eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من تورو با خوب و بدت میخوامت دیگه چجوری به تو ثابت کنم؟:)! !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
⭕️ فرم ثبت نام اعزام به غزه 🔻 فراخوان ثبت‌نام امدادگران و کادر درمان برای اعزام و امدادرسانی به مردم غزه 👇 🔻 https://rcs.ir/portal/customforms/2109
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت198 بعد از ظهر روز پنج شنبه قرار بود مادر امیرزاده به خانمان بیاید. ام
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت۱۹۹ داخل ماشین که شدم دوباره رستا زنگ زد. عصبی بود. سعی کردم با قربان صدقه رفتنش و آرام حرف زدن کمی آرامش کنم و مطمئنش کردم که تا نیم ساعت دیگر به خانه میرسم. امیرزاده با لبخند از آینه نگاهم می‌کرد، بعد از تمام شدن تلفنم گفت: –پس از این حرفها هم بلدید بزنید. خوش به حال خواهرتون. لبخند به لبم آمد. –آخه چون بارداره نمیخوام استرس بگیره. ابروهایش بالا رفت. –عه؟ پس به زودی شیرینی خاله شدنتونم می‌خوریم. –قبلا دوبار خاله شدم این سومیه. خندید. –وای من عاشق خونه‌های پر بچه‌ام. شما چی؟ بچه دوست دارید؟ نگاهی به بیرون انداختم. –مامانم همیشه میگن بچه برکت خونس و سرمایه‌ی زندگی هر کسی بچشه، میگن اگه بچه‌ها درست تربیت بشن حتی تا هفتاد جد آینده و گذشته‌ی آدم از این سرمایه سود می‌برن. گاهی که خواهر کوچیکم غر میزنه و میگه اگه دوتا بچه بودیم زندگیمون راحت تر بود مادرم ناراحت میشه و میگه من حتی اگر یدونه بچه هم داشتم و پولدارترین آدم بودم بازم نمیزاشتم بچم تو راحتی زندگی کنه چون تربیتش خراب میشه و سرمایه‌ی اصلی زندگیم از بین میره. حالا خودم هیچی جواب اجدادم رو چی بدم. امیرزاده با چشم‌های گرد نگاهم کرد. – ایوالله به مادرتون. با این طرز فکر عجیبه که فقط چهارتا بچه دارن. از آینه نگاهش کردم. –مادرم یه بیماری داشت که دکتر بهش گفته بود هر بار که باردار بشه بدنش ضعیف‌تر میشه، بعد از به دنیا امدن خواهر کوچیگم یه مدت حالش خیلی بد بوده ولی خدا رو شکر کم‌کم بهتر شد. نفسش را بیرون داد. –خداروشکر. پس یعنی شما موافق تربیت و افکار مادرتون هستید؟ نگاهم را به دستهایم دادم.. –کدوم آدم عاقل از سرمایه‌ی زیاد بدش میاد؟ امیرزاده با خنده گفت: –همینطور سود رسوندن به این همه آدمهایی که یه روزگاری تو این دنیا زندگی می‌کردن و آودمهایی که بعد از این میخوان تو این دنیا زندگی کنن کلید را انداختم و وارد حیاط شدم. رستا پنجره‌ی اتاق من و نادیا را که رو به حیاط بود را باز کرد و پچ پچ کنان گفت: –تلما از اینجا بیا تو. به سختی از پنجره وارد اتاق شدم. رستا یک دست لباس برایم آماده کرده بود. –سریع اینارو بپوش. بعد از پوشیدن لباسهایم همانطور که صورتم را آرایش می‌کردم، رستا در عرض چند دقیقه موهایم را برایم بافت یک طرفه زد. استاد این کار بود. موهایم کوتاه و به هم ریخته بود ولی با بافتی که رستا برایم زد خیلی عوض شدم و حسابی مرتب شدم. کارش که تمام شد با عجله گفت: –زودباش بیا بیرون، معطل نکن که خیلی دیر شده. مادر امیرزاده با