eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
15.5هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
برگردنگاه‌کن پارت110 آهی کشید و گفت: –یه قهوه‌ی تلخ لطفا. نگاهم را از روی خودکارم برنداشتم و مشغول نوشتن شدم. به صندلی‌اش تکیه داد و گفت: –لطفا سفارشم رو خودتون بیارید. جدی گفتم: –این کار وظیفه‌ی من نیست. اخم ریزی کرد. –تاحالا که همیشه خودتون میاوردید. مکثی کردم و با مِن و مِن گفتم: –خب، قبلا اضافه بر وظیفم انجام می‌دادم. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –پس اینجا همه دلبخواهی کار می‌کنن؟ نگاهش کردم. نگاهش را به طرف آقای غلامی چرخاند. –واقعا برام سواله، اگه وظیفتون نبوده چرا انجام میدادید؟ حالا که من میخوام انجام بدید می‌گید وظیفم نیست. این تغییرات لحظه‌ایی رو یکی باید جواب بده دیگه. نفسم را بیرون دادم. –باشه، اگه مشکلتون اینجوری حل میشه من براتون میارم. –بعد از این که قهوه رو آوردید میخوام باهاتون حرف بزنم. چشمهایم را در کاسه چرخاندم. –اینجا محل کار منه نمیشه که با مشتری حرف... حرفم را برید و به آن عروس و داماد که نزد آقای غلامی رفته بودند تا درباره‌ی مهمانی‌شان بپرسند اشاره کرد. قبل از من که خیلی راحت داشتید با اونا حرف میز‌دید. –اونا فقط یه سوال کردن. –خب منم فقط یه سوال دارم. بعد نگاهش را عتاب‌آلود از غلامی گرفت و به من داد. آنقدر تحکم داشت که دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سرم را پایین انداختم و به طرف پیشخوان راه افتادم. سفارشات را به خانم نقره تحویل دادم و پشت پیشخوان روی صندلی نشستم. خانم نقره نگاهی به من بعد به برگه‌ی سفارش امیرزاده انداخت و با شوخی گفت: –ببین چیکارش کردی که از املت رسید به قهوه، اونم ناشتا میخواد قهوشو تلخ بخوره، فکر کنم اصلا اولین بارشه اینجا قهوه سفارش میده‌ها. زیر چشمی نگاهش کردم. –شمام خوب حواستون به امیرزاده هستا. –مشتری ثابتمونه، میخوای نباشه؟ چی می‌گفتید یه ساعت با هم. شانس آوردی غلامی با اون دوتا مشتری سرش گرمه. –میگه قهوم رو خودت برام بیار. خانم نقره همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –مگه قبلا نمیبردی؟ این که بًغ کردن نداره. اتفاقا منم تعجب می‌کردم مال بقیه رو سعید می‌برد تو می‌چیدی، این رو هم خودت میبردی هم رو میز می‌چیدی. نیم خیز شدم و سرکی کشیدم. آنقدر غرق فکر بود که انگار نصف کشتیهای دنیا را صاحب بوده و حالا غرق شده است. طولی نکشید که خانم نقره آمد. سینی را روی پیشخوان گذاشت. –پاشو ببر. –بدید آقا سعید ببره دیگه. راز آلود نگاهم کرد. –میخوای باهاش لج کنی؟ یه وقت یه ایرادی از کارت درمیاره میره به آقای غلامی میگه واسه خودت بد میشه‌ها. درست می‌گفت. مثلا ممکن بود برود بگوید من با مشتریها زیاد حرف میزنم و به او یا بقیه نمیرسم. ولی نه امیرزاده اهل این حرفها نبود. ✍
برگردنگاه‌کن پارت124 لبخند نازکی زد. –مثل این که امروز کار تعطیله، نه؟ لبهایم را روی هم فشار دادم. حالا که نوبت من شد، تو یاد کارت افتادی و کاری شدی. قطار دیگری آمد. وسایلش را از روی زمین برداشت. –پاشو بریم برات میگم. میله‌ی قطار را گرفتم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و بعد با ولع به ساره گفتم: –بگو دیگه، چرا آدمو دق مرگ می‌کنی؟ ساره وسایلش را در بغلش جابه جا کرد. –دیروز وقتی در رو باز کردم و دیدمش خیلی جا خوردم. اولش فکر کردم واسه کمک امده، آخه واسه بچه‌ها کلی خوراکی و اسباب بازی خریده بود. بعد از این که وسایل رو گرفتم گفت که تو باهاش قهر کردی و تلفنش رو جواب نمیدی بعد اونم میخواد شماره کارتت رو بگیره. اول فکر کردم از من میخواد که شماره کارت تو رو بگیرم. ولی بعد گفت که میخواد خودش باهات حرف بزنه، وقتی این حرفها رو میزد اونقدر معذب بود که فهمیدم هم خیلی براش سخت بوده این کار، هم دلش خیلی برات تنگ شده که به من رو زده، معلوم بود چاره‌ایی نداشته. البته قبل از این که موبایلم رو بهش بدم گفت که شوهرم رو در جریان قرار بدم. منظورش این بود که اول از شوهرم اجازه بگیرم، ولی اون با کلاسش رو گفت. تمام مدتی که ساره حرف میزد بدون پلک زدن نگاهش می‌کردم با هر کلمه از حرفهایش قند در دلم آب میشد. –ولی تلما نمی‌دونم چرا بعد از این که باهات حرف زد اخم‌هاش تو هم رفت. همونجا جلوی در گوشی رو بهم داد و رفت. تو چیزی بهش گفتی؟ –نه، فکر کنم از این که مسدودش کرده بودم خیلی ناراحت بود. ساره هینی کشید. –واسه چی مسدودش کردی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –خب وقتی زن داره چه کاریه که... وسط حرفم دوید. –به نظر من مسدود کردن یه جور توهینه، حق داره عصبی باشه، کسی مسدود میکنه که کلا همه‌چی رو قطع کنه. تو که باهاش ارتباط داری. خشمگین نگاهش کردم. –باهاش ارتباط دارم؟ کو؟ چه ارتباطی؟ –تو نداری، ولی بالاخره قطع نشده دیگه. نگاهم را روی صورتش سُراندم. –خب داره میشه، عجله داری؟ خوبه تو زنش نیستی. –خب بابا، حالا بهت برنخوره، میخوام یه کاری واست کنم که به جای قیافه گرفتن بیوفتی دست و پام رو ماچ کنی. بی تفاوت گفتم: –چی؟ متلک جدید تو آستینت داری؟ نوچی کرد و رفت وسایلش را گوشه‌ی قطار گذاشت و آمد. –میخوام برم تحقیق کنم ببینم زنش کیه و چرا امیرزاده با مادرش زندگی میکنه. چشم‌هایم گرد شد. –بری چی بگی، زشته بابا، زنش رو دیدم دیگه، می‌شناسم اونقدر خوشگله که از وقتی دیدمش افسردگی حاد گرفتم. –اتفاقا یه چرای بزرگ همینجای مسئله هست. می‌خوام برم کشفش کنم، بعدشم مگه تو زشتی؟ چشم داری مثل آهو که به هزارتا مثل اون زنا می‌ارزه. پوفی کردم. –پوست اون اونقدر روشن و صاف و خوب بود که... –خوبه خوبه، پوست توام صافه، اگه منظورت به برنزه بودنته که الان همه عاشق این پوستا هستن. –برنزه یا سبزه؟ سرش را به طرفین تکان داد. –پوست تو برنزه‌ی طلاییه نه سبزه. من روز اول که دیدم فکر کردم از این پولدار بی‌درد‌ها هستی و رفتی پوستت رو خودت اینجوری کردی. بهت قول میدم امیرزاده عاشق همین پوستت شده، خیلی رنگ خاص و تکی داره، من یه دوره تو یه آرایشگاه کار می‌کردم اگه بدونی ملت چقدر خودشون رو عذاب می‌دادن که رنگ پوستشون مثل تو بشه. ✍
برگردنگاه‌کن پارت131 – ساره من نمی‌تونم اینطوری باهاش حرف بزنم. پدر و مادرم این همه ساله دارن با هم زندگی میکنن تا حالا ندیدم مادرم با پدرم اینجوری حرف بزنه، اونوقت من اول کاری با این لحن حرف بزنم؟ خب معلومه ناراحت میشه. دوباره شکلک تعجب گذاشت و نوشت. –حالا من با شوهرم که دعوا می‌کنم همسایه‌ها هم میفهمن، از بس داد میزنم. به نظر من کسایی که عاشق شوهراشون هستن مثل منن، از دوست داشتنه. شکلک خنده گذاشته بود. در حال خواندن پیام ساره بودم که امیرزاده دوباره پیام داد. –من منتظر جوابتونم. وقت دارید؟ از پیام ساره آنقدر حیرت کردم که از برنامه بیرون آمدم. بعد تصمیم گرفتم اول جواب ساره را بدهم بعد فکری برای امیرزاده کنم. بعد از کمی تامل نوشتم. –با نظرت موافق نیستم. وقتی عاشق یه نفر هستی اصلا دلت نمیاد باهاش بد حرف بزنی. الان ببین من همون روز اول می‌تونستم همه چی رو به امیرزاده بگم و هر چی ناراحتی دارم سرش خالی کنم و خلاص. ولی نتونستم، یعنی اصلا دلم نیومد، الانم وقتی میفهمم ناراحته قلبم درد میگیره. گزینه‌ی ارسال را زدم. بلافاصله از امیرزاده پیام آمد. –دل به دل راه داره. منم وقتی ناراحتی شما رو می‌بینم از خواب و خوراک میوفتم. گنگ چند بار پیام را خواندم و نگاهم به بالا سًر خورد. تازه متوجه‌ی فاجعه شدم. چه اشتباهی کرده‌ بودم. پیام را به جای این که برای ساره بفرستم برای امیرزاده فرستاده بودم. لبم را آنقدر محکم گاز گرفتم که مزه‌ی خون را در دهانم احساس کردم. بلند شدم نشستم. شماره‌ی ساره را گرفتم. هول شده بودم، از طرفی خجالت زده و شرمنده، باید حرف میزدم. –الو تا صدای ساره را شنیدم با صدای لرزانی گفتم. –الو، ساره، بدبخت شدم. دوباره دسته گل به آب دادم. نمی‌دونم چرا همه‌ی خرابکاریها باید از طرف من باشه، خودم آبروی خودم رو میبرم. ساره پچ پچ کنان گفت: –چی‌شده؟ تازه فهمیدم چقدر بد موقع به ساره زنگ زده‌ام شاید شوهرش کنارش خواب باشد. –ای وای ببخشید، شوهرت بیدار شد؟ –نه بابا، شوهرم خونه نیست، می‌ترسم بچه‌ها بیدار بشن. بگو بینم چی‌شده؟ کاری را که انجام داده بودم را برایش تعریف کردم. خندید و ذوق زده گفت: –به قرآن، تلما کار خدا بوده. بیچاره امیرزاده چند روزه از این بی‌محلی تو ناراحته، توام که لالمونی گرفتی بهش هیچی نمیگی. فکر کنم نفرینش اثر کرده، خوبت شد؟ حالا هی دل جوون مردم رو بشکن. بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم. –برم پاک کنم؟ –میخوای پاک کن، بعدشم براش پیام بزار که اشتباه فرستادی. –باید ازش عذر‌خواهی کنم. –ول کن بابا، معذرت خواهی واسه چی؟ قتل که نکردی. با تعجب گفتم: –قتل؟ یعنی تو اگه قتل کنی فقط یه عذرخواهی میکنی. خندید. –جون به جونت کنن خاطر خواهشی دیگه. –من برم. راستی شوهرت کجاست؟ تنهایی نمی‌ترسی؟ –از چی بترسم؟ –چه می‌دونم، از دزدی چیزی. این بار بلندتر خندید. –دزد بیاد اینجا باید از ما عذر‌خواهی کنه، که امده، شوهرمم سرکاره دیگه. –نصفه شب؟ مگه کارش چیه؟ آهی کشید. –بیچاره تو این سرما ضایعات و پلاستیک و از این جور چیزا جمع میکنه. تا تماسم را با ساره قطع کردم دیدم دوباره امیرزاده پیام داده. صفحه‌اش را باز کردم. نوشته بود. –راستش منم از دست شما دلخورم ولی دلم نمیاد حرفی بزنم، می‌ترسم ناراحت بشید. پیام خودم را پاسخ زدم و زیرش نوشتم. –ببخشید من این پیام رو اشتباهی برای شما فرستادم. فوری جواب داد. –چقدر لذت دارد خواندن پیامهای اشتباهی. از برنامه بیرون آمدم. دوباره پیامش آمد. ولی دیگر صفحه‌اش را باز نکردم از نوار بالای گوشی‌ام خواندم، نوشته بود. –منظورتون چی بود از این که نوشته بودید می‌تونستید به من بگید و نگفتید؟ چی رو نگفتید؟ پس یه موضوعی هست که شما رفتارتون عوض شده؟ بعد از چند دقیقه دوباره پیام فرستاد. –نمی‌خواهید جواب بدید؟ جوابی نداشتم که بگویم. نتم را خاموش کردم و گوشی را روی قلبم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت155 با خشم نگاهش کردم. –هیچ معلومه چی می‌گی؟ کدوم حوو؟ با لبخند اشاره‌ایی به من کرد. –پس تو چی هستی؟ از جایم بلند شدم. –زده به سرت؟ من بمیرمم حووی کسی نمیشم. بعد از این همه وقت امدی بازم اذیتم کنی و بری؟ تو چه جوری دوستی هستی که... حرفم را برید. –خیلی خب بابا، شوخی کردم. چرا اینطوری می‌کنی؟ اخم کردم. –اونم شوخی بود که اون روز به امیرزاده گفتی بهم بگه دیگه نرم مترو برای فروشندگی؟ سرش را پایین انداخت. –از آدم عصبانی چه انتظاری داری؟ عذرخواهی رو واسه این‌جور وقتا گذاشتن دیگه. باور کن زودتر از این می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. ولی فرصتش رو نداشتم. از فردای اون روز که از هم جدا شدیم گرفتار بودم تا حالا. الان اتفاقی از اینجا رد میشدم که تابلوهات رو اینجا دیدم بعدشم دیدم خودت تو مغازه‌ایی، خیلی خوشحال شدم که کاسب شدی گفتم بهترین فرصته بیام پیشت. نگران پرسیدم: –چرا گرفتار بودی؟ چی شده؟ روی چهارپایه‌ی پلاستیکی نشست. دست شوهرم موقع ضایعات جمع کردن میبره، اونم با یه شیشه‌ی بزرگ. تاریک بوده ندیده شیشه دقیقا از قسمت مچش رگش رو بریده بود. الان نزدیکه ده روزه نمی‌تونه کار کنه. دهانم باز ماند. –عه، بیچاره؟ پس تو این مدت خرج خونه رو چیکار کردی؟ با شرمندگی و با صدای پایینی گفت: –مترو که برای فروش نتونستم برم. –چرا؟ دماغش را بالا کشید. –چون شبا برای جمع کردن ضایعات می‌رفتم. روزا هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم، دیگه جونی نداشتم برای فروش برم. بعد بغض کرد. –من اون روز دل تو رو شکستم. می‌دونم خیلی ناراحتت کردم. ببخشید یه کم جوشی هستم دیگه. آنقدر دلم برایش سوخت که تمام دلخوری‌ام را فراموش کردم. از پشت پیشخوان به جلو آمدم و بغلش کردم. –تو اون روز خیلی برای من زحمت کشیدی، منم نباید به دل می‌گرفتم. از حرفم خنده‌اش گرفت. –منظورت اینه گاو نه من شیرده بودم بدجنس؟ من هم خندیدم. –یه چیزی تو همین مایه‌ها. بیا برات یه چایی بریزم که خستگی کل این روزا از تنت در بره. حالا شوهرت میتونه بره سرکار؟ به دنبالم وارد آشپزخانه‌ی کوچک شد. –قراره از فردا بره. تو چیکار کردی با این امیرزاده؟ بعد اشاره‌ایی به مغازه کرد و خندید. –ولی خودمونیما، دعوای ما واسه تو خوب شد. ببین از مترو راحت شدی. چشمهایم را بُراق کردم. –اینجام یه جورایی مجبوری امدم. بعد، انگار که چیزی یادش آمده باشد پرسید. –راستی زن امیرزاده اینجا چیکار می‌کرد؟ حالا واقعا زنشه؟ دو فنجان چای را روی پیشخوان گذاشتم. –خودش اینجور گفته قبلا. ولی الان یه جوری حرف می‌‌زد که انگار در جریان کارهای شوهرش نیست. انگار از این مدل زن و شوهرایی هستن که تو کار هم دخالت نمیکنن. ساره پوزخندی زد. –من که میگم زنش نیست، قشنگ از حرف زدنش معلوم بود کدوم زنی از یه دختر می‌پرسه نامزد شوهرمی یا نه... شانه‌ایی بالا انداختم. –اره، راست میگی، مشکوک بود؟ ساره همانطور که چشمش در همه‌جا می‌چرخید ناگهان نگاهش روی تخته متوقف شد. لبخند زد. –به به، مثل این که کار به دلتنگی و بی‌قراری و این حرفها رسیده نه؟ بلند شدم و تخته را پاک کردم. ساره یه بار دیگه از این حرفها بزنی، نه من نه توها... بعد هم تخته را برداشتم و پشت پیسخوان گذاشتم. فنجان چای را به لبش چسباند. –وا مگه دروغ میگم. اون روز که غش کردی تازه فهمیدم چقدر تو دیوونه‌ی این امیرزاده‌ایی، خدا وکیلی اگه یه دختری اینجوری مثل تو عاشق شوهر من بشه به شوهرم میگم بره باهاش ازدواج کنه، بنده خدا عاشقه دیگه چیکار کنه. چپ چپ نگاهش کردم. فنجان را پایین آورد و پقی زیر خنده زد. –آخه چون میدونم همه ازش فرار میکنن بخصوص وقتی از سرکار میاد حسابی بوی عطر و گلاب میده. بغض کردم. –حرفهات خیلی نیش داره ساره. بلند شد و سرم را به سینه‌اش فشرد. –تو رو خدا ببخش، ببخش، شوخی کردم عزیزم. همینجوری حرف زدم. معذرت معذرت. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت175 سرم را پایین انداختم و اجازه دادم از نگرانی‌هایش بگوید. بعد از چند دقیقه حرف زدن سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد: –هر چی فکر می‌کنم می‌بینم شرایط برادر شوهر من خیلی بهتر از امیرزادس، ایتطور نیست تلما؟ سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم. نمی‌خواستم به این بحث بی‌نتیجه ادامه دهم. همان لحظه نادیا با ناراحتی از اتاق مشترکمان بیرون آمد. نگاه سوالی‌ام را در صورتش چرخاندم. –چرا ناراحتی نادی؟ مستاصل نگاهم کرد. –تلما چیکار کنم، ترانه گریه‌‌هاش بند نمیاد. همشم داره در مورد خودکشی و این چیزا حرف میزنه، می‌ترسم ازش. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –مگه چی شده؟ –رفته مشاوره بگیره، اونم بهش یه چیزایی گفته که ناراحت شده. حالش بده. رستا که دنبالم آمده بود جمله‌ی نادیا را شنید. –مگه مشاور چی بهش گفته؟ نادیا پچ پچ کرد. –من میرم پیشش، بعد از چند دقیقه شما بیایید تو اتاق بهش خوش‌آمد بگید کم کم حرف بندازید اگه خواست خودش بهتون میگه. آخه من بهش گفتم از خواهرام کمک بگیری بهتره. بعد از رفتن نادیا، رستا رو به من گفت: –تو یه کاسه میوه ببر منم چندتا بشقاب میارم. نگاهم را به آشپزخانه دادم. –فکر نکنم میوه داشته باشیم. رستا به طرف یخچال راه افتاد. بعد از کمی جستجو در یخچال یک پرتقال و دو سیب پیدا کرد. آنها را داخل پیش دستی گذاشت و به طرفم گرفت. –بیا تو این رو ببر، منم چای میارم. نگاهی به پرتقال که نسبت به سیبها بی‌حال‌تر بود انداختم. –فقط واسه اون ببرم؟ رستا چند استکان داخل سینی گذاشت و پچ پچ کرد. –آره، مثلا ما خوردیم دیگه جا نداریم. برو دیگه. کارد را داخل پیش دستی گذاشتم. –البته آدم با دیدن این میوه‌ها همین حسی که گفتی رو پیدا می‌کنه. وارد اتاق شدم. دخترها در حال گوش کردن آهنگ‌های گروههای مورد علاقه‌شان بودند. ترانه را قبلا بارها دیده بودم. دختر لاغر اندامی و سفید رویی بود که اعتماد به نفس پایینی داشت. چند سالی بود که با نادیا دوست بودند. بشقاب میوه را مقابلش روی زمین گذاشتم و با لبخند گفتم: –چه عجب از اینورا ترانه خانم، مامان اینا خوبن؟ گوشی‌اش را خاموش کرد و نگاهش را به صورتم داد. –بله خوبن. ممنون. دیگه به خاطر کرونا آدم نمی‌تونه زیاد از خونه بیاد بیرون. با دیدن مژه‌های خیسش لبخندم جمع شد و با اخمی تصنعی گفتم: –عه، چرا گریه؟ بگو کی ناراحتت کرده تا شب نشده جنازش رو برات بیارم. خندید. بعد با نگاهش به نادیا فهماند که او ماجرا را تعریف کند. نادیا گفت: –هیچی بابا بیچاره رفته مشاوره مشکلش رو حل کنه، یه مشکلم به مشکلاتش اضافه شده. –چه مشکلی؟ همان لحظه گوشی ترانه زنگ خورد. فقط در چند جمله گوشی‌اش را جواب داد و بعد با لبخند از جایش بلند شد و رو به نادیا گفت: –دیگه حل شد، زنگ زد، من برم. گفتم: –کجا؟ میوه نخوردی که... خم شد یکی از سیبها را برداشت. –تو راه می‌خورم. نزدیک در که رسید برگشت و دومین سیب را هم برداشت. –اینم واسه دوستم. بعد هم فوری خداحافظی کرد و رفت. من همانطور مات و مبهوت به نادیا نگاه کردم. رستا با سینی چای جلوی در ظاهر شد. –این که رفت. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت179 –مهم نیست، گذشته تموم شد رفت. من به خاطر تلما خانم همون روز که بهم زنگ زد و گفت می‌خوای بیای مغازه بخشیدمت. دیگه حرفشم نزن. ساره تشکر کرد و رو به من گفت: –گوشیم رو جا گذاشتم. گوشی‌اش را به طرفش گرفتم و پرسیدم: –ساره می‌دونستی این آویز گوشیت از نمادهای شیطان پرستیه. لبهایش را بیرون داد. –واقعا؟ –آره، بندازش دور؟ نگاهش را به آویز گوشی‌اش داد. –چی‌چی بندازمش دور، پول دادم خریدمش. حالا باشه مگه چیه؟ من که نمیخوام... امیرزاده حرفش را برید. –تاثیرات منفی داره، هم برای خودت هم زندگیت. مدام دیدن و نگاه کردن به این جور نمادها انسان رو دچار افسردگی و وسواس فکری و اضطراب میکنه. حالا بگذریم از تاثیرات ماوراییش... ساره گوشی‌اش را داخل کیفش انداخت. –اوووه، نه بابا من اونقدر بدبختی دارم وقت ندارم دچار این چیزا بشم. امیرزاده پوزخندی زد. –اتفاقا دچار سیاه نمایی و بدبینی هم میشی. همین حرفهایی که میزنی، مدام فکر کردن به بدبختیا، تا حالا فکر کردی چرا وارد یه گل فروشی میشی یا یه جایی که پر از رنگهای شاد و پر نور و بو‌های خوب هست احساس خوبی پیدا می‌کنی؟ انگار کلی انرژی به سراغت میاد. ساره سرش را تکان داد. –آره خب. امیرزاده ادامه داد: –دقت کردی وقتی چشمت به جایی میخوره که تو همین شهر خودمون پر از آشغال و لجن و بوی بد و کثیفی و تاریکی هست چقدر حالت بد میشه؟ فقط میخوای زودتر از اونجا عبور کنی، تا دیگه نبینی. –اهوم. امیرزاده رو به من ادامه داد: –خب، پس چیزهایی که می‌بینیم صد در صد توی جسم و روح ما تاثیر داره، حالا گاهی بعضیها سعی میکنن اون قسمت لجن و آشغال و بوی بد رو با رنگ‌های مصنوعی بپوشونن تا ببیننده متوجه نشه ذاتش چیه، مثل همین نمادها... ساره با حیرت گفت: –شما دیگه زیادی پیچیدش کردید اینجورا هم نیست. امیرزاده به من اشاره کرد. –اون پوشه رو بده. پوشه را که کمی هم سنگین بود به طرف امیرزاده گرفتم. امیرزاده پوشه را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. یک صفحه که داخلش پر از عکس نمادهای مختلف بود را به ساره نشان داد. –باید اینا رو یاد بگیری و حواست باشه هر چی میخری هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه، از فردا روزی چند صفحه ازش بخون. من اینو برای یکی از دوستام که گوشی هوشمند نداره آورده بودم. بخونه و برای چاپش نظر بده. حالا بعدا بهش میدم. همه‌ی مطالبش هم از منابع معتبر هست. ساره بی‌تفاوت گفت: –این همه ورق رو فقط در مورد چهارتا نشونه نوشتید؟ امیرزاده پوشه را به من داد. –در مورد خیلی چیزاست، فقط یه قسمت کوچیکش در مورد نمادهاست. این چیزا رو باید تو مدرسه‌ها به بچه‌ها آموزش بدن و آگاهشون کنن. ساره به من نگاه کرد. –من که حوصله خوندن ندارم. تلما تو بخون واسه من توضیح بده. نه که کلا به درس خوندن علاقه داری... بعد هم لبخند زد و رو به امیرزاده کرد. –راستی شما از اون آقا شکایت کردید. –از کی؟ –همون که با چاقو شما رو زد. امیرزاده یک ابرویش را بالا داد. –چطور؟ –آخه نامزدش امده بود اینجا به تلما التماس می‌کرد که ببخشیش و ازش شکایت نکنی. بعد رو به من پرسید: –تلما مگه بهشون نگفتی؟ ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت226 –بله دیگه، گفتین توی تاریکی و ظلمت که آدم چشمش نمی‌بینه گره باز کنه، پس نتیجه می‌گیریم هلما و آزارهاش هم یکی از این گره‌هاست. حالا شاید برای شما گره‌ی بزرگتری باشه، که اگه این طور باشه جای دست تون محکم‌تر هم میشه، چرا می‌خواید همین الان با عجله گره رو باز کنید این جوری که می‌مونید ته چاه و نمی‌تونید خودتون رو بالا بکشید. خودکار را برداشت و در گوشه‌ی دفتر شروع به کشیدن نقش و نگاری کرد. – اون روز که گفتید شاگرد درس خونی هستید چقدر درست گفتید. شما از اون شاگردایی هستید که از معلم جلوترن. من خودم رو از اون معلمایی می دونم که فقط درس میدن و میرن. ولی شما از اون شاگردایی هستید که حتی اگه معلم هم خوب تدریس نکنه شما دنبالش می رید و اصل مطلب رو پیدا می‌کنید. لبخند زدم. –من وقتی این مثال شما در مورد طناب و گره ها رو واسه خواهرم تعریف کردم می‌دونید چی گفت؟ –منظورتون رستا خانمه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –چی گفتن؟ –گفت ازدواج هم برای همه یکی از گره‌های اون طنابه. کنجکاو شد. –یعنی برای خانما؟ –نه، فرقی نمی کنه، می گفت زن و شوهر هر چقدرم افکارشون به هم نزدیک باشه و همدیگه رو درک کنن بازم مسائلی توی زندگی هست که گره به وجود میاره و باید ازش رد شد و بعد توی روشنایی شروع به بازکردنش کرد. امیرزاده به نقشی که با خودکار زده بود زل زد و حرفی نزد. پرسیدم: –شما موافق حرفش نیستید؟ دستش را زیر چانه‌اش زد. –چرا درست میگن، ولی گاهی اون قدر این گره ریزه که نه می تونی دستت رو بهش گیر بدی و بیای بالا نه می‌تونی بازش کنی. برای همین مجبور میشی طناب رو قطع کنی و تا ابد بمونی ته چاه. حالا این قطع کردن در هر رابطه‌ای می تونه باشه، حتی دو تا دوست، بعضی دوستیا باعث میشه ما برای همیشه ته چاه بمونیم. چون گره‌های ریزی دارن. بی فکر گفتم: –اگر منظورتون رابطه‌ی من و ساره ست، ما همین الانم چندان با هم... حرفم را برید. –می‌دونم. ولی بعضی رابطه‌ها رو هر چند کم باید قطع کرد چون به خودمون آسیب میزنه. شما مگه نگفتین ساره خانم رفتارش عوض شده، می‌دونید چرا؟ چون داره از روی نادونی یه کاری می کنه، اونم فقط به طمع یه زندگی بهتر. وقتی به یکی هر چقدرم راهنمایی میدی کار خودش رو... این بار من حرفش را بریدم. –باور کنید ساره آدم بدی نیست فقط... پوفی کرد. –من نگفتم آدم بدیه گفتم هر کسی اول باید حواسش به خودش باشه که به بیراهه نره بعد دیگران. من می گم به خاطر این که دیگران رو می خواید ببرید بهشت خودتون نرید جهنم. دوست مهربان ولی نادان تا حالا به گوشتون خورده؟ شما فکر می‌کنید کسایی که روبروی لشکر امام حسین ایستاده بودن امام حسین را دوست نداشتن؟ مهربون نبودن؟ فکر می‌کنید همشون یه مشت داعشی بودن؟ نه اینطور نبود، اتفاقا خیلی از اونا امام رو دوسش داشتن. مشکل این جا بود که از دشمن امام حسین متنفر نبودن. الانم توی اون کلاسای لعنتی نمی ذارن مردم از شیطان متنفر باشن، همش میگن با همه مهربون باشید، همه خوبن، همه مخلوق خدا هستن، حتی شیطان. حتی ظالم، اون جا یه قصه‌هایی سر هم می‌کنن که... با صدای گوشی‌اش حرفش نیمه تمام ماند. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت و رو به من گفت: –مامانه. حتما می خواد نظر شما رو بپرسه. وقتی سکوتم را دید دو باره پرسید: –چی بهش بگم؟ سرم را پایین انداختم. زمزمه کرد. –بهش میگم چند روز دیگه جواب می‌دید. سرم را بلند کردم تا حرفی بزنم. ولی او همان طور که دور می شد شروع به صحبت کردن با گوشی‌اش کرد. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت227 من هم از فرصت استفاده کردم و شماره‌ی ساره را گرفتم. خیلی طول کشید تا گوشی را بردارد. با صدای دورگه‌ای گفت: –الو، تلما! اگه زنگ زدی در مورد اون پیامم بپرسی، من پاکش کردم. فراموشش کن. صدای گریه‌ی بچه‌هایش اجازه نمی‌داد واضح صدایش را بشنوم. نگران پرسیدم: –چرا صدات این جوریه؟ بچه‌ها چرا گریه می کنن؟ اصلا کجایی؟ ناله کرد. –کجا می‌خواستی باشم؟ تو این خراب شده‌ام دیگه، از سر درد دارم می میرم. چندتام قرص خوردم، انگار نه انگار. این بچه‌ها از گرسنگی دارن گریه می‌کنن، نمی‌تونم بلند شم براشون غذا درست کنم. باباشونم معلوم نیست کدوم گوریه، تلفنش رو جواب نمی ده. با ناراحتی پرسیدم: –مگه هلما پیشت نیست؟ –نه بابا، بعد از کلاس من رو رسوند و رفت دیگه. الانم بهش زنگ زدم میگم حالم دوباره بد شده، میگه طبیعیه، باید موجودات اُرگانیک از بدنت بیان بیرون. این کار با درده. ولی دو سه ماهه دیگه تموم میشه. کلافه گفتم: –ول کن ساره، این چرت و پرتا چیه میگی؟ می خوای بیام کمکت، پیش بچه‌ها بمونم؟ –دستت درد نکنه، فقط بیا این بچه‌ها رو ساکت کن که اون قدر رو مخم هستن که گاهی یکی بهم میگه پاشو خفشون کن. هینی کشیدم. –دیوونه شدی؟ واقعا شیطون رفته تو جلدتا. یه دعایی، صلواتی چیزی بخون تا من بیام. جمله‌ی آخرم را امیرزاده که تلفنش تمام شده بود شنید و سوالی نگاهم کرد. من حرف های ساره را برایش تعریف کردم. نفسش را بیرون داد. –می‌بینید؟ این جور وقتا آدم میمونه چیکار کنه، اگه نره پیش دوستش میشه سنگدلی، اگر هم بره خواه ناخواه براش عواقب داره، پس چه بهتر که آدم همچین دوستی نداشته... پریدم وسط حرفش. –من حواسم هست خیالتون راحت باشه. به خانه‌ی ساره که رسیدم شنیدم صدای جیغ بچه ها می‌آمد. با تمام قدرت شروع به کوبیدن در حیاط کردم. صدای جیغ و داد کمتر شد و بعد از چند لحظه دختر کوچکش با چشم های گریان پشت در ظاهر شد. با دیدن من، او که همیشه غریبی می‌کرد عجیب بود که مثل گنجشکی که از دست گربه فرار کند پرید و پاهای مرا بغل کرد و با گریه گفت: –مامان داداش رو می زنه. بچه را بغل کردم و به سرعت وارد خانه شدم. دیدم ساره گوشه‌ای نشسته و سرش را با دو دستش محکم گرفته و ناله می‌کند. چشم‌هایش از درد قرمز شده بودند. پسرش هم گوشه‌ی دیگر در خودش جمع شده‌ و آنقدر گریه کرده بود که رد اشک بر روی گونه‌هایش مانده بود. ساره تا مرا دید بلندتر ناله کرد و به اتاق رفت. من هم به اتاق رفتم و با عصبانیت گفتم: –خجالت نمی‌کشی بچه‌ها رو می‌زنی؟ داد زد. –همش زیر گوشم ونگ می زنن، هی میگم اعصاب ندارم انگار نه انگار، نمی فهمن. آن قدر از دستش عصبانی بودم که دلم می‌خواست موهایش را بکنم. ولی وقتی نگاهم به دخترش افتاد که نگران نگاهم می‌کرد منصرف شدم. به آشپزخانه رفتم تا ببینم چیزی برای خوردن هست. وقتی نگاهم به سینک ظرفشویی افتاد چیزی نمانده بود بالا بیاورم. انگار چند روز بود که ظرف ها شسته نشده بودند. همه جا کثیف بود حتی داخل یخچال بوی بدی می‌داد. آشپزخانه خیلی کار داشت. خوراکی هایی که در راه برای بچه‌ها خریده بودم را جلویشان گذاشتم –بچه‌ها شما اینا رو بخورید تا من این جا رو تمیز کنم و بعد یه غذای خوشمزه براتون بپزم. شروع به تمیز کاری کردم. بعد از نیم ساعت امیرزاده زنگ زد. هر چه را دیده بودم برایش تعریف کردم. با ناراحتی گفت: ✍
