✅ تفاوت #فرج_با_ظهور
♻️ #فرج به معنای گشایش ، ایجاد بستر و زمینه برای آمدن امام است ، یعنی آماده شدن باطن جامعه [ یاران ]
♻️ اما #ظهور ، به معنای ظاهر و نمایان شدن امام در رأس جامعه برای برپائی حکومت الهی میباشد .
✍ بنابراین میتوان گفت ؛ #فرج حرکتی جمعی برای رسیدن به ظهور امام زمان عجل الله است .
🔹🔹#فرج ، فرهنگی است که با آماده شدن باطن ، پیش از ظهور ، جامعه را آمادهٔ پذیرش امام عصر عجل الله میکند .
✅ یعنی همان خود سازیِ درونیِ منتظران واقعی [ یاران حضرت ] ، که در جهت یاریِ حضرت با : 🔰🔰🔰
🔸#تهذیب : تبعیت تام از امام زمان
🔸#تقوا_و_ورع
🔸و #کسب_اسماءالله [ یعنی سنخیت پیدا کردن با اخلاق و صفات امام ] مستعدِّ همراهی با امام خود میشوند .
👈 #فرج_یعنی : 👇👇
👈 فرهنگ فاطمی
👈 یعنی افرادی با روحیهٔ جهادی همچون حضرت زهرا سلام الله علیها ، در جهت برپایی حکومت ولیّ زمانشان با تمام توان شبانه روز ، تلاش کرده و اقدام به زمینه سازی برای آمدن حضرت کنند .
🔹#فرج یعنی : فرهنگ واقعی امام خواهی و مکتبی که ما را به معرفتِ شناخت امام نائل میکند و از ما شیعهٔ ناب میسازد ، یعنی فهم اینکه ما درک کنیم نبود امام یعنی بیچارگی و بدبختی روزافزون و هیچکس همچون امام معصوم ، قدرت اصلاح جوامع بشری را ندارد .
فرج ، یعنی درک غربت و مظلومیت امام ، درک ضرورتِ یاری و زمینه سازی ظهور امام زمان عجل الله تعالیٰ فرجه الشریف .
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 58 منتظر نشسته بودم رو صندلی و نمیدونستم تکلیفم چیه. یه افسر پلیس اومد روبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 59
--واسه پرواز کردن باید چشماتو به روی چیزای بی ارزشی مثل اینا ببندی و اصلاً تو دیدت نباشن.
یادش بخیر میثم همیشه این جمله رو میگفت.
دلم واسه میثم تنگ شد باورم نمیشد سه ماهه شهید شده.
با صدای مهراب اشکمو گرفتم
--بچه رو بده به من خودشو کشت.
آمینو بغل کردم دادم دست مهراب و سرمو به صندلی تکیه دادم تا خوابم برد......
از فرودگاه سوار تاکسی شدیم و آدرس
خونه ی میثمو دادم.
همین که رسیدیم پشت در تازه یادم افتاد کلید خونه رو ندارم.
با دیدن کلید دست مهراب متعجب گفتم
--این دست تو چیکار میکنه؟
خندید
--خودش داد بهم.
زیر لب گفتم ماشاالله میثم به زنش اعتماد نداشت.
مهراب خندید
--کمتر غیبت کن مائده خانم.
در رو باز کرد و کلیدو گرفت سمتم
--نمیای تو؟
سرشو انداخت پایین
--فکر نمیکنم موندن دوتا نامحرم تو یه خونه خوب باشه.
تو عراقم مجبور بودیم وگرنه....
مکث کرد و ادامه داد
--کار داشتی بهم زنگ بزن.
آمینو بوسید و همین که خواست بره گفتم
--میری مشهد؟
نیم رخ برگشت سمتم
--مهم نیس مراقب خودت و بچت باش.
همین که دکمه ی آسانسورو فشار داد دوباره صداش زدم.
--ممنون بابت این چند ماه.
لبخند زد
--وظیفه بود.
انگار یه چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم و یه کارت بانکی گرفت سمتم
با دیدن اسمم روی کارت متعجب گفتم
--مال منه؟
--به اسم خودت حساب باز کردم که راحت باشی.
