17.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠
امام حسن عسگری (ع)؛ عزیزِ غریب #شهادت_امام_حسن_عسکری تسلیت به #امام_زمان
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 فضیلت انفاق در روز نهم ربیع الاول
🔵 وَ قَالَ اَلشَّيْخُ إِبْرَاهِيمُ بْنُ عَلِيٍّ اَلْكَفْعَمِيُّ فِي كِتَابِ «اَلْمِصْبَاحِ»: إِنَّ صَاحِبَ كِتَابِ «مَسَارِّ اَلشِّيعَةِ» رَوَى أَنَّ مَنْ أَنْفَقَ فِي يَوْمِ اَلتَّاسِعِ مِنْ رَبِيعٍ اَلْأَوَّلِ شَيْئاً غَفَرَ اَللَّهُ تَعَالَى ذُنُوبَهُ،
🌕 و شيخ ابراهيم بن على كفعمى در كتاب مصباح گفته است كه صاحب كتاب مسار الشّيعه روايت كرده است كه هركس در روز نهم ماه ربيع الاوّل چيزى انفاق كند، حق تعالى گناهان او را بيامرزد.
📚 زاد المعاد ج ۱، ص ۲۵۷
#عید_بیعت
#روز_بیعت
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ شهادت یازدهمین اختر تابناک امامت و ولایت، امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
••|🌼💛|•• برگردنگاه کن قسمت24 شما صبحانه خوردید؟ از سوالش جا خوردم. با مکث گفتم: –چطور؟ نگاهی به چی
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت25
چند روزی بود که حقوقم را گرفته بودم. با پرداخت قصد وام و خریدن یک سری کتابهای دانشگاهی و هزینه های جانبی چیز زیادی برایم باقی نمانده بود.
آن روز کافه خیلی شلوغ بود و من کمی دیرتر از قبل از کافه بیرون زدم. دقیقا جلوی در مغازهی آقای امیر زاده ساره غافلگیرم کرد.
از پشت درختی بیرون پرید.
–کجا خانم خانما؟ پارسال دوست امسال آشنا.
درجا پریدم و هینی کشیدم.
–ترسیدم، چرا رفتی پشت درخت قایم شدی؟
–چیکار کنم تلفنم رو که جواب ندادی گفتم اینجا کشیکت رو بکشم.
–گوشیام را از جیبم درآوردم و صفحهاش را نگاه کردم.
–امروز زنگ زدی؟ سرم خیلی شلوغ بود گوشیم تو کیفم بود.
دستش را به کمرش زد.
–ببین واسه شما هنوز سر برج نشده؟
آه از نهادم بلند شد.
–وای راستی من به تو بدهکارم. ببین میشه ماه دیگه بدم؟ این برج همش...
انگار حرفم جرقه ایی شد در انبار باروت، صدایش را بلند کرد.
–چی، منو مسخره کردی؟ این همه صبر کردم حالا میگی یه ماه دیگه؟
زیر چشمی به مغازه نگاهی انداختم. امیر زاده با این که مشتری داشت ولی داشت ما رو نگاه میکرد.
بازوی ساره را گرفتم و به طرف خیابان کشیدم.
–هیس، چرا داد میزنی، بیا بریم اونور با هم صحبت...
بازویش را محکم از دستم بیرون کشید و صدایش را بلند تر کرد.
–نمیخوام بیام، با همین زبونت این همه وقت من رو سر دووندی.
آقای امیر زاده همراه مشتری نگران از مغازه بیرون آمد . مشتری را رد کرد و جلو آمد.
–خانم حصیری چی شده؟ این چرا اینجوری با شما صحبت میکنه؟
تا خواستم حرفی بزنم ساره رو به امیر زاده گفت:
–این خودتی درست صحبت کن.
به ساره اخم کردم.
–عه، مودب باش.
بعد رو به امیر زاده کردم.
–چیز مهمی نیست، شما بفرمایید، خودم حلش میکنم.
ساره دوباره گر گرفت.
–چطوری حل میکنی؟ ها چطوری؟مشکل من فقط با پول حل میشه.
امیرزاده با خشم نگاهش کرد.
–خانم چرا شبیهه باج گیرا حرف میزنی؟ مظلوم گیر آوردی؟ چیکارش داری؟
ساره دستش را جلوی دهانش مشت کرد.
–عه،عه، این مظلومه؟ فعلا که من گیر کردم دست این، نمیاد بدهیش رو بده، بعد از این همه صبر کردن میگه ماه دیگه.
امیر زاده حیران نگاهش بین من و ساره چرخید. از خجالت نگاهم را به زمین دوخته بودم. عوض شدن رنگ صورتم را حس میکردم. دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد.
دست ساره را گرفتم و التماس آمیز گفتم:
–باشه میدم الان بیا بریم.
دوباره ساره دستش را کشید.
–تو چرا همش میخوای منو از اینجا ببری، دستگاه ام تی ام اینوره نه اونور.
