✌در آسـتانہے ظــهور✌
☀️#روز_مباهله ☀️ 💐فردا ۲۴ ذی الحجه روز مباهله است 🟡 ۱) روز عید بزرگ مباهله 🟣 ۲) سالروز بخشش انگشتر
🔴 روز مباهله از روزهای ویژه برای #دعای_فرج
🔹 روز بیست و چهارم ذی الحجه، روز مباهله است؛ این روز از روزهای ویژه ی استجابت دعا است.
🔹 برای این روز، دعای مخصوصی از امام باقر علیه السّلام وارد شده که دربارهاش فرموده است:
🔸 «مرا هر حاجت که عارض میشود این دعا را میخوانم، و بعد از آن حاجت خود را میطلبم و البتّه مستجاب میگردد.» (۱)
🔹 و آن دعائی شبیه دعای سحر ماه رمضان است که در زاد المعاد ذکر شده است.
📚شیوههای یاری قائم آل محمد (علیه السلام)، ص ۷۹
📚 (۱) اقبال الاعمال ص ۵۱۷
#مباهله
#امام_زمان
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۶۸ روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمیدانست
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۶۹
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد... مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بود...در آخر، محسن به طرفشان آمد.
_سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
_سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
_مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
_دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
_اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛ چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
_میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند...اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و
مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمیدانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمیتوانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
_شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
_چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
_جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
_شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمیگیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد...شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با
لبخند رو به مریم گفت:
_ممنون نمیخورم!
مریم آرام زمزمه کرد:
_شرمندتم مهیا...
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون میدانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت میکرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند میزد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کلافه شد.ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.تلفن را جواب داد.
_الو...
....
_بفرمایید...
...
_الو...
....
_مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
_عقده ای...
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. میخواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد.... به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۷۰
_به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
_نه به خدا! من می...
_ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
_فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم..؟
_درست صحبت کن!
_درست صحبت نکنم، میخوای چیکار کنی؟! میخوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بیبندوبار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
_نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
_چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
_میخوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
_اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم میخواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود. اما نمیخواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید.
_مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
_خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
_اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند...تا مهیا میخواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
_پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
_چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
_این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
_چـ...چرا دروغ گفتید؟!
_دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمیگفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
_ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود...مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.نمیدانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
_میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
_بله بفرمایید.
_این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
_شما از کجا میدونید؟!
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
_اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!!!
به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت.
_آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی #حضرت_زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۷۱
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد...
_یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت.... مهیا احساس میکرد، که شهاب درگذشته سیر می کند...
_این عملیات، به عهده ما دو تا بود،نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود...مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید....مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
_میخواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود....
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
_یعنی اون...
_بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
_اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
_متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
_وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.شهاب، دستی به صورتش کشید....بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟! دستی به صورتش کشید...و از جایش بلند شد.
_من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
_ببخشید... نمیخواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
_نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.مهمان ها رفته بودند....مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
_نمیخواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
_به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!
_خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
_والا... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
_مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
_میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
_بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست....
_زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود.منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من میکنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید....
باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
_سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۷۲
نگاهی به آدرس انداخت.
_آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد.
_تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند....بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین میکشید. نمیدانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآن...!!با صدای پیامک، به خودش آمد.
_آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش آمد.
_خانم رضایی؟!
_بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
_بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.مهران سر جایش ایستاد.
_سلام!
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
_سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
_چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
_چی میخوری؟!
_ممنون! چیزی نمیخورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
_چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
_نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
_نمیدونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
_تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو...
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
_نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود.مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
_دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها، همه به طرفشان برگشت.مهران، به بقیه لبخندی زد.
_چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
_بگزار نگاه کنند...به درک!
_من که کاری نمی خواستم بکنم،چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
_تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود احساس بدی به او دست داده بود.با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.آب سرد بود....
دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.وبه راهش ادامه داد. نمیدانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خداوند قشنگ ترین اتفاقاتِ زندگی رو
برای صبور ترین افراد کنار میزاره.!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا کند که رضایم فقط رضای تو باشد
هوای نفس نباشد، همه هوای تو باشد...
#خدا کند که گذارت فتد به منظر چشمم
که سجده گاه نمازم، جای پای تو باشد..
#سلام امام زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مردم شریف آذربایجان به این زودی این تصویر را فراموش کردید؟! 😔😔
واقعاً دلم میگیرد وقتی میبینم رئیسی عزیز در راه خدمت به مردم شریف آذربایجان، مظلومانه به شهادت می رسد و جسم سوخته شده اش را وسط جنگل های آذربایجان پیدا می کنند اما بعضی از مردم آن منطقه، بدون هیچ دلیلی و فقط به خاطر ترک بودن به پزشکیان که مخالف رئیسی شهید است، رای دادند!