یه نمه اخم کرد
--نمیخوام واسه پول دست به دامن دوستات بشی.
خواستم قبول نکنم مانعم شد و خداحافظی کرد و رفت.
رفتم تو خونه و آمینو خوابوندم رو مبل.
با دیدن گرد و خاک روی وسایل آهی کشیدم و اول از همه آمینو بردم حموم و مونده بودم چی بهش بپوشونم.
رفتم میون لباسام یه دامن پیدا کردم و پیچوندمش تو دامن.
بعد از اون همه جارو جارو کردم و حسابی گردگیری کردم.
رفتم تو آشپزخونه و بعد از اینکه تموم وسایلو شستم مواد غذایی که لازم داشتمو لیست کردم.
رفتم حموم و لباسای خودمو آمینو ریختم تو لباسشویی و لباسامو عوض کردم.
به بچم شیر دادم تا خوابش برد و بی سرو صدا از خونه زدم بیرون.
اول از همه رفتم فروشگاه و خریدامو انجام دادم بعد از اون رفتم واسه آمین پوشک و چنددست لباس و تشک و پتو و... خریدم.
همین که رسیدم خونه صدای گریه ی آمین کل خونه رو برداشته بود.
سریع رفتم تو اتاق بغلش کردم تا آروم شد.
لباسشو مرتب بهش پوشوندم و رفتم تو آشپزخونه و خریدامو مرتب کردم.
بعد از اون قورمه سبزی درست کردم و رفتم اتاق آمینو آماده کنم.
اول از همه با کاغذ رنگی اتاقشو تزئین کردم و لباسای میثمو گذاشتم تو کمد خودم و کمد میثمو بردم تو اتاق آمین.
چند دست لباسی که واسش خریده بودم و گذاشتم تو کمدش و تصمیم گرفتم واسش اسباب بازی بخرم.
بعد از ناهار رو تخت دراز کشیدم و همین که چشمام داشت گرم میشد آمین از خواب بیدار شد.
بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کردم.
داشتم پوشکشو عوض میکردم که مهراب زنگ زد.
جواب دادم و در همون حال داشتم با آمین حرف میزدم تا آروم شه.
مهراب خندید
--دوباره غربتی شده؟
--آره دیگه بچس.
--بله خب.
--کاری داشتی زنگ زدی؟
--نه فقط میخواستم حالتو بپرسم.
راستی فلش من دست تو نیست؟
یادم افتاد سرهنگ تو بیمارستان فلشو داد بهم.
--چرا دست منه.
--باشه پس الان میام ازت میگیرم.
--مگه هنوز تهرانی؟
خندید
--پس کجا باشم؟
خدا یه عقلیم به این بنده خدا بده.
هر دقیقه ای یه چی میگه.
تماسو قطع کردم و رفتم یه شومیز کرم قهوه ای با شال و شلوار همرنگش پوشیدم.
رفتم میوه و چایی آماده کردم و همون موقع آیفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و چادرمو سر کردم و در رو باز کردم.
مهراب لباساشو با یه تیشرت طوسی و شلوار جین مشکی عوض کرده بود و مدل موهاشم عوض کرده بود.
ماشاالله این کی وقت کرد به خودش برسه.
--سلام میشه فلش منو بیاری؟
--سلام آره حتما.
رفتم از تو اتاق فلشو بردارم که تازه یادم افتاد فلش تو جیب مانتوم بوده و مانتومو انداختم تو لباسشویی.
همون موقع آمین شروع کرد گریه کردن و بغلش کردم رفتم دم در همینجور که آمینو تکون میدادم تا آروم شه گفتم
--خدا مرگم بده فلش تو جیب مانتوم بوده انداختم تو لباسشویی.
ناامید گفت
--یعنی اطلاعات یه ایران به آب رفت؟
گوشه لبمو گازگرفتم.
--ببخشید حواسم نبود.
متأسف سرشو تکون داد.
--میشه همون داغون شدشو واسم بیارید؟
--بفرما تو دم در بده.
