فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢روایت خبرنگار ارشد بیبیسی از بلایی که حزبالله لبنان بر سر رژیم صهیونیستی آورده است!
🔹نفیسه کوهنورد:
بخشهای بزرگی از شمال اسرائیل دارد در آتش میسوزد!
عملا بعد از حمله ایران به اسرائیل، حزبالله لبنان تاکتیک خود را تغییر داده است؛ نکته قابل توجه اینست که حزبالله چطور میتواند از گنبد آهنین عبور کند؟ سوالی که ذهن اسرائیلیها را درگیر کرده است!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 63 با اینکه رکابی تنش بود و بدنش کامل لخت نبود خجالت زده رومو ازش برگ
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس 🍁
پارت 64
بغلش کردم و از اتاق رفتم بیرون.
آرومش کردم تا خوابش برد.
مهراب از اتاق اومد بیرون و نشست کنار من.
--مائده!
جوابشو ندادم و بلند شدم رفتم حموم.
حسابی خودمو شستم و وقتی برگشتم مهراب تو اتاق بود.
اخم کردم
--برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
پکر گفت
--بیا رومو میکنم اون طرف.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و صدای گریش بلند شد.
مهراب از اتاق رفت بیرون.
سریع لباسامو با یه تیشرت و شلوار کرم عوض کردم و رفتم بیرون.
با دیدن آمین بغل مهراب رفتم سمتش
--بده من بچمو.
آمینو گرفت سمتم بغلش کردم تا آروم شد.
همینجور که آمین تو بغلم بود رفتم تو آشپزخونه ناهارو حاضر کنم.
مهراب اومد پیشم
--خب آمینو بده من نگهش دارم.
جوابشو ندادم.
پوفی کشید و رفت نشست رو مبل.
واسه ناهار هیچ کدوم باهم حرفی نزدیم و مهراب بعد از ناهار رفت تو اتاق خوابید.
یه بالش از اتاق برداشتم دراز کشیدم تو هال آمینو خوابوندم کنارم.
غروب از خواب بیدار شدم و نمازمو خوندم.
داشتم به آمین شیر میدادم که مهراب از اتاق اومد بیرون.
رفت تو آشپزخونه و وضو گرفت دوباره برگشت تو اتاق.
آقارو باش من باید باهاش قهر باشم اون دو قورت و نیمش باقیه......
ساعت ۱۱شب تازه شام خوردیم.
داشتم ظرفارو میشستم که صدای گریه ی آمین بلند شد.
مهراب رفت سمتش بغلش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.
وقتی رفتم تو اتاق آمینو خوابونده بود کنار خودش رو تخت.
همین که خواستم بالشو از رو تخت بردارم مهراب برگشت .
--درسته قهری ولی جات همینجا پیش خودمه.
آروم دم گوشم گفت
--بابت حرفی که زدم منو ببخش.
تلخند زدم
موهامو به هم ریخت
--من خطرناکم مائده بزار عین آدم بخوابیم
مهراب و آمین هنوز خواب بودن.
رفتم لباسمو عوض کردم و داشتم موهامو شونه میکردم که مهراب از خواب بیدار شد.
--سلام.
بی حوصله جواب دادم
--سلام.
خندید
--چته پکری؟
--حوصله ندارم مهراب سر به سرم نذار.
--بابا بی عصاب.
خندید و بلند شد رفت سمت سرویس.
به قدری استرس داشتم که هر لحظه ممکن بود سکته کنم.
آمینو از خواب بیدار کردم و پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم.
مهراب برگشت تو اتاق
.
نشست کنار من و سرشو گذاشت رو شونم.
--دیگه مثه دیروز باهام قهر نکنیا.
خندیدم
--بستگی به خودت داره عزیزم.
آمینو ازم گرفت و بردش با اسباب بازیاش باهاش بازی کنه.
رفتم صبححونه آماده کردم و مهرابو صدا زدم بیاد.