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت261 –الان بشر این همه پیشرفت کرده شماها هنوز چسبیدید به اون اسلام هزار سال پیش، بابا شماها چرا نمی‌فهمید طبیعیه که چون انسان کامل تر شده ادیانش هم باید تغییر کنه. دست از سر اون اسلام نخ نما بردارید از جونش چی‌می‌خواهید؟ امیرزاده دندانهایش را روی هم فشار داد: ––بشر پیشرفت کرده؟ چه پیشرفتی؟ جز این که یه سری ابزارهایی به وجود آورده که باعث کشتار بیشتر انسانها شده، هر قرنی که میگذره به خاطر همین به اصطلاح پیشرفت و زیاده خواهی انسانهای طمع کاره که این همه آدم میمیرن، همین بشر پیشرفته‌ی شما کرونا رو ساخته و این همه آدم رو هر روز داره به کشتن میده، باعث کلی بیماری روحی شده، می‌دونی چرا؟ چون اونا شیطان رو از مقربین خدا می‌دونن؟ انسانهای مد نظر تو فقط از نظر مادی پیشرفت کردن، دانششون پیشرفت کرده، نه علمشون، کدومشون ذره‌ایی علم دارن؟ چون علم ندارن مجبورن یه دینی برای خودشون بسازن که به آدمهای ساده لوحی مثل تو بگن که ما هم به یه جایی وصل هستیم. علم این اسلام هزار ساله‌ی ما بعد از این همه سال شاید هنوز یک درصدشم کشف نشده. اگرم شده توسط آدمهای پاک و مخلص کشف شده، طوری که همه دهنشون باز مونده. هلما با خشم رو به من گفت: –پاشو بریم بابا، اصلا معلوم نیست چی میگه. امیرزاده دستش را در هوا تکان داد. –بایدم نفهمی من چی می‌گم، آخه اگه می‌فهمیدی که الان دنبال این کارا نبودی. میدونی حرفهای من رو کی می‌فهمی؟ وقتی مردی رفتی اون دنیا. هلما لگدی به پایم زد. –بلند شو دیگه، میخوای تاشب اینجا آبغوره بگیری؟ نگاهم را به امیرزاده دادم و با دستم دستش را محکم‌تر گرفتم. کمی سرم را به طرف سرش خم کردم و آرام گفتم: –علی‌آقا، میشه بعد از این که من رفتم اول از همه به مامان اینا زنگ بزنید؟ الان خیلی نگرانن. عصبانیتش فروکش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رنگ مهربانی گرفت. انگار وجود هلما را ندید گرفت و دستم را از میله‌ها به داخل کشید و بوسید و همانجا روی لبهایش نگه داشت. برای چند ثانیه چشم‌هایش را بست بعد نگاهش را روی مردمک چشم‌هایم پهن کرد. مگر چه می‌خواستم جز ماندن زیر چتر نگاهش؟ آنقدر نگاهش زلال بود که فهمیدم صاحب قلبش برای همیشه من هستم. مهربانی‌اش را با تمام وجود بلعیدم. دست دراز کرد و قطره اشکم را از روی گونه‌ام گرفت. صدای دورگه‌اش که غمش را فریاد میزد را رها کرد. –معلومه که زنگ میزنم عزیز دلم، تو نگران اونا نباش، تو فقط مواظب خودت باش. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت333 همین که از اتاق بیرون آمدیم خانم مسنی را روی ویلچر دیدیم. با چشم‌های اشکبار جلو آمد و دست مرا گرفت و شروع به التماس کرد. از حرف هایش فهمیدم که مادر هلماست. آن قدر صحنه‌ی آزار دهنده‌ای بود که از روی دلسوزی خودم هم بغض کردم و گفتم: –خانم، اگه دخترتون قول بده که دیگه با زندگی من کاری نداشته باشه من حرفی ندارم برای رضایت دادن، باید پدرم راضی باشن. خانم فوری به طرف پدر رفت و دوباره شروع به التماس کرد. پدر همین طور مات و مبهوت مانده بود. از حرفی که من زده بودم خوشش نیامده بود و نمی‌دانست حالا باید چطور خودش را از آن وضعیت نجات دهد. رو به آن خانم گفت: – خانم، دختر شما خیلی از آدما رو از زندگی عادی شون انداخته، فقط ما که نیستیم. مادر هلما همان طور که اشک می‌ریخت گفت: –ولی الان فقط به خاطر شکایت شما می خواد مجازات بشه. خود من رو نگاه کنید باورتون میشه دخترم این کار رو با من کرده باشه، همه ش از روی نادونیه، اون خودشم هنوز درست نمی‌دونه چی کار کرده و... پدر حرفش را برید و با تحکم جواب داد: –این بار که مجازات بشه حواسش رو جمع می کنه. شما یه مادرید، بچه تون هر بلایی سرتون بیاره باز می‌بخشیدش، ولی آدمای دیگه نمی‌تونن این قدر راحت بگذرن. خانم، گاهی ما پدر و مادرا باید اجازه بدیم بچه‌هامون مجازات بشن وگرنه دوباره و چندباره اشتباه می کنن. شما با این کارتون دارید بهش ظلم می‌کنید. وقتی شما دلش رو ندارید که دخترتون رو درست تربیت کنید، اجازه بدید قانون این کار رو کنه و مطمئن باشید که به نفع دخترتونه. بعد هم از آن جا دور شد و من هم به دنبالش رفتم. از اداره آگاهی که بیرون آمدیم شوهر ساره گفت که برای تشکر می‌خواهد به خانه‌مان بیاید. گفت قرار شده ساره را با خودش ببرد. با خوشحالی ساره را در آغوش گرفتم. تا به حال از رفتن هیچ کس از خانه‌مان این قدر خوشحال نشده بودم. –ساره می‌خوای بری خونه تون؟ ساره با تکان سرش جواب مثبت داد. پدر تعارفشان کرد که سوار ماشین شوند. کنار ساره روی صندلی عقب نشستم و کنار گوشش زمزمه کردم. –امروز بچه‌هات رو می‌بینی خوشحالی؟ تخته‌اش را برداشت و رویش نوشت. –آره، ولی دیگه مثل قبل خونه نداریم. با تعجب پرسیدم. –پس کجا می‌خواید زندگی کنید؟! – من با این وضعیتم که نمی‌تونم کار کنم، با این گرونی اجاره‌ها هم فکر نکنم اصلا بتونیم جایی رو اجاره کنیم. باید بریم خونه‌ی خواهر شوهرم زندگی کنیم. اونا یه اتاق بالای خونه شون دارن که دادن به ما. همه‌ی وسایلامونم اون جاس. لبخند زدم. –نا امید نباش، تو خدا رو دست کم گرفتی؟ با کم و کسری شوهرت بساز، خوش اخلاق باش، اون وقت ببین خدا برات چی کار می کنه. چشم‌هایش نم زد و نوشت. –مثل مامان بزرگ حرف می زنی! چشمکی زدم. –بالاخره نوه‌ش هستما. صدای زنگ گوشی‌ام باعث شد حرفمان تمام شود. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم. شماره‌ی مادر علی بود. نگاه گذرایی از آینه به پدر انداختم. مشغول حرف زدن با شوهر ساره بود. نگاهم را به ساره دادم. اشاره کرد که زودتر جواب بدهم. همین که گفتم "الو" پدر از آینه نگاهم کرد و با چشم به شوهر ساره اشاره کرد و گفت: –اگر مادرته بهش بگو مهمون داریما. سرم را تکان دادم. مادر علی بعد از احوالپرسی گفت که شب برای صحبت کردن به خانه‌مان می‌آیند. با خودم گفتم کاش به خانه زنگ می زد که خودش در ادامه‌ی حرفش گفت: ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت344 پوزخندی زد. –به همین خیال باش، واسه چی اون باید بده؟ نگاهش کردم. –چون زنشم. لب هایش را روی هم فشار داد. –خب چه ربطی داره؟ دوستم می گفت واسه خواهرش هر چی خواستگار میاد اول از شغلش می‌پرسن، وقتی می‌‌فهمن شاغل نیست کلا می رن و دیگه نمیان. چشم‌هایم گرد شد. –مگه می شه. لب هایش را بیرون داد. –منم اولش باور نکردم. ولی اون می گفت این خواستگار آخریش گفته اشکال نداره که الان بیکاری خودم بعدا واست یه کار خوب پیدا می‌کنم. خواهر دوستم گفته ولی من نمی‌خوام کار کنم. پسره بهش بر خورده گفته شما شوهر نمی‌خوای حمال مفت می خوای. تو این گرونی من تنهایی چطوری هزینه‌های زندگی رو بدم. از حرفش پقی زیر خنده زدم. –واقعا این جوری گفته؟! نادیا هم خندید. –آره، بعدشم بلند شده رفته و دیگه‌ام نیومده. بلند شدم نشستم. –خود پسره دنبال حمال می گرده، وظیفه‌ی خودشه که شده دو شیفت کار کنه خانواده ش رو تامین کنه زن که وظیفه‌ای نداره. نادیا دست هایش را در هم گره زد. –این حرفا الان جواب نمی ده تلما، الان خواهر دوستم مجبور شده دنبال کار بگرده، چون دوست داره زودتر ازدواج کنه. دوستم می‌گفت با مدرک کارشناسی می خواد بره تو یه آشپزخونه وردست آشپز بشه. لبم را به دندان گرفتم. –بیچاره. یعنی در حقیقت مجبوره حقوق داشته باشه تا بتونه ازدواج کنه، پسرا چرا این قدر تنبل شدن؟ –واسه همین می گم فکر نکنم علی آقا قسطات رو بده، همون که می خواد خرجت رو بده خودش هنره. نوچی کردم. –تو علی رو نمی شناسی. مگه اون مثل این بچه سوسولاس که به من بگه باید کار کنی. خدا رو شکر اون یه مرد واقعیه. نادیا بی خیال گفت: –شایدم الان اولشه و چون خیلی دوستت داره نمی خواد... –نه، هلما می‌گفت با کار کردن اونم مخالف بوده ولی اون خودش خیلی دوست داشته که حتما کار کنه. نادیا پوفی کرد. –همونه که زندگیش رو از دست داده، آخه زنم این قدر بی‌عقل. حالا اگه یه شغل حساس و باکلاس مثل جراح، یا چشم پزشک و تو این مایه‌ها داشت باز یه چیزی، حالا مثلا شغلش چی بوده؟ دراز کشیدم. –چه می‌دونم. هر کس یه جوره دیگه، فکر کنم چون حوصله ش تو خونه سر می رفته دوست داشته یه جا مشغول باشه. شایدم نمی‌خواسته حرف شوهرش رو گوش بده. آهی از ته دل کشید. –اینا جای تو بودن چی کار می‌کردن. به هر کدوم از دوستام می گم خواهرم بورسیه شد بره اون ور درس بخونه و به خاطر شوهرش نرفت هیچ‌کس باور نمی‌کنه، اونایی هم که باور می کنن می گن باید به عقل خواهرت شک کرد. لبخند زدم ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت363 با صدای زنگ آیفن ساره بلند شد و در را باز کرد. هلما پاشنه‌های کفشش را بالا گرفته بود و راه می رفت تا صدایی تولید نشود. به سرعت نور از پله‌ها سرازیر شد. تا از در وارد شد به من لبخند زد و تبریک گفت: –ان شاءالله خوشبخت باشید. تشکر کردم. چشم‌های هلما حسابی گود افتاده بود و چهره‌اش خیلی خسته و غمگین به نظر می رسید. پرسیدم: –خسته به نظر میای؟ کیفش را روی میز گذاشت. –آره، دیشب درست نخوابیدم. ولی الان اومدم این جا با دیدنت انرژی مثبت گرفتم. خندیدم و به شوخی گفتم: –به خاطر ویروسای کروناس که تو هوا پخش هستن. لعیا همان طور که پنجره‌ها را باز می‌کرد گفت: –نه، کلا خونه تون انرژی مثبت داره. منم وارد شدم حس خوبی پیدا کردم. شما جوونای پاک کروناهاتونم انرژی مثبت دارن. هلما فوری چادرش را از چوب لباسی آویزان کرد و نایلونی از کیفش بیرون آورد. –تلما جان بیا اول این قرص رو بخور که یه کم سرحال بیای منم سرمت رو وصل کنم. همین طور که سرم بهت وصله می تونم آرایشتم کنم، آخه باید زودتر برم بیمارستان دلم طاقت نمیاره. قرص را با شربت عسلی که مادر فرستاده بود خوردم. لعیا رو به هلما گفت: –پس ماسکت کو؟ هلما چهره‌ی غمگینی به خودش گرفت: –خودم نزدم. –اِ... مریض می شی؟ هلما نگاهش را زیر انداخت. –اتفاقا می خوام مریض بشم، دیگه خسته شدم. لعیا اخم کرد و از کیفش دو ماسک بیرون آورد و به طرفش گرفت. –توکل به خدا رو فراموش کردی؟ می‌دونستی این حرفت الان کفر گفتنه؟ هلما ماسک ها را گرفت و بغضش را قورت داد و تشکر کرد. یک ربع بعد از خوردن قرص وقتی که نیمی از سرمم در رگ هایم خالی شده بود چشم‌هایم را باز کردم. دیگر نه تب داشتم و نه بدن درد. هلما با بیدار شدن من از جایش بلند شد و پرسید: –خوبی؟ آرایشت رو شروع کنم؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. –اصلا نفهمیدم کی خوابم برد! هلما گفت: –به خاطر اون قرصیه که خوردی. حالا بهترم می شی. لعیا حسابی خانه را جمع و جور کرده بود از صبح آن قدر هر چیزی خورده بودم جمع نکرده بودم که همه جا نامرتب شده بود. –لعیا جان دستت درد نکنه. –کاری نکردم. فقط چند بار رفتم این لیوانا و بشقابا رو تو روشویی حیاط بشورم فکر کنم مامانت من رو دید. هلما گفت: –تو مشکلی نداری، مشکل منم. همان موقع مادر تلفن کرد و وقتی فهمید دوستانم برای کمک به من آمده‌اند با نگرانی گفت: –مادر یه وقت نگیرن. –نه مامان دوتا ماسک زدن پنجره ها هم بازه. –پس بذار براشون میوه بیارم. فوری گفتم: –نه، نه، تو یخچال داریم. بخوان خودشون برمی دارن. شما بیاید معذب می شن. مادر با تردید گفت: –خیلی خب نمیام. از طرف من ازشون تشکر کن. حالا اگه حالت بده نمی خواد آن چنانی آرایشت کنن. –قرص که خوردم خیلی بهتر شدم. تبم افتاده. –خدارو شکر. اگر چیزی لازم داشتی زنگ بزن. سوپت رو خوردی؟ –آره یه کم خوردم. چند سرفه‌ی پی‌در پی‌ام باعث شد مادر بگوید. –نباید زیاد حرف بزنی قطع کن، به دوستاتم بگو به حرف نگیرنت. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت365 بلند شدم و نشستم. لیوان چای را از دستش گرفتم و زمزمه کردم. –ولی مرگ و میر از کرونا زیاد شده‌ها. لعیا نوچی کرد. –الان که فقط کرونا نمی کُشه، یه جمعی دست به دست هم دادن مرگ و میر رو اتوماتیک و بدون دخالت کردن. کرونا می کشه، سیل غسل مي ده و زلزله هم دفن می کنه. لبم را گاز گرفتم. –ببین! پس من حق دارم زودتر عروسی کنم، حادثه خبر نمی کنه. –تو که خیلی، اصلا همین که تو این اوضاع این قدر امید به زندگی داری شاخص آمار کشور رو یه تکون اساسی دادی. بعد از خوردن چایی‌ام از لعیا پرسیدم: –هلما کجا رفت؟ ساره اشاره که در پله‌ها نشسته. لعیا به طرف پله‌ها رفت و از هلما پرسید: – چیزی شده؟ هلما از پله‌ها پایین آمد و با سرش اشاره کرد که چیزی نشده. بعد به طرف من آمد و کارش را ادامه داد. معلوم بود گریه کرده و هنوز هم میل به گریه دارد. ساره که انگار چیزی یادش آمد رفت و از کیفش کتاب کوچکی برداشت و شروع به خواندن کرد. لعیا رو به ساره گفت: –اونو صبحا بعد از نمازت بخون، اثرش بیشتره. نگاهم را به هلما دادم. انگار غم تمام وجودش را گرفته بود و چشم‌هایش برای اشک ریختن بی قراری می کردند. سعی داشت با پلک زدن ابرهای چشم‌هایش را کنار بزند ولی گاهی موفق نمی شد و اشکش قطره قطره روی ماسکش می‌چکید. با عذر خواهی می گفت که چشم‌هایش گاهی این طور می شوند و خود به خود ریزش اشک دارند. رو به ساره گفت: –واسه منم دعا کن. بعد از آن دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزد متوجه می شدم که گاهی دست هایش می لرزد و به زور می تواند آن ها را کنترل کند. بعد از ربع ساعت کارش تمام شد. از جایش بلند شد و زمزمه کرد: –تموم شد. بعد آمپول دیگری از کیفش خارج کرد و رو به من گفت: –بذار اینم بهت بزنم بتونی راحت بشینی تا موهات رو درست کنه. بعد از تزریق آمپول کادوی کوچکی از کیفش خارج کرد و به طرفم گرفت. –ببخشید که زود باید برم قابل تو رو نداره، ان شاءالله مبارک باشه. بعد هم به سرعت باد رفت. همه به هم با تعجب نگاه کردیم. از ساره پرسیدم: –نفهمیدی چش بود؟! مثلا تو رفیق صمیمیش هستی. ساره نوشت. –جدیدا نمی‌شناسمش خیلی عوض شده، تودارتر شده. –به نظر من خیلی ناراحت و داغون بود. انگار به زور خودش رو نگه داشته بود. لعیا گفت: –خب زنگ پیام بده ازش بپرس. ساره نوشت: –رفتم خونه بهش پیام میدم الان بپرسم میدونم نمی گه. پرسیدم: –یعنی به خاطر من نمی گه؟ ساره سرش را به علامت تایید تکان داد. لعیا سشوار را روشن کرد. –عروس خانم، حالا فعلا بیا این جا رو صندلی بشین، یه مدل خیلی آسون و شیک می خوام موهات رو درست کنم که زیاد زیر دستم نشینی خسته بشی. روی صندلی که نشستم ساره فوری رفت و کادوی هلما را باز کرد. لعیا گفت: –دیگه زیادی خودمونی شدیا! یه اجازه‌ای، چیزی. وقتی پلاک و زنجیر سنگینی را از داخل جعبه بیرون کشید همه‌مان نگاهمان خیره ماند. لعیا سشوار را خاموش کرد. –نگاه کن، چه ولخرجی کرده بدبخت. حتما کلی پول پاش داده. نمی‌دانم چرا آن لحظه این فکر به ذهنم آمد و زمزمه کردم: –حالا به مامانم بگم این رو کی بهم هدیه داده؟ ساره به خودش اشاره کرد. لعیا فوری گفت: –وا! تو گور داری که کفن داشته باشی؟ بعد بگه تو خریدی؟ اگر بگه ساره داده که بیشتر شک می کنه. ساره پشت چشمی نازک کرد و به لعیا و خودش اشاره کرد. لعیا خندید. –عزیزم، من جعبه‌ی اونم نمی تونم بخرم چه برسه به خودش. می دونی اون الان چند گرمه؟ هیچی نباشه پونزده الی بیست گرم وزنشه، تو نیم گرمشم نمی‌تونی بخری. مادر تلما بشنوه شاخ در نمیاره؟ به نظر من تلما فعلا قایمش کن به مادرت نشون نده. ساره با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد و جعبه را داخل کشوی پا تختی گذاشت. لعیا زیر گوشم آرام گفت: –از من می شنوی به شوهرتم نشون نده. ✍