ناچار اومد تو خونه و نشست رو مبل.
آمینو دادم به مهراب و رفتم فلشو از جیب مانتوم برداشتم و دادم به مهراب.
مهراب فلشو چک کرد و گفت چون در داشته آب نرفته توش.
کنجکاو گفت
--قرمه سبزی درست کردی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 60
--اوهوم واست بیارم؟
خندید
--نه بابا همینجوری پرسیدم.
آمین تو بغل مهراب خوابش برده بود.
گرفتش سمت من و خداحافظی کرد و رفت.
چادرمو گذاشتم سر جاش و کنار آمین دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و دیدم آمین از خواب بیدار شده داره دست و پا میزنه.
لبخند زدم و بغلش کردم بهش شیر دادم و خوابوندمش رو تخت.
رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم.
واسه شام میلی به غذا نداشتم و با کیک و شیر خودمو سیر کردم.
با صدای زنگ موبایلم جواب دادم مهراب بود.
--سلام خوبی؟
--سلام ممنون.
--شام خوردی؟
--نه چطور؟
--میخواستم برم گلستان شهدا گفتم تورم به خودم ببرم.
--آره اتفاقاً خیلی دلم میخواد برم.
--پس آماده شید میام دنبالتون.
رفتم قشنگ ترین لباس آمینو بهش پوشوندم.
خودمم لباس پوشیدم و چادرمو سر کردم. آمینو بغل کردم و با صدای آیفون رفتم بیرون.
با دیدن مهراب تو پیکان سفید متعجب سوار شدم.
--سلام.
--سلام مگه تو پیکان داری؟
خندید
--نبابا از یکی از دوستام گرفتم چون خیلی ازش خوشم میاد.
آمینو ازم گرفت و کلی بوسش کرد و باهاش حرف زد.
تازه شروع کرده بود خندیدن و با دیدن مهراب خنده از صورتش نمیرفت.
رفتیم گلستان شهدا و تا رسیدم سر قبر میلاد خودمو انداختم رو قبرو شروع کردم گریه کردن.
حس میکردم سال هاست میلادو از دست دادم.
نمیدونم چقدر گذشت که مهراب آمینو گرفت سمتم
--داره گریه میکنه هرکاری میکنم آروم نمیشه.
بچمو بغل کردم تا آروم شد.
چند دقیقه گذشت و مهراب با خجالت گفت
--راستش میخوام یه چیزی بهت بگم.
--چی؟
--قبلاً بهت گفتم ولی خب....
خندید
--تو جدیم نگرفتی.
سرشو بلند کرد و به چشمام زُل زد.
--با من ازدواج میکنی؟
نمیدونستم چی باید بگم.
--چقدر یهویی آخه...
مهراب معترض گفت
--دیگه باید تا الان منو شناخته باشی.
ظاهر و باطنمم که میشناسی.
آروم تر گفت
--گذاشتم بیایم اینجا بهت بگم تا از میلاد اجازتو بگیرم.
--آخه من یه بار ازدواج کردم حتی بچه دارم....
حرفمو قطع کرد
--من که کور نبودم خودم دیدم.
لبخند زد
--این تویی که واسم مهمی مائده نه هیچ چیز دیگه.
--ولی بچم....
--مثه جونم برام عزیزه این چه حرفیه میزنی؟
نمیدونستم اصلاً به مهراب علاقه ای دارم یا نه
--میشه بهم فرصت بدی فکر کنم؟
--تا کی؟
--نمیدونم.
--تا جمعه. باشه؟
پوفی کشیدم.
--باشه.
--بلند شو میخوام ببرمت رستوران.
--من گشنم نیس.
--بریم گشنت میشه.
آمینو از من گرفت و جلوتر از من راه افتاد.
سوار ماشین شدیم و رفتیم رستوران.
آمین از اول تا آخر نق میزد و مهراب بغلش کرد تا من غذامو خوردم و غذای خودشو بسته بندی کرد ببره خونه.
تو راه برگشت نه من حرفی زدم و نه مهراب.
منو رسوند خونه و رفت....
به آمین شیر دادم و خوابوندمش رو تخت.