داشتیم صبححونه میخوردیم که موبایل مهراب زنگ خورد.
بلند شد رفت تو اتاق و وقتی برگشت
حس کردم خیلی ناراحته.
--مهراب.
--جونم؟
--چیزی شده؟
خندید
--نمیدونم چجوری بهت بگم ولی....
حرفشو خورد.
--مهراب چرا حرفتو نمیزنی؟
--ببین مائده من کارم جوریه که ممکنه هر ماه مجبور بشم ده روز تنهات بزارم.
--واسه چی؟
--نمیدونم از قبل فهمیدی یا نه اما خب من مأموریتم اینه که به عنوان یه فرد نفوذی باید وارد تیم خلافکارا بشم.
نمونش همین داریوش سر دوماه کارش تموم شد.
مضطرب گفتم
--تکلیف من چی میشه؟
خندید
--تو که تاج سری مائی خانم.
--شوخی نکن مهراب.
جدی گفت
--زودتر از اینا باید بهت میگفتم ولی هربار فرصتش پیش نیومد.
--نکنه بلایی سرت بیاد؟
خندید
--نترس بابا من کارم اینه.
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
--ازت میخوام در نبود من زیاد تنها بیرون نری و مراقب خودت و آمین باشی.
--مهراب من دیگه خسته شدم.
اون از میلاد که عشق سوریه رفتن داشت.
اون از میثم که یواشکی بلند شد رفت سوریه
اینم از تو....
من از دست شما سه تا چیکار کنم آخه؟
خندید
--بازم برو خداتو شکر کن مال من درون کشوریه.
حرفی نزدم و بلند شدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت.
مهراب اومد نشست لب تخت و دستمو گرفت
--بریم بیرون؟
--نه مهراب حالم خوب نیست.
--چیکار کنم حالت خوب شه؟
با بغض گفتم
--یادش بخیر مامانم وقتایی که مثل الان
بی حوصله میشدم واسم لالایی میگفت و اونقدر موهامو نوازش میکرد که خوابم ببره.
مهراب که حالمو دید دستمو گرفت نشوندم رو تخت و بغلم کرد.
شروع کردم گریه کردن و حس میکردم اندازه یه دنیا دلتنگ خونوادم شدم.
مهراب آروم دم گوشم گفت
--خودم تا آخر عمر مخلصتم، گریه نکن قربون اون چشمات برم.
سرمو بلند کردم و به چشماش زل زدم
با بغض گفتم
--مهراب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 65
برگشتم و دیدم آمین با چشمای کنجکاو خیره شده به من و مهراب.
خندیدم و بغلش کردم
--قربون پسر فضولم برم!
آمینو دادم دست مهراب و رفتم واسه ناهار دست به کار شدم.......
چند ماه از ازدواجم با مهراب میگذشت و زندگیمون روال عادیشو طی میکرد.
مهراب طبق قرار هرماهش خونه نبود و منم مجبور بودم تنها با آمین تو خونه بمونم.
داشتم واسه آمین شیربرنج درست میکردم که موبایلم زنگ خورد، جواب دادم
--الو سلام.
--سلام خانم خوشگلم چطوری؟
--خوبم مهراب تو خوبی؟
--خداروشکر، آمین کجاس؟
--تو اتاقش داره بازی میکنه.
--آخ که چقدر دلم واسش تنگ شده.
--کی میای؟
--احتمالاً یه هفته دیگه.
--باشه عزیزم مراقب خودت باش.
--چشم....
واقعاً که زن پلیس جماعت شدنم دردسر داره.
بقیه فقط حقوقشونو میبینن فکر میکنن خزانه های دولت ماهیانه به حسابشون واریز میشه.
نمیگن زن و بچه ی طرف باید نصف عمرشونو تو تنهایی به سر ببرنا.
با صدای گریه آمین رفتم بغلش کردم.