مردم شریف آذربایجان، اتفاقا از شما بیشتر از مناطق دیگر انتظار میرود که به نزدیک ترین شخص به رئیسی شهید رای بدهید و دنبال تداوم راه ایشان باشید
فکر می کنید اگر شهید آل هاشم امروز زنده بود بعد از رئیسی به کسی غیر از جلیلی رای می داد؟
هنوز هم زیاد دیر نشده، در دوم انتخابات با رای بالا به دکتر جلیلی نشان بدهید که دنبال ادامه راه خدمت رئیسی شهید هستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️از امام پرسیدن از کجا فهمیدید بنیصدر مشکل داره؟
امام فرمود زیادی آیه و نهج البلاغه میخوند
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺مناظره پزشکیان و جلیلی امشب برگزار میشود
🔺نخستین مناظره دو نامزد راه یافته به دور دوم انتخابات ریاستجمهوری امشب از ساعت ۲۱:۳۰ تا ۲۳:۳۰ از شبکه یک سیما به روی آنتن میرود.
🔺در این مناظره دو نامزد در بازه زمانی دو ساعته پاسخگوی سؤالات در چارچوب محورهای فرهنگی - سیاسی خواهند بود.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
#منافقین_را_بشناسین
#روحانی و #ظریف برای پزشکیان شهر به شهر میرند و تبلیغ میکنند
به مسجد اهل سنت رفتند و برای جمع آرا حتی حاضر شدند نماز بدون مهر بخوانند
این چه مسلمانی هست
#انتخابات
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_12306541901.mp3
10.69M
😍وای عالی بود این صوت👌
👏👏👏جامع و مانع
♨️۲۲ نکته کوتاه و مهم درباره #دور_دوم_انتخابات
🔴مگه میشه همه این صوت رو گوش بدن و #جلیلی رای نیاره⁉️😳
#نشر_طوفانی
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به نظرتون رای رهبر کدومه❓
➖پزشکیان غربزده
➖یا #جلیلی باصلابت
قطعا رهبر رای سفید نمیندازه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان این کلیپ رو تا میتونید وایرال کنید.❌ بسیار تاثیرپذیره.❌ شعارهای پوپولیستی و عوام فریبانه را افشا کنید....
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
#مهم و فوری
استدلالهای مورد نیاز برای تبلیغ دکتر سعید جلیلی در مواجهه با اقشار مختلف:
۱. در مواجهه با افرادی که رای ندادند:
🔹مانور بر روی بازگشت روحانی در قالب پزشکیان و تشکیل دولت سوم روحانی
🔹روحانی و کابینه او به صورت رسمی از پزشکیان حمایت کردند و پزشکیان نیز رسماً اعلام کرد که در کابینه خود از این افراد استفاده خواهد کرد
🔹ستاد پزشکیان توسط افرادی از کابینه روحانی مدیریت میشود
۲. در مواجهه با افرادی که رای سفید دادند:
🔹رای سفید به ظاهر سفید است اما در اصل آرای سفید با کنارهگیری از نقش آفرینی مثبت، زمینه را برای بازگشت راحتتر روحانی در قالب پزشکیان فراهم میسازد.
۳. در مواجهه با افرادی که به پزشکیان رای دادند:
🔹هر کس خوب درد و دل میکند معنایش این نیست که خوب هم مدیریت میکند. آقای پزشکیان آدم خوبیست، اما در واقع در حوزه سیاسی فردی سادهلوح است که بازیچه دست قدرتطلبانی مثل کابینه روحانی شده است.
🔹 پزشکیان در عرصه سیاست مشابه ابوموسی اشعری خواهد بود.
🔹پزشکیان یک متخصص قلب است ولی جلیلی دکترای علوم سیاسی دارد و متخصص در زمینه حکومتداری است.
🔹پزشکیان بدون هیچ گونه برنامهای وارد عرصه انتخابات شده است، در حالی که دکتر جلیلی ۱۱ سال رئیس دولت سایه بوده است و به صورت تخصصی با کمک نخبگان جوان دانشگاههای کشور بر روی تمام مسائل کشور کار کرده است و برای حل همه آنها برنامه دارد.
🔹پزشکیان نماینده اصحاب قدرت و سرمایهداران شمال شهر تهران است، ولی جلیلی نماینده روستاییان و قشر متوسط و ضعیف جامعه است.