دراز کشیدم کنارش ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد.
بلند شدم عکس میثمو برداشتم و گرفتم تو بغلم و از ته دلم گریه کردم.
حس میکردم هیچوقت نمیتونم از میثم دل بکنم.
با صدای گریم آمین از خواب بیدار شد و بغلش کردم تا دوباره بخوابه.
تا صبح تو بغلم نق میزد و خوابش نبرد.
ساعت پنج صبح تازه خوابش برد.
نمازمو خوندم و دراز کشیدم و تخت ولی خوابم نبرد.
بلند شدم نشستم روبه روی آینه و به صورتم نگاه کردم.
صورتم خیلی بی روح شده بود.
کشوی میزو باز کردم و نخو برداشتم صورتمو بند انداختم و ابروهامو تمیز کردم.
از نظر خودم یکم بهتر شد.
موهامو شونه زدم و دم اسبی بستم.
لباسمو با یه تیشرت و شلوارک زرد و مشکی عوض کردم و رفتم صبححونه خوردم.....
پنجشنبه شب بود و قرار بود مهراب بیاد خونمون.
لباسمو با یه شومیز طوسی و شلوار مشکی و روسری طوسی عوض کردم و یه نمه آرایش کردم.
لباس آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم.
رفتم وسایل پذیراییو چک کردم و چادرمو سرم کردم.
همون موقع آیفون زنگ خورد و مهراب اومد.
درو باز کردم و با دیدن دسته گل رزی که مقابل صورتم گرفته شد خجالت زده گلارو گرفتم و تشکر کردم.
جعبه ی شیرینیو گذاشت رو میز و نشست رو مبل.
با صدای آمین رفتم بغلش کردم بردمش تو هال.
با دیدن مهراب دستاشو باز کرد بره بغلش
مهراب خندید
--میبینی چقدر دوسم داره؟
بغلش کرد، بوسش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.
تو همون حالت گفت
--خب مائده خانم بگو ببینم ما شیرم یا روباه؟
خندیدم
--روباه.
وارفته برگشت سمتم
--جدی میگی؟
خندیدم.
--باشه حالا بعداً واسط جبران میکنم.
حالا جدی شیرم؟
تأییدوار سرمو تکون دادم
با ذوق جعبه ی شیرینو باز کردم و گرفت سمت من.
یکیشو خودش برداشت و با انگشتش یکم خامشو مالید رو زبون آمین.
متعجب گفتم
--چرا بهش دادی؟
--نترس بابا طوری نمیشه که.
ای خدا من از دست این چیکار کنم؟
تا آخر شب مهراب خونمون بود و آخرشب وقتی میخواست بره تأکید کرد فردا بیاد دنبالم باهم بریم واسه آزمایش خون.
از نظر من خیلی زود بود ولی مهراب قبول نکرد......
🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 61
لباس آمینو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت.
هرچقدر براش لالایی خوندم خوابش نمیبرد.
بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن.
--آمین مامان قربونت بره، شما قبول میکنی مهراب بیاد پیشمون؟
نکنه یه وقت فکر کنی مهراب جای بابارو میگیره ها!
تو پسر من و میثمی همیشه.
با بغض ادامه دادم
--ولی مامان اگه مهراب بیاد پیشمون میتونه بهمون کمک کنه، باهات بازی کنه...
گریم نذاشت ادامه بدم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
دلم واسه میثم تنگ شده بود.
پسری که اولش میخواستم سر به تنش نباشه و میلادو بخاطر کارش سرزنش میکردم.
ولی زمان باعث شد عاشقش بشم اما همون زمان اونقدر بیرحم بود که نذاشت کنارم بمونه و خیلی زود ازم گرفتش.
با صدای گریه ی آمین به خودم اومدم و بغلش کردم شروع کردم دور خونه راه رفتن تا خوابید.....
با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و جواب دادم.
با صدای عصبانی مهراب که سعی در کنترل کردنش داشت نگاهم رفت سمت ساعت
خدا مرگم بده ساعت ۱۰ونیمه.
