
--مائده!
سرمو از رو قبر برداشتم و بهش خیره شدم.
--بریم خونه؟
تأییدوار سرمو تکون دادم. بلند شدم و باهم رفتیم سمت ماشین.
--میثم!
--جانم؟
--مرسی که هستی!
خندید
--وظیفس خانمی.....
رفتم حمام و لباسامو با یه شومیز و شلوار مشکی عوض کردم.
میثم یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیده بود که خیلی جذابش کرده بود.
ذوق زده رو انگشتای پام وایسادم و گونشو بوسیدم.
اول تعجب کرد بعد بلند بلند شروع کرد خندیدن.
لپمو کشید و شیطون گفت
--اینکارارو میکنی واست بد میشه ها.
نشستیم سرمیز و غذامونو خوردیم.
بعد از شام میثم پیشنهاد بازی داد.
--هرکدوم بردیم باید کاری که اون یکی گفت رو انجام بده.
با اینکه اصلاً حوصله نداشتم دلم نیومد پیشنهادشو رد کنم.
--باشه قبول........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 اجتماع مردمی و عرض تسلیت مردم مشهد مقابل منزل مادر شهید رئیسی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌷مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا🌷
سورة الاحزاب ، الآية ٢٣
💔از مؤمنان مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستند [و آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان بود] صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند [و به شرف شهادت نایل شدند] و برخی از آنان [شهادت را] انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی [در پیمانشان] نداده اند💔
#قرآن_کریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2