در آن لحظه خیلی خوب معنی آبرو ریختن را فهمیدم.
هوا گرم نبود ولی من عرقی را که از ستون فقراتم قطره قطره سرازیر بود را حس میکردم. کاش امیرزاده اینجا نبود.
چرا ساره دقیقا باید همینجا یقهی مرا بگیرد. اصلا چرا من باید بدهیام را فراموش کنم و اینطور خجالت زده شوم.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 26
از دستش آنقدر عصبانی بودم که میخواستم خفهاش کنم.
ولی با این حال خودم را کنترل کردم تا بیشتر از این آبرویم نرود.
آقای امیر زاده دستش را روی سینهی ستبرش کشید و رو به من گفت:
–خانم حصیری یه لحظه بیایید.
بعد خودش چند قدم آن طرفتر رفت و منتظر ایستاد.
با نگاهم برای ساره خط و نشان کشیدم و به دنبال امیر زاده رفتم.
سرش پایین بود، تا کنارش ایستادم ماسکش را پایین آورد و پچ پچ کنان گفت:
–خانم حصیری شما برید خونه، من خودم با این خانم حرف میزنم و موضوع رو حل میکنم. شما با اینجور آدمها دهن به دهن نشید بهتره.
بعضی از اینا ترفندشونه یه آدم متشخص پیدا میکنن برای این که آبروی طرف رو ببرن میگن...
حرفش را بریدم.
–نه آقای امیر زاده، اون راست میگه من بهش بدهکارم. راستش چون بهش گفتم کلا بدهیم یادم رفته، یه کم عصبانی شد.
اخم ریزی کرد.
–شما واقعا بهش بدهکارید؟
با سرم جواب مثبت دادم.
آنقدر تعجب کرد که صدایش کمی بالا رفت.
–آخه چرا؟ شما با این جور آدما چه بده بستونی دارید؟
ساره شنید و گفت:
–با چه جور آدمهایی، مگه من چمه؟ نون بازوم رو میخورم.
امیر زاده رو به ساره گفت:
–آره، ولی بازوی زور گویی،
–نخیر آقای محترم، من واسه این خانم کار کردم، نصف روز وقت گذاشتم الانم پولمو میخوام. شمام بهتره وقتی از چیزی خبر ندارید قضاوت نکنید.
با این حرفهای ساره تعجب امیر زاده هر لحظه بیشتر میشد و من خودم را سرزنش میکردم و به ساره لعنت میفرستادم.
از ساره پرسید:
–چه کاری؟
–این خانم میخواست بدونه شما...
فریاد زدم.
–ساره.
ساره پیروز مندانه نگاهم کرد.
–بریم کارت به کارت کنیم؟
بدون این که سرم را بلند کنم یا حرفی بزنم به طرف دستگاه ام تی ام راه افتادم.
صدای پاهای ساره را میشنیدم که پشت سرم میآید. ولی میدانستم که امیر زاده همانجا ایستاده و ما را نگاه میکند. سنگینی نگاهش مثل تیری پشتم را میسوزاند. خجالت کشیدم حتی از او خداحافظی کنم. روی نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم.
حتما حالا کلی سوال بی جواب در ذهنش نقش بسته و دنبال فرصتی است که از من بپرسد.
به دستگاه که رسیدم شماره کارت ساره را گرفتم و فوری پول را برایش واریز کردم و بعد هم بدونه خداحافظی به طرف ایستگاه مترو راه افتادم.
تقریبا به جز هزینهی رفت و آمد چیزی در کارتم باقی نماند.
نــویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قــسمت 27
از فردای آن روز خجالت میکشیدم از جلوی مغازه اش بگذرم،
از ایستگاه مترو که بیرون میآمدم به آن طرف چهار راه میرفتم و از دور ترین قسمت به مغازه او حرکت میکردم تا او مرا نبینم.
به کافی شاپ که می رسیدم دعا دعا میکردم که او برای صبحانه نیاید.
اتفاقا جالب بود که سه روز نیامد. روز سوم دوباره از نیامدنش نگران شدم.
نکند دوباره اتفاقی افتاده. چرا هر دفعه بین ما حرفی میشود اتفاقی برای او میافتد.
روز سوم با خودم گفتم بهتر است از راه همیشگیام بروم تا ببینم حالش خوب است، سرکارش هست یا نه.
ولی در آخرین لحظه منصرف شدم. اگر باشد چه؟ هنوز خجالت میکشیدم.
از خیابان که رد شدم به پیاده رو رفتم و راهم را به طرف مترو ادامه دادم.
کمی که گذشت سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم.
نمیدانستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم یا نه، به ایستگاه مترو نزدیک میشدم و هر لحظه اطرافم شلوغ تر میشد.
سرعتم را کمتر کردم.
صدای سلام گفتنش مرا ترساند.
تکانی خوردم و برگشتم.
–شمایید؟
–خیلی وقته اینور منتظرتون هستم. چند روزه چرا راهتون رو اینقدر دور میکنید؟
با منو من گفتم:.