بدون اینکه منتظر بمونم مهراب چی داره میگه گوشیو قطع کردم و لباسامو عوض کردم.
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان برداشتم آب بخورم لیوان از دستم ول شد رو زمین.
خم شدم خرده شیشه هارو جمع کنم که صدای گریه ی آمین بلند شد.
هول شده دویدم و حواسم نبود شیشه پامو برید.
همون موقع صدای آیفون اومد.
مطمئن بودم مهرابه.
رفتم سمت آیفون درو باز کردم.
مهراب تا اومد تو خونه با دیدن من اولش عصبانی بود بعد که فهمیدچی شده رفت سمت اتاق و آمینو بغل کرد.
از تو اتاق داد زد
--ظهرت بخیر مائده خانم.
فهمیدم داره کنایه میزنه جوابشو ندادم.
--شیشه رو دربیار تا بیام.
چند دقیقه بعد همینجور که آمینو رو دستش خوابونده بود و با دست دیگش شیشه شیرشو نگه داشته بود اومد تو آشپزخونه.
با راهنمایی من جعبه ی کمک های اولیه رو پیدا کرد و آمینو داد دست من پامو پانسمان کرد.
کارش تموم شد و آمینو از دستم گرفت.
--بلند شو آماده شو باید بریم.
بلند شدم رفتم تو اتاق چادرمو برداشتم و رفتم بیرون.......
سکوت مطلق بود و مهراب تموم حواسش به رانندگی بود.
صدامو صاف کردم
--ببخشید من امروز خوابم برد.
خندید
--شاید یه حکمتی توش بوده بش فکر نکن.
نفس عمیقی کشیدم و سرمو چسبوندم به شیشه......
رسیدیم اونجا و حدوداً یکساعت بعد نوبتمون شد و بعد از اینکه کارمون تموم شد رفتیم رستوران.
آمین همش نق میزد و بهتره بگم غذا کوفتمون شد......
همین که رسیدم خونه لباسای آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم.
رفتم حموم دوش گرفتم و وقتی برگشتم
آمین خونه رو گذاشته بود رو سرش.
بغلش کردم تا آروم شد و بعد لباسامو پوشیدم......
دو روز از روزی که رفتیم آزمایشگاه گذشته بود.
ساعت۹صبح مهراب زنگ و زد و گفت داره میاد خونمون.
بلند شدم لباسامو عوض کردم و چادرمو سرم کردم......
مهراب اومد خونه و اول رفت سراغ آمین بغلش کرد و کلی باهاش حرف زد.
کلاً بچم با تنها کسی که مشکل داشت من بودم پیش من فقط گریه میکرد و نق میزد.
با صدای مهراب برگشتم سمتش.
خندید
--چیه تو فکری؟
--هیچی.
از تو جیبش یه کاغذ درآورد و لبخند زد
--بخونش.
برداشتم بخونم ولی همش انگلیسی بود.
--من زبانم خوب نیست آخه
خندید
--همه چی اوکی شد.
--یعنی چی؟
--یعنی فردا باید بریم محضر.
متعجب گفتم
--به همین زودی؟ من که لباس ندارم.
مشمئز گفت
--همین؟ فقط بخاطر لباس؟
سرمو انداختم پایین.
--همین الان بلند شو بریم خرید.
--آخه الان؟
چشماشو بست
--همین که گفتم.
یعنی به قدری از این کلمه من متنفرم که حد نداره.
بلند شدم و با لجبازی آماده شدم.
داشتم چادرمو سر میکردم که مهراب در زد اومد تو اتاق.
--این بچه ام هستا!
آمینو ازش گرفتم و لباساشو عوض کردم......
بین لباسا مونده بودم کدومو انتخاب کنم و ترجیح دادم مهراب انتخاب کنه.
خدایی از حق نگذریم سلیقش خوبه.
بعد از خریدای من رفتیم واسه آمین لباس خریدیم و مهراب کلی اسباب بازی واسش خرید.
به انتخاب خودم واسه مهراب یه کت و شلوار نوک مدادی انتخاب کردم......
شب بود و داشتم آمینو حموم میکردم که مهراب زنگ زد.
