eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 56 بعد از ظهر مهراب زودتر از سرکار برگشت. به نظر خیلی خوشحال میومد. یه پرس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 57 داشتم با خودم فکر میکردم میثم کاش منم با خودت میبردی نمی‌خواستم به این آقای خیال باف جواب پس بدم. با صدای گریه ی آمین از خواب بیدار شدم و بغلش کردم بهش شیر دادم ولی نخورد و فقط گریه میکرد. تا صبح رو پام تکونش دادم ولی نمیخوابید. نمیدونم ساعت چند بود که خوابش برد و منم از خستگی بهتره بگم بیهوش شدم..... با صدای مهراب از خواب بیدار شدم و دیدم حاضر و آماده بالاسر من وایساده. --سلام خانم خواب آلو. --سلام ساعت چنده؟ --۸صبح. دلم میخواست بالشو بکوبم تو صورتش. با کمک مهراب بلند شدم و بی هوا دستش رفت سمت روسریمو و داشتم میافتادم که لباسشو چنگ زدم. --چرا روسریتو درست نکردی موهات بیرونه؟ یه جوری میگه انگار من تو خواب حواسم بوده. روسریمو مرتب کرد و با یه دستش آمینو بغل کرد و دست دیگشو حلقه کرد دور شونه هام. گاهی وقتا به اینکه مهراب بهم محرم نیست فکر میکردم و از عذاب وجدان گریم می‌گرفت اما نمی‌دونستم باید چیکار کنم. با صدای مهراب برگشتم سمتش --چیه تو فکری؟ --هیچی...... از سفارت سوار اتوبوس شدیم تا برسیم لب مرز ایران. تو راه به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد..... آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن. بهش شیر دادم تا خوابش ببره ولی گریش بیشتر شد. ترسیدم و مهرابو از خواب بیدار کردم. --چی شده؟ همینجور که آمینو تکون میدادم گفتم --هرکاری میکنم نمیخوابه. از من گرفتش تا آرومش کنه ولی نشد. مردم معترض شده بودن و هر کی یه چیزی میگفت. مهراب آمینو داد دست من و رفت پیش راننده. از طرفی عصبانی شده بودم و از طرف دیگه میترسیدم بچم طوریش شده باشه. مهراب برگشت --چیشد؟ --هیچی بابا گفتم برگرده شهر یه قطره بگیرم. --این همه راهو؟ --پس چی انتظار داری بزارم بچه از گریه هلاک شه؟ --حالا از کجا میدونی بچه چشه؟ --چیزی نیست احتمالاً کولیک داره. آمینو گرفت تو بغلش و شروع کرد باهاش حرف زدن. از استرس هی پامو تکون میدادم و حس بدی داشتم. نمیدونم چقدر گذشت که رسیدیم و مهراب آمینو داد دست من. تفنگشو برداشت از اتوبوس پیاده شد. از پنجره بیرونو نگاه میکردم. از خلوت بودن اونجا دلم شور افتاد. مهراب رفت تو داروخونه و چند ثانیه بعد برگشت. همین که داشت میومد سمت اتوبوس یدفعه یه تانک از پشت یه دیوار اومد و مهراب از ترسش دوید سمت اتوبوس و همون موقع یه سرباز داعشی با تفنگ بهش شلیک کرد. راننده اتوبوس خواست اتوبوسو برگردونه که سربازای داعشی ریختن تو و اسلحه هاشونو به سمت ما نشونه گرفتن‌. از ترس محکم بچمو بغل کرده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. زبونم قفل شده بود. بگم اون لحظه معجزه شد دروغ نگفتم! چند نفر از داروخونه اومدن بیرون و تانکو منفجر کردن. بعد از پشت سر به سربازای داعشی شلیک کردن و مهرابو آوردن تو و به راننده گفتن سریع حرکت کنه. با دیدن کتف خونی مهراب جیغ زدم و شروع کردم گریه کردن. تو همون حال لبخند بی جونی زد همین که نشوندنش رو صندلی کنار من بدون اینکه به فکر محرم و نامحرمیمون باشم دستشو گرفتم و با صدای لرزونی گفتم --ح..