❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
#خوش_ذوقی
#خرید_عقد
💍روز آماده شدن حلقههای ازدواجمان، گفت: «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!
« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!»
💯حلقهها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود....
سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده!
واقعاً از من هم که یک خانمهستم، بیشتر ذوق داشت.
🍃بعدها که خوشپوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟»
به شوخی و به خنده گفت:
«میخواستم ببینم منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام!» (همه میخندیم!)
💕 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم.
👗👔خرید لباسهایمان هم جالب بود لباسهایش را با نظر من میخرید. میگفت باید برای تو زیبا باشد!
من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند.
سلیقهاش را میپسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم.
🎁یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید.
چادر را که سرم کردم، پدرم گفت:
«به به، چقدر خوش سلیقه!»
👌امین سریع گفت :
«بله حاج آقا، خوش سلیقهام که همچین خانمی همسرم شده!»
حسابی شوخ طبع بود....
🍃وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود.
👌حتی به خانم مزوندار گفت :
«چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!»
فروشنده عذرخواهی کرد...
💕برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت :
«ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!»
با تعجب علت را پرسیدیم ،
گفت :«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم!»
💔امین گفت :«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!»
✳حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
🌟 تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد!
واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
💞امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلیمتری نصب میکرد که دقیقاً وسط باشد.
🔆یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :
«این نور روی کریستال قشنگتر است!»
✔بالای سینک ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسهای وصل کرده بود و میگفت «وقت شستن ظرف، چشمهایت ضعیف میشود!»
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....