–نه، زیاد فرقی نمیکنه، بالاخره اینم تنوعیه دیگه.
نگاهش را جور خاصی کرد.
–یعنی دیدن من براتون تکراری شده بود.
بد جایی ایستاده بودیم تقریبا جلوی راه بودیم. نگاهی به اطراف انداخت.
–الان وقت دارید؟ میخواستم باهاتون حرف بزنم.
وای خدایا، حتما میخواهد در مورد حرفهای آن روز ساره بپرسد.
–آخه من دارم میرم خونه، دیر برسم نگران...
–خب زنگ بزنید بگید یه کم دیرتر میایید. اصلا من میرسونمتون تو راه حرفم میزنیم.
دستپاچه شدم، اگر داخل ماشین باشیم که اصلا نمیتوانم از سوالهایش فرار کنم.
–نه ممنون، خودم میرم، با مترو زودتر میرسم. انشاالله یه وقت دیگه با هم حرف میزنیم. میخواهید فردا که امدید کافی شاپ، همونجا حرف...
نگذاشت حرفم تمام شود و کلافه گفت::
–اگه به خاطر ماجرای اون روز هست من همه چی رو میدونم. احساس کردم قلبم از ضربان افتاد بدون پلک زدن فقط نگاهش کردم و او ادامه داد:
–اصلا میدونید من چرا چند روزه کافی شاپ نمیام؟
آن لحظه نمیخواستم دلیل نیامدنش را بدانم، فقط میخواستم از آنجا فرار کنم.
در دلم تا توانستم ساره را نفرین کردم.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 28
خودم را به بی خبری زدم.
–از چی خبر دارید؟
برگشت در جهت مخالف راهی که آمده بودیم و اشاره کرد که من هم همراهیاش کنم و شروع کرد به قدم زدن.
به اجبار همراهیاش کردم. ولی آنقدر آرام میرفتم که دوشا دوش هم قرار نگیریم.
به خاطر شلوغی پیاده رو و این که سرم از خجالت پایین بود..
مدام باید مواظب میشدم که با کسی برخورد نکنم.
دستش را به پشتم حائل کرد و به کنار خیابان اشاره کرد.
–بیایید از اونور بریم، ماشین رو یه کم بالاتر پارک کردم.
در بد مخمصه ایی افتاده بودم. حس یک مجرم را داشتم که برای باز جویی به سلول انفرادی میبرنش.
در ذهنم دنبال راهی میگشتم که خودم را نجات بدهم.
سکوت سنگینی بینمان برقرار بود انگار او هم در ذهنش دنبال چیزی میگشت و حسابی مشغول بود.
کنار ماشینش که رسیدیم دستهایش را داخل جیب های شلوار کتان کرم رنگش فرو برد و راست ایستاد.
–اینم ماشین من، بفرمایید سوار شید.
وقتی تردیدم را در سوار شدن دید خودش رفت و پشت فرمان نشست و استارت زد. نگاهش کردم.
چراغهای ماشین را روشن و خاموش کرد.
دیگر چاره ایی نداشتم.
در عقب ماشین را باز کردم و نشستم. یک ساندروی سفید و ترو تمیز داشت. ماشین بوی عطرش را میداد.
با خودم فکر کردم شاید از این که عقب نشستهام ناراحت شود. ولی وقتی ماسکش را درآورد و از آینه آویزان کرد لبخند میزد.
ماسکتون را دربیارید و یه کم نفس بکشید.
ماسکم را پایین دادم و نگاهم را به خیابان دادم.
ماشین را از پارک درآورد.
–اگه بدونید واسه این جای پارک پیدا کردن چقدر این خیابون رو بالا و پایین کردم.
با حواس پرتی گفتم؛
–خب جلوی مغازتون که همیشه جا هست اونجا پارک میکردید.
آینه را روی صورتم تنظیم کرد و لبخندش عمیق تر شد.
–خوب آمار جا پارک اونجا رو داریدا...
اگه اونجا پارک میکردم، باید کلی پیاده تا اونجا میرفتیم. شمام که همش دنبال بهانه، چطوری راضیتون میکردم.
نگاهم را به دستهایم دادم.
–من فقط نمیخواستم مزاحمتون باشم. پشت چراغ قرمز ایستاد.
از آینه نگاه عمیقی خرجم کرد.
–از روزی که دیدمتون اونقدر مراحم بودید که... بعد با مکث دوباره لبخند زد و ادامه داد:
–دقیقا از روزی که اون پول رو پسم دادید، همیشه اون قیافهی حق به جانبتون جلوی چشممه.
با دلخوری پرسیدم:
–بردین به اون خانمه دادین برای کمک؟
–نه، یادگاری نگهش داشتم. دیگه دلخوری اون روزتون رو یاد آوری نکنید. من که عذر خواهی کردم. تاوانشم پس دادم.
دو هفته مریضداری کردم. دلتون خنک نشده؟
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2