حالت خوبه؟ خندید و از درد چهرش جمع شد. تو همون حالت گفت --نگران نباش. به آمین نگاه کرد و دستشو بوسید. پارچه ای که دور آمین بود رو باز کردم و محکم بستم به بازوش. خندید --باریکلا کار بلد شدی. گریم یه لحظه ام قطع نمیشد و دست و پام از ترس می‌لرزید. با احساس گرمی دستم نگاهم افتاد به مهراب که دستمو محکم گرفته بود تو دستش. قطره رو از تو جیبش درآورد ولی خونی شده بود. با روسریم پاکش کردم و به آمین دادم خورد...... تا رسیدن به مرز ایران مردم و زنده شدم. لب مرز یکی از نیروها اومد مهرابو ببره که مهراب قبول نکرد. به زور از جاش بلند شد و دستشو گرفت سمت من. --تو که دستت زخمیه! اخم کرد و آروم گفت --نه پس بزارم نامحرم بهت دست بزنه؟ دستشو گرفتم و با دست دیگه آمینو نگه داشتم و به هر سختی بود از اتوبوس پیاده شدیم..... با دیدن سربازای ایرانی ناخودآگاه بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. مهراب متعجب گفت --باز چیه؟ --اشک شوقه فکر کنم. چند نفر اومدن تا بهمون کمک کنن. مهرابو خوابوندن رو برانکارد. یکی از سربازا اومد سمت من و کمکم کرد. اونجا یه شب تو پادگان موندیم و فردای اون روز از مرز شلمچه رفتیم خوزستان و مهرابو بردن بیمارستان‌......
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 58 منتظر نشسته بودم رو صندلی و نمی‌دونستم تکلیفم چیه. یه افسر پلیس اومد روبه روی من وایساد. --شما چه نسبتی با این آقا دارین؟ استرس سرتاسر وجودمو گرفت،ولی یه حسی بهم میگفت راستشو بگم. -- نسبتی ندارم. --میتونید چند لحظه همراه ما بیاید؟ یه افسر خانم واسم ویلچر آورد و منو بردن تو یه اتاق. یه مرد مسن اونجا بود و با دیدن من لبخند زد --سلام دخترم. --سلام. افسرخانم یه گوشه وایساد و همون مرد مسن گفت --قدم نو رسیده مبارک. --ممنون. --راستش میخوام چندتا سوال ازت بپرسم و انتظار دارم راستشو بگی. --چشم. همون موقع آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن. افسر خانم اومد سمتم بغلش کرد و خواست از اتاق بره بیرون مضطرب گفتم --ببخشید... مرد مسن حرفمو قطع کرد --نگران نباش دخترم میبردتش اتاق نوزادا. خیالم راحت شد‌. --شما همسر آقای میثم سبحانی هستید؟ --بله. --خیالتون راحت من از تمامی قضایایی که اتفاق افتاده خبر دارم. با یادآوری اون روزا بغضم شکست و گریم گرفت. --ببخشید ولی من اصلاً نمی‌خواستم مشکلی بوجود بیاد. --بله من شمارو درک میکنم و میدونم که در طی این چند ماه چقدر به نفع نیروهای سوری کار کردید. میتونم بپرسم شما از کی با آقای مهراب راد آشنا شدید؟ همین که خواستم جواب بدم ضربه ای به در خورد و یه نفر اومد تو. یه فلش گذاشت رو میز. --اینو از بین وسایل شخصی سرگرد راد پیدا کردیم. با شنیدن اسم سرگرد کنجکاو گفتم --مهراب چیزه یعنی آقا مهراب پلیسه؟ مرد مسن خندید --بله ایشون یکی از بهترین افسران نیروانتظامیه کشوره. فلشو برداشت زد به لپ تاپ و چند ثانیه بعد صدای مهراب پخش شد. --نمیدونم شمایی که این فیلمو میبینی از نیروهای خودی هستی یا غیر خودی. نمیدونم وقتی داری این فیلمو میبینی من هستم یا رفتم پیش رفقام ولی ازت میخوام از همسر و فرزند بهترین دوست و رفیقم مراقبت کنی و نزاری تو زندگیشون سختی بکشن. این اولین و آخرین خواسته ایه که به عنوان وصیت دارم. با شنیدن این جمله بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. خودمو مقصر تیر خوردن مهراب میدونستم چون رفته بود واسه آمین من قطره بگیره که این بلا سرش اومد. مرد مسنی که حالا فهمیدم اسمش سرهنگ امیریه با اطمینان گفت --نگران نباش دخترم. با اینکه میدونم واستون سخته تو این شرایط با یه بچه ولی چاره ای نیست. ازتون خواهش میکنم آروم باشید. افسر خانم اومد منو برد تو یه اتاق و کمکم کرد حموم کنم و لباسمو عوض کردم. دراز کشیدم رو تخت و همون افسر خانم رفت بچمو آورد تو اتاق. با دیدن آمین بغلش کردم و کلی قربون صدقش رفتم. نمیدونم چقدر گذشت که بهم خبردادن مهراب به هوش اومده. سرگرد رفیعی(همون افسر خانم) اومد تو اتاق و گفت مهراب میخواد منو ببینه. وای خدایا حالا چجوری تو چشماش نگاه کنم؟ جبا اینهمه بلا که به خاطر ما سرش اومده! ناچار بچمو خوابوندم رو تخت و سرگرد رفیعی منو برد پیش مهراب و از اتاق رفت بیرون. با دیدنش شروع کردم گریه کردن و با صدای گریم برگشت سمتم لبخند زد و با صدای بی جونی گفت --تو که هنوز داری می گریی! سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --حالت خوبه؟ --سرتو بگیر بالا ببینم. -- همش تقصیر من بود که این بلا سرت اومد. حس کردم عصبانی شد --نخیرم اتفاق بود میخواست بیفته الانم سرتو بگیر بالا. مکث کرد و ادامه داد --دلم واست تنگ شده... با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت و حس کردم مغزم داغ کرده. آروم سرمو گرفتم بالا و به یقه ی لباسش خیره شدم. خندید --ما چیکار کنیم که چشمای شما از یقه یه دوسانت بالاتر بیاد؟ خجالت کشیدم و مطمئن بودم گونه هام گل انداخته. مهراب شروع کرد خندیدن --خیلییی خب حالا آب نشی؟ راستی آمین کجاس؟ --اجازه ندادن بیارمش اینجا. --اوخییی نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده. خوب شد یادم اومد کادوی تولدتو ندادم بهت. --منظورت همون کادوئیه که موند تو بیمارستان؟ خندید --نبابا اون که کادوی آمین بود. از تو کشو کنار تختش یه جعبه درآورد و درشور باز کرد گرفت سمتم --بفرمایید. با دیدن انگشتر عقیق زنونه و ظریف نقره ای ناخودآگاه لبخند زدم خندید --امیدوارم اندازه باشه. انگشترو برداشتم و دستم کردم. دقیق اندازه بود. --خیلی ممنون. --خواهش میکنم. همون موقع سرگرد رفیعی اومد و منو از اتاق برد بیرون. با دیدن آمین که از خواب بیدار شده بود و داشت دست و پا میزد شروع کردم باهاش حرف زدن....... دوروز بعد مهراب از بیمارستان مرخص شد. همونجا پا مصنوعی گرفتم تا راحت تر بتونم راه برم. خیلی واسم سخت بود ولی چاره ای نداشتم. با صدای مهراب از فکر و خیال دراومدم و برگشتم سمتش --چیه تو فکری؟ --هیچی. به پنجره ی هواپیما اشاره کرد --نگاه کن این ساختمونای بلند ،ماشینای گرون قیمت و خیلی چیزای دیگه که واسه ما خیلی با ارزشه اصلاً پیدا نیستن. --منظورت چیه؟ تلخند زد..... حلما