🔹پزشکیان درک درستی از نقاط مختلف کشور ندارد در حالی که دکتر جلیلی در ۱۰ سال گذشته با تیم دولت سایه خود بیش از ۱۵۰ سفر استانی داشته و به بیش از ۶ هزار روستا سر زده و مشکلات آنها را به صورت میدانی بررسی کرده است؛ همچنین به کارخانجات و صنایع بسیاری سرکشی کرده و مسائل و مشکلات آنها را میداند.
۴. در مواجهه با افرادی که به دکتر قالیباف رای دادهاند:
🔹 اگر دکتر قالیباف را قبول دارید خود ایشان و همه افراد شاخص حامی ایشان از دکتر جلیلی حمایت کردهاند.
🔹 در این زمان کم فرصتی برای له گذاریهای درون گروهی وجود ندارد و باید همه بر روی تبلیغ تنها کاندید انقلابی تمرکز کنیم.
🔹 آگاه باشید که ستاد آقای پزشکیان تمرکز خود را بر روی تفرقه افکنی میان حامیان دکتر قالیباف و دکتر جلیلی گذاشته است. پس فریب موضعگیریهای دروغ دروغ آنها را نخورید.
۵. در مواجهه با افرادی که به دکتر جلیلی رای دادند:
🔹 با تشویق و دادن اطلاعات بیشتر دل آنها را قرص کنید و از فریبکاریهای ستاد پزشکیان آنها را بر حذر دارید.
🔹 به آنها خطر دولت سوم روحانی را گوشزد کنید و از همه بخواهید تا به میدان بیایند و در میان دوستان، آشنایان و اقوام خود برای دکتر جلیلی تبلیغ کنند.
🔹 از آنها بخواهید این یک هفته را جهاد کنند و به صورت حضوری و میدانی با مردم -خصوصاً دوستان آشنایان و اقوام خود- صحبت کنند.
۶. در مواجهه با روستاییان و عشایر عزیز:
🔹 برای آنها اثبات کنید که دکتر جلیلی نماینده واقعی روستاییان و عشایر است.
🔹 به آنها بگویید که دکتر جلیلی به بیش از ۶۰۰۰ روستا سفر کرده و مشکلات و مسائل آنها را از نزدیک دیده و برای آنها برنامه دارد.
🔹 به آنها بگویید که دکتر جلیلی باور دارد که بودجه روستاها باید ۶ برابر گردد.
🔹 به آنها بگویید که دکتر جلیلی باور دارد وامهای روستایی باید ۵ برابر گردد.
🔹 به آنها بگویید که دکتر جلیلی اعتقاد دارد روستا قلب تپنده اقتصاد کشور است و برای تقویت اقتصاد باید روستاها تقویت شوند.
🔹 به آنها بگویید که دکتر پزشکیان آدم خوبی است، اما برای روستا هیچگونه برنامهای ارائه نداده است!
۷. در مواجهه با افرادی که به تورم دولت رئیسی گله دارند:
🔹 عامل اصلی تورم در دوران شهید رئیسی این بود که دولت روحانی در سالهای پایانی خود اقتصاد ایران را تا ۷ سال آینده پیش خور کرد. دولت روحانی چون عرضه نداشت نفت بفروشد دچار کسری بودجه شدید شد و مجبور شد از بانک مرکزی و صندوق توسعه ملی استقراض کند. از طرفی هزینههای دولت را بالا برد و مطالبات صندوقهای بازنشستگی و تامین اجتماعی را نتوانست پرداخت کند، به خاطر همین بیش از ۱۲۰۰ همت بدهی برای دولت بعد از خود به جا گذاشت. لذا دولت شهید رئیسی مجبور شد برای اینکه اوضاع در آینده بحرانیتر نشود بدهیهای دولت روحانی را تسویه کند و ظرف مدت ۳ سال بیش از ۵۵۰ همت از این بدهیها را تسویه کرد. ۵۵۰ همتی که میتوانست برای رشد اقتصاد و کنترل تورم هزینه شود اما برای بیعرضگی دولت روحانی هزینه شد.
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴فقط یه مقایسه اجمالی:
همسر رفسنجانی: خانه دار
همسر خاتمی: خانه دار
همسر روحانی: خانه دار
همسر دوم نجفی: توسط شوهر به قتل رسیده
همسر رئیسی: استاد دانشگاه
همسر جلیلی: پزشک
جوک ینی شماها بیاید در مورد جایگاه زنان حرف بزنید.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#مهم و فوری استدلالهای مورد نیاز برای تبلیغ دکتر سعید جلیلی در مواجهه با اقشار مختلف: ۱. در مواج
شاید خدا میخواهد ما را امتحان کند
که آیا حاضریم مثل #حضرت_زهرا
سراغ تک تک مردم بردیم و از آبرو مایه بگذاریم؟
-۶ شب...
-نه چهل شب...💔
#انتخابات
#سعید_جلیلی