همینجور که آمین تو بغلم بود رفتم تو آشپزخونه و همین که بوی برنج خورد به دماغم حالم بد شد و دویدم سمت سرویس.
آمین با دیدنم دستاشو از هم باز کرد و با بغض
بهم خیره شد.
بمیرم بچم فکرکرده تنهاش گذاشتم.
بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن تا آروم شد....
بعد از اینکه غذاشو بهش دادم خوابوندمش و خودمم اشتها نداشتم دراز کشیدم رو مبل.
همین که چشمام داشت گرم میشد با صدای در بیدار شدم و با دیدن مهراب متعجب بلند شدم.
خندید
--سلااام خانم تنبل خودم.
خندید و رفتم سمتش.
خودشو بهم نزدیک کرد و محکم بغلم کرد
--دلم واست تنگ شده بودا!
خندیدم
--سلام منم همینطور.
موهامو به هم ریخت
--موهاشو ببین.
خندیدم و رفتم چای دم کردم و موهامم دم اسبی بستم و لباسمو با تاپ و شلوارک عوض کردم.
مهراب رفت حموم و تصمیم گرفتم واسش کیک درست کنم.
همین که تخم مرغارو شکستم حالم بد شد و نتونستم تحمل کنم دویدم سمت سرویس.
برگشتم و با پارچه رو دماغمو بستم و کارمو شروع کردم.
مهراب همینجور که آمین تو بغلش بود از اتاق اومد بیرون.
--سوپرایز شدیا!
خندیدم
--آره خیلی.
اومد تو آشپزخونه
--چرا رو صورتتو بستی؟
--نمیدونم چرا به بوی تخم مرغ حساس شدم.
کنجکاو گفت
--یعنی چی؟
--همین که خواستم تخم مرغ بشکنم حالم بد شد.
--از کی اینجوری شدی؟
--دو سه روزی میشه فقط به تخم مرغ حساس نیستم که به خیلی چیزا همین حسو دارم.
مهراب خندید و آمینو بوسید
--ایول آمین مامان میخواد واسمون نی نی بیاره.
با قاشق تو دستم زدم رو بازوش
--مهراب الکی حرف نزنا.
مهراب خندید و از آشپزخونه رفت بیرون
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم تو اتاق.
مهراب آمینو تو بغلش خوابونده بود و چشماش بسته بود.
دراز کشیدم رو تخت و صداش زدم
--مهراب.
برگشت سمتم
--جونم؟
--انقدر حوصلم سر رفته!
خندید
--با وجود من؟
--مگه تو دلقکی؟
خندید و دستشو فرو کرد تو موهام
--چیکار کنم حوصلت بیاد سرجاش؟
--بریم حرم؟
--بزار فردا بریم امروز خستم.
سرمو گذاشتم رو قلبش
--دلم واست تنگ شده بود.
موهامو بوسید
--منم همینطور.
چند دقیقه بعد بلند شدم رفتم به کیکم سر بزنم و دوباره حالت تهوع بهم دست داد.
دویدم سمت سرویس و وقتی برگشتم مهراب نگران گفت
--مائده بریم دکتر؟
نشستم رو مبل و سرمو گرفتم
--وااای نمیدونم مهراب عصابم آنقدر خورده.
خندید
--اگه یادت باشه سر آمینو همین حالتارو...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و با کوسن مبل کوبوندم تو سرش.
خندید
--حالا چرا میزنی مگه بچه بده؟
--نه عزیزم بچه بد نیست تنهایی بزرگ کردنش بده.
--خیلی خب پاشو لباستو عوض کن بریم دکتر.
رفتم تو اتاق لباس آمینو عوض کردم و دادمش دست مهراب.
لباسای خودمم عوض کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم...
توی راه حواسم رفت سمت آمین
بچم هرچی بزرگ تر میشه شباهتش به میثم بیشتر میشه.
مهراب صدام زد
--مائی!
--هوم
--شنیدی چی گفتم؟
--نه.