بسم الله الرحمن الرحیم ارحم الراحمین
فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا من نزدیکم... و دعاى دعاکننده را به هنگامى که مرا بخواند اجابت مى‌کنم... بقرە/186
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
عالم منتظرِ امام زمانه و امــام‌زمــان﴿عج﴾ منتظر آدمایی که بلند‌شن و خودشون رو بسازن ! امام زمانم بخیر و خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️دعوا سر خـــیــمــه امــام زمانــه از بقیّةالله جا نمونیدااا ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷دو زن بر سر راه دو رییس‌جمهور یکی در لس‌آنجلس در مسیر عبور خودروی جوبایدن ! و دیگری در چهارمحال و بختیاری در مسیر عبور خودروی سیدابراهیم رئیسی ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جواب سردار به تهدید ترور صهیونیست‌ها 📌✌️ماهی از آب نمی‌ترسه؛ ما چهل ساله غسل شهادت می‌کنیم. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️امیرالمومنین درباره منتظران ظهور می‌فرمایند: 🔸خوشا به حال آن‌ها بخاطر صبرشان بر دینداری در عصر غیبت. آه که چقدر مشتاقم آن‌ها را هنگام حکومتشان ببینم! 📚 الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏۱، ص ۳۳۵ ۲۳ روز تا عید هم‌عهدی (غدیر)💐 ✋نشر دهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 تفریح آسمانی و زیبای امیرالمؤمنین علی علیه السلام....💕 استاد پناهیان ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♨️چرا نمی‌آیند؟ 🔸در كتابی خواندم، شايد در حدود دويست، سيصد سال پيش جمعی از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند از آدم های بسيار خوب و مقدّس. 🔸روزى با خودشان نشستند و گفتند: "چرا امام نمی ‌آيد"؟ در صورتی كه ما بيش از سيصد و سيزده نفر كه او لازم دارد هستيم. به اين فكر افتادند كه سرّ تأخير در ظهور را به دست آورند. تصميمشان بر اين شد كه از بين خودشان يك نفر را كه به تأييد همه خوبترينشان هست، انتخاب كنند و او را بفرستند در مسجد كوفه يا سهله تا اعتكاف كند و از خود امام بخواهد كه سرّ تأخير در ظهور را بيان بفرمايد. 🔸جمعيّت خودشان را به دو قسمت تقسيم كردند و قسمت بهتر را باز به دو قسمت و همچنين تا آن فرد آخر را كه از همه بهتر و مقدّس ‌تر و زاهد تر بود انتخاب كردند كه او به مسجد سهله يا مسجد كوفه برود. او هم رفت و بعد از دو سه روزی برگشت. پرسيدند چه طور شد؟ 🔸گفت: راست مطلب اين‌ كه من وقتى از نجف بيرون رفتم و رو به مسجد سهله راه افتادم با كمال تعجّب ديدم شهرى بسيار آباد و خرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو جلو رفتم پرسيدم: اينجا كجاست؟ گفتند: اين شهر صاحب الزمان است و امام ظهور كرده است. بسيار خوشحال شدم و شتابان به در خانه‌ی امام رفتم. كسى آمد و گفتم: به امام بگو فلانى آمده و اذن ملاقات مى ‌خواهد. او رفت و برگشت و گفت: آقا مى ‌فرمايند: شما فعلاً خسته اى، از راه رسيده‌ای . برو فلان خانه (نشانى دادند) آنجا مرد بزرگى هست. ما دختر  او را براى شما تزويج كرديم. آنجا باش و هر وقت احضار كرديم، بيا. من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم و خانه را پيدا كردم. از من خيلى پذيرايی كردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم كه درِ اتاق را زدند. 