--سلام خوبی؟
--سلام مرسی.
--فندق چطوره؟
--اونم خوبه.
-- فردا صبح ساعت ۷میام دنبالت ببرمت آرایشگاه آمینم آماده کن با خودم میبرمش.
--اذیت میکنه ها!
خندید
--نترس این بچه هیچکسو اندازه من دوس نداره.
تماسو قطع کردم و لباسای آمینو بهش پوشوندم......
صبح زود از خواب بیدار شدم و ساک آمینو برداشتم توش هرچی که لازم داشت رو با لباسای جدیدش گذاشتم و خودمم آماده شدم.
آمینو بغل کردم و رفتم پایین......
بعد از کلی سفارش به مهراب آمینو سپردم دستش و رفتم تو آرایشگاه.
اول از اصلاح صورتم شروع کرد و بعد صورتمو با یه آرایش خیلی ملیح انجام داد.
مدل موهامو به انتخاب خودم خیلی ساده واسم درست کرد.
کارم تموم شد زنگ زدم به مهراب تا بیاد دنبالم......
حلما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدام با خودمان زمزمه کنیم
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
خدایا آخر و عاقبت ما را ختم به خیر کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو میآیی وهمه خواهند فهمید که دنیا تازه آغاز میشود.. ❤️
#امام_زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺پدرم عاشق مردم و وطنش بود
🔹️فرزند شهید بهروز قدیمی گفت: پدرم عاشق مردم، وطن و دین خود بود و از تمام دلبستگیهای خود گذشت.
#فرمانداری ابهر
#سالگرد ارتحال امام امت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمانده دلها
⏪ آغاز ولایت رهبر عزیزمان خجسته باد!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منابع محلی سوریه از دیده شدن پهپادهای ایرانی که از سُویدا به سمت اهدافی در جولان اشغالی درحرکت بودند، خبر دادند.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
آیت الله وحید خراسانی:
عزیز تر از قرآن پیش امام زمان (علیه
السلام) گوهری نیست ، این قرآن را که کلام
الله است، تلاوت کنید، هدیه به او کنید.
ران ملخی را هدهدی پیش سلیمان برد،
دست به سرش کشید، این تاج بر سر هدهد
تا قیامت در نسلش ماند.
🟢حالا یک دوره سال قرآن بخوانی، هدیه
بهامام زمان (عج) بکنی، آن سلیمانی که
هزارها سلیمان گدای درگاه اویند، با من و
تو چه خواهد کرد؟
به هر اندازه که می توانید قرآن را بخوانید و
به امام زمان (عج) هدیه کنید. این کار
اکسیر اعظم است، او عنایت می کند و با
توجه او کار تمام می شود.
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 #تجدید_خاطره/ هماکنون آیتالله رئیسی برای ثبتنام در انتخابات ریاستجمهوری وارد ساختمان وزارت کشور شد😔😢
یادش گرامی🌷
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه جامعهای لایق ظهور است؟
جامعهای لایق و منتظر واقعی و مقدمه ساز ظهور است که اصلا نگذارد رهبرش موضع بگیرد و از خودش خرج کند!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💢 این روزها به افرادی که ثبتنام میکنن برای ریاستجمهوری، خوب دقت کنید؛ باید مثل شهید رئیسی باشند
🔹در مقابل سفیر ملتی (زیمباوه) که سالها مظلوم بوده، با احترام باهاشون رفتار میکنه و در مقابل سفیر کشوری (فرانسه) که سالها با ظلم و تکبر با دنیا صحبت میکرد، متکبرانه برخورد میکنه؛ نه مثل بعضیا که دهنشون با دیدن یه آمریکایی یا فرانسوی، اندازه اسب آبی باز میشد
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💢 آخر الزمان کجاست :
آخر الزمان جایی است که در آن ممکن است یکی با شلوار پاره و در میان قلمرو شیطان در طرف درست تاریخ ایستاده باشد و آن یکی با لباس پیامبر و در ام القرای جهان اسلام در طرف غلط تاریخ
#شیعهانگلیسی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2