همینجور که سعی در کنترل کردن خندش داشت گفت
--میگم اگه حدس من درست بود دوستدارم بچمون دختر....
عصبانی حرفشو قطع کردم
--مهراب ازت خـواهش میکنم.
ریز خندید و دیگه حرفی نزد.....
رفتیم پیش دکتر و گفت باید آزمایش بدم.
یه راست رفتیم آزمایشگاه و بعد از اینکه آزمایش دادم رفتیم رستوران.
منتظر نشسته بودیم رو صندلی تا غذامونو بیارن.
باصدای یه زن سرمو بلند کردم.
مخاطب به مهراب گفت
--به به نامزد عزیزم!
خندید
--میبینم زن داشتی و رو نمیکردی!
مهراب اخم کرد
--بفرمایید خانم اشتباه شده.
پوزخند زد و عینک دودیشو برداشت
--نخیررر خیلیم درسته.
برگشت سمت من
--معرفی نمیکنی عفریته خانمو؟
با حرفش اخم کردم
--ببخشید خانم من اصلاً شمارو نمیشناسم
لباسمو چنگ زد و صورتشو آورد نزدیک صورتم
--من نازیم نامزد این آقا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى ﴿۱۴﴾
آیا انسان نمیداند که خدا می بیند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💢 #اسرائیل حق داشت از شهادتش پایکوبی
کند؛ تا بیخ گوش رژیم میرفت
و کسی نمیدانست!
۸ تیر کسی رو انتخاب کنید
که اینجوری باشه.
#انتخابات
#شهید_رئیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜۶ توصیه مهم #امام_زمان (عجل الله فرجه )
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
31.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🛑🎥 بهترین تعبیر را همسر شهید #رئیسی گفت: "با شهید رقابت نکنید" #رئیسی_عزیز #سید_شهیدان_خدمت
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال دولت عربستان اجازه داده که زائران، نخلستانها و چاههایی که امام علی(ع) حفر کردند را ببینند🌴🌴
➕ کلیپ جالبی بود. اهمیت اقتصاد مومنین و حفظ محیط زیست رو ببینید. درختکاری مولا امیرالمومنین ثمره اش تا به امروز باقیمانده...
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
هدیه به اموات 🎁
هفته ای یک بار، صد صلوات و صد سوره
توحید خوانده و ثوابش را هدیه کنید به
روح مادربزرگها و پدربزرگها و فامیلهای
پدری و مادری ؛
این عمل برای حلّ مشکلات مختلف
مثل :تاخیر در ازدواج دختران و پسران،
مشکلات روحی و خانوادگی و ... . بسیار
مجرّب است، به شرط مداومت بر آن!
📘منبع:سلوک سعادت، ص ۱۵۷-۱۵۸.
آیت الله علی سعادت پرور (ره)
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ مردم شریف ایران!
در این مصاحبه با جزئیات همه چیز را شفاف کردم و به یاوهگوییها و دروغهایشان پاسخ دادم.
🔹باید دید آقایان نیز فیالمثل مقصد تراولها را شفاف خواهند کرد؟
🔸جزئیات نخواستیم! باید دید کلیات حسابهای مالی خیریهها و مدرسههایی که به نام همسر و فرزند خود تاسیس کردهاند را نیز شفاف میکنند؟
#قالیباف
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم عجیبی داریم،
دست احمدینژاد رو گرفته میبوسه میگه اون دفعه که انتخابات شرکت کردی مالی نبودی الان خشگلتر شدی
#انحراف_احمدینژاد
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺 مهدی قلی، مجری مناظرههای انتخابات ریاست جمهوری شد
🔹مهدی قلی به عنوان مجری برنامه مناظرههای انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم از سوی ستاد انتخابات ریاست جمهوری سازمان صداوسیما انتخاب شد.
🔹در حال حاضر واحد تولید فنی سازمان سیما مشغول ساخت دکور برنامه مناظرهها در استودیو ۱۱ است.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2