🔸 گفتم: كيست؟ گفت: مأمور از طرف امام، می فرمايند: "بيا! مى خواهيم قيام كنيم و شما را به جايى بفرستيم." گفتم: به امام بگو امشب را صبر كنيد. گفت: فرموده‌ اند: "همين الآن بيا." گفتم: بگو من امشب نمی‌آيم! تا اين را گفتم ديدم هيچ خبرى نيست. نه شهرى هست، نه خانه‌اى هست و نه عروسى. من هستم و صحراى نجف؛ 🔸معلوم شد مكاشفه ای بوده و خواسته‌اند به ما بفهمانند كه ما هنوز برای آمدن امام زمان نداريم. ✍ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار برای اولین بار / دعایی که مستجاب شد؛ 🔹 مکالمه تلفنی مرحوم آیت‌الله ناصری با آیت‌الله ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتما اسم دحوالارض رو زیاد شنیدید اصلا دحوالارض چیه‼️ به ۲۵ ماه ذی القعده دحوالارض میگند قبلاها کره زمین کلا ازآب بوده وهیچ خشکی نبوده و روز ۲۵ذی القعده یک بخش هایی از زمین شروع به خشک شدن میکنه وطبق روایات، اولین نقطه‌ای که از زیر آب بیرون میاد کعبه و بیت الله الحرام بوده و داخل قرآن کریم و احادیث هم به روز دحوالارض (یعنی گسترش زمین) اشاره شده است. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💎دَحْـوَٱلْـاَرْضْنسیم رحمت الهی ✍🏼فرصت‌های ویژه معنوی در زندگی بشر، نعمت‌های مغتنمی هستند که جسم و روح انسان را نوازش داده و موجبات شادمانی و آرامش بشریت دردنیا و آخرت می‌شوند چنانچه 🕋رسول خدا صلى‌اللّه‌علیه‌و‌آله فرمودند: 💥 اِنَّ لِرَبِّکُمْ فی ایامِ دَهْرِکُمْ نََفَحاتٌ فَتَعَرَّضُوا لَها همانا در طول زندگی شما، نسیم‌های رحمتی از سوی پروردگارتان می‌وزد؛ پس به هوش باشید تا خود را در معرض آن‌ها قراردهید. 📚کافی، ج٣، ص٢١٢ ⎚⎚⎚ ♦️بی‌شک یکی از این نسیم‌های رحمت الهی در طول سال، شب و روز دحوالارض است که برای اهل مراقبت اهمیت ویژه‌ای داشته و دارد 🔹ولی متأسفانه کمتر مورد توجه عامه مردم قرار گرفته و بسیاری از مؤمنین به دلیل عدم آگاهی و شناخت لازم نسبت به این هدیه بزرگ الهی، خود را از این فرصت طلایی محروم می‌نمایند ✍🏼 دَحْـوَٱلْـاَرْضْ ✨زمانی است که خداوند به جهان خاکی، حیات بخشیده و زمین را از زیر کعبه گسترانیده و پس از آنکه تمام سطح کره زمین به مدت طولانی در زیر آب فرو رفته بود، حضرت حق، اراده نمود تا کره زمین را برای زندگی انسان و سایر موجودات مهیا نماید 🌏از این رو، بخش‌هایی از زمین شروع به خشک شدن نمود تا کم‌کم به شکل امروزین درآمد و طبق روایات اسلامی، اولین نقطه‌ای که از زیر آب سر برآورد 🕋مکان کعبه و بیت‌اللّه الحرام بود که 📖آیه ٣٠سوره نازعات «وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَٰلِكَ دَحَاهَا» رابه همین واقعه تفسیر نموده‌اند و همچنین بر همین اساس 🕋 شهر مكه را ❮❮ اُمُّ‌ الْقُرا ❯❯ يعنی مادر همه آبادی‌ها دانسته‌اند https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2