دیدنم لبخند زد و اصلا به رویم نیاورد که مرا قبلا دیده. بعد از خوش و بش و خوش‌آمد گویی کنار رستا نشستم و نگاهم را به دستهایم دادم. مادر رو به مادر امیرزاده گفت: –اگه اجازه بدید حالا من در مورد پسر شما بپرسم. بعد هم شروع به سوال پرسیدن کرد. تمام سوالات مادر حول محور اخلاقیات امیرزاده و ایمانش بود. حتی یک مورد هم در مورد وضع مالی‌اش یا کار و دارای‌اش نپرسید. رو به رستا پرسیدم: –اونم در مورد من همین سوالات رو کرد؟ رستا سرش را زیر گوشم آورد. –آره منتها سوالاتش خیلی ریزبینانه‌تر بود. –مثلا چی پرسید؟ –این که اگه نماز صبح خواب بمونه چیکار میکنه؟ با چشمهای گشاد شده به رستا نگاه کردم. بعد از این که سوالات مادر تمام شد، مادر امیرزاده با من هم کمی صحبت کرد و در آخر هم گفت: –دخترم اگه اشکالی نداره شماره تلفن یکی دوتا از دوستانت رو بده که من در مورد شما ازشون سوالاتی بپرسم. با تعجب به رستا نگاه کردم، ولی او خیلی عادی گفت: لیلافتحی‌پور ‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت 200 اجازه بدید از اتاق قلم و کاغذ بیارم. من به دنبال رستا به اتاق رفتم و گفتم: –رستا حالا چی‌کار کنم؟ چرا آخه شماره دوستام رو می‌خواد؟ رستا با لبخند خودکار را به دستم داد: –معلومه مادر خیلی به فکر و زرنگی داره، شایدم به خاطر عروس قبلیشه که اینقدر محتاط شده، هر چی هست خیلی خوبه. توام باید روزی که امدن برای خواستگاری همین کار رو بکنی، البته من خودم یه تحقیقاتی کردم ولی خیلی کمه، یه سوالاتی رو هم در نظر گرفتم که میدم حفظ کنی و ازش بپرسی. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –انگار فقط من این وسط از هیچی خبر ندارم. به خودکار اشاره کرد. –بدو بنویس. شماره‌ی دوستت زهرا رو بنویس. اسم زهرا که آمد یاد ماجرای کافی شاپ افتادم و ترسیدم حرفی بزند و آبرویم برود. –نه، اون نمیشه. شماره ساره رو می‌نویسم. با یکی از همکلاسی‌هام. از سال اول دانشگاه تا حالا با هم دوستیم. –کاش به جای ساره شماره یکی دیگه رو می‌نوشتی. با ساره کمی شکرآب بودیم ولی چاره ایی نداشتم. شماره را نوشتم. برگه را به دست رستا دادم. برگه را گرفت. –خودت بهش بدی بهتره‌ها. –راستش یه کم بهم برخورده، تو بهش بده. –اگه به تو بربخوره ما هم فردا پس فردا می‌خواهیم رُس امیرزاده رو بکشیم به اونم برمی‌خوره‌ها. برگه را از دستش گرفتم. –باشه خودم بهش میدم. بعد از رفتن مادر امیرزاده مادر گفت: –واسه سه شنبه قرار خواستگاری گذاشت. نگاهی به رستا انداختم. –این که هنوز تحقیق نکرده چه زود قرار گذاشت. رستا لبخند زد. –حالا هم زمان میخواد هر دو کار رو انجام بده، احتمالا میخواد خانوادشم بیان ببینن نظر بدن، نمیخواد فقط نظر خودش باشه. رستا گفت که تا روز خواستگاری به سرکار نروم که در مورد سوالهایی که می‌خواهم از امیرزاده بپرسم با هم صحبت کنیم و بیشتر فکر کنم. با کنجکاوی پرسیدم. –حالا مگه چه سوالهایی باید بپرسم؟ رستا از نادیا دفتری گرفت و شروع به نوشتن کرد. –ببین یه سری سوال می‌نویسم همه رو حفظ می‌کنی، روز خواستگاری هم وقتی داره به این سوالها جواب میده ازش اجازه می‌گیری و صداش رو ضبط میکنی. نادیا خندید. –وای زشته بابا، بی‌خیال مگه جلسه باز جوییه؟ رستا اخم کرد. –اتفاقا توام باید اینا رو یاد بگیری که نوبت تو شد من دوباره تکرار نکنم. همه خندیدیم. رستا تقریبا دو صفحه سوال نوشت. نادیا یکی یکی سوالات را زمزمه‌می‌کرد. در آخر هم گفت: –حداقل یه سوالم در مورد چه غذا یا چه رنگی رو دوست داره، یا حقوقش چقدره و این چیزا هم می‌نوشتی. من هم سوالات را یکی یکی خواندم و گفتم: –من می‌دونم اون به این سوالا چه جوابی میده، یعنی جواب اکثرشون رو می‌دونم. رستا دستش را روی یکی از سوالات گذاشت. –بگو ببینم به این سوال چه جوابی میده. –این که آرزوش چیه؟ –اهوم. فکری کردم و گفتم: –با شناختی که من ازش دارم احتمالا میگه یه کاری کنه که خیرش به همه برسه، نگاهی به بالای صفحه انداختم. –حالا این معیارهای درجه یک و دو چیه این بالا نوشتی؟ لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت201 –معیارهای درجه اول اونایی هستن که خیلی مهم هستن و اگر اونا نباشن کلا بهشون جواب منفی میدیم، مثل: اعتقادات، اخلاق، معیارهای درجه دوم اونایی هستن که نبودشون رو میشه چشم پوشی کرد. مثل، اختلاف سن، تحصیلات، مادیات و این چیزا... نادیا گفت: –ولی پولم بنویس تو معیار درجه یک، اگه نباشه که زندگی به درد نمی‌خوره. رستا نگاه چپی به نادیا انداخت. –الان بابا و مامان پولدار نیستن زندگیشون به درد نمی‌خوره؟ نادیا نگاهی به مادر انداخت. –بابا و مامان که بی‌پول نیستن. فقط کم پولن. خندیدم و گفتم: –منظور رستا هم این نیست که طرف گدا باشه، یعنی در حدی که بتونه یه زندگی رو با حداقل امکانات بچرخونه. نادیا گفت: –خب آخه شاید اولویت تلما با مال تو فرق داشته باشه، شاید اون شوهر پولدار دلش بخواد. رستا نگاهی به من انداخت. –تو طبقه‌بندی اولویتها رو می‌دونی مگه نه؟ لبهایم را بیرون دادم. –یه بار بهم گفتی ولی دقیق یادم نیست. رو به نادیا کرد. –ببین اولویت بندی هر کاری چندتا شاخص اساسی داره که اگه اونارو بلد باشی هیچ وقت سر دوراهی نمیمونی که کدوم کار رو اول انجام بدی بهتره. نادیا هیجان زده گفت: –من کلا یکی از مشکلاتم همینه، رستا خودکارش را روی زمین گذاشت. ببین ما همیشه در شرایط انتخاب هستیم. اولین اولویت بندی اینه که کار رو در زمان خاص خودش انجامش بدیم چون بعضی کارها اگه وقتش بگذره ضایع میشه. مثلا اگر ما بین ازدواج و کار یا درس خوندن گیر کردیم اولویت اول ازدواجه، میشه زمان درس خوندن رو به وقت دیگه‌ایی موکول کرد ولی ازدواج زمان خاصی داره، چون بچه دار شدن و سلامتی بدن و اعصاب سالم داشتن تا یه سنی هستش. شاخص دوم اینه که کاری اولویت داره که خیر بیشتری توش هست مثل یه کاری که منفعت شخصی داره ولی کار دیگری منفعت اجتماعی داره یا خانوادگی داره خلاصه منفعتش بیشتره پس ما اون کاری که خیر وسیعی داره رو انتخاب میکنیم نه اونی که فقط سود شخصی داره. شاخص بعد اینه که مخاطبت ضعیف تر رو انتخاب می‌کنیم، یعنی وقتی بین قوی و ضعیف گیر میکنی. اون ضعیف‌‌تر رو حمایت می‌کنی. نادیا گنگ نگاه کرد. رستا کمی جابه‌جا شد. –الان با مثال میگم برات جا بیفته. مثلا تلما یه کاری ازت میخواد که سر ساعت معین انجام بدی همون موقع مریم و مهدی هم یه کاری ازت میخوان، مثلا گرسنه هستن و از تو غذا میخوان یا یه مشکلی براشون پیش امده کمک میخوان تو اول باید کدوم کار رو انجام بدی؟ نادیا فوری جواب داد. –خب کار بچه‌ها... خندیدم و به نادیا اشاره کردم. –این همینجوری هم از زیر کار در میره چه برسه اولویت هم تو کار باشه. رستا جدی ادامه داد. درسته، چون بچه‌ها ضعیف‌تر هستن و احتیاج به کمک دارن، ولی رستا خودش هم میتونه بره آب بیاره یا صبر کنه تا تو کارت تموم بشه. شاخص بعدی اینه که وقتی بین دو کار آسون و سخت گیر کردیم کار سخت رو باید انتخاب کنیم. چون گزینه‌ایی مهمه که ما با انتخابش روحمون تقویت بشه. نادیا نگاهی به مادر انداخت. –این آخریه همون حرفهای مامانه که...یعنی باید بدبختی بکشیم؟ رستا لبخند زد. –البته نه به این غلیظی که تو گفتی، به قول تو بدبختی کشیدن لازمه‌ی روحه، در حقیقت غذاشه، یا میشه گفت ورزشه روحه، مثل یه آدمی که هیچ تحرکی نکنه فقط بخوره چه بلایی سرش میاد؟ نادیا زانوهایش را درآغوش گرفت و متفکر گفت: –یعنی روح در رفاه باشه چاق و تنبل میشه؟ لبخند زدم. –البته رستا جان این چیزا تو خانواده ما نیست. نگران نباش. نادیا خندید. –آره بابا، روح من یکی که المپیکیه، مربیمم مامان جونمه. رستا با تحسین به مادر نگاه کرد. –واقعا هم مامان کارش درسته، یه وقتایی یه کارایی میکنه که من فکر میکنم چیزایی که ما تو کتابها فقط میخونیم اون بهش عمل میکنه. همه‌ی کارهاش تجربیه، برای هممون استاده. نادیا به طرف مادر رفت و به عادت همیشه سرش را به سینه‌ی مادر چسباند. –البته استاد دانشگاه نرفته. مادر سر دختر ته تغاری‌اش را بوسید و نوازش کرد. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت202 نگاهی به سوالات انداختم. –فقط رستا من روم نمیشه بهش بگم میخوام صداش رو ضبط کنم. نمیشه اینو بی خیال بشی؟ رستا نوچی کرد. –آخه چرا؟ گفتم: –به چند دلیل، اول این که جواب سوالاتش میشه منبع تحقیق ما، دوم، برای انتقال حرفهاش به ما ممکنه یادت بره دقیقا چی گفته، سوم این که به خاطر احساسی شدن ممکنه بعضی از حرفهاش رو جور دیگه به ما بگی. نادیا با لحن شوخی گفت: –یعنی راستش رو نگه که شما رو گول بزنه؟ رستا خندید. –تلما که اونجوری نیست، ولی خب احتیاط شرط عقله. نادیا گفت: –رستا تو زیادی سخت میگیری، این دوتا که همدیگه رو دوست دارن، دیگه چه سوال و جوابی؟ حالا امدیم و جوابهایی که داد باب میل شما نبود اونوقت ازدواج این دوتا کنسله؟ رستا نگاه متعجبی به نادیا انداخت. –با شناخت اولیه‌ایی که ما ازش داریم اینطور نمیشه، ولی مطرح کردن این حرفها لازمه، بعدشم آره که کنسله، پس چی؟ طرف دین و ایمون نداره دختر مثل دسته گلمون رو بدیم دستش؟ نادیا لبهایش را به یه طرف جمع کرد. –من که عمرا اگه یه روزی خواستم ازدواج کنم این کارارو بکنم. رستا چپ چپ نگاهش کرد. –اتفاقا به خاطر اخلاق عجیبی که تو داری ما در مورد تو باید خیلی بیشتر حواسمون باشه، فکر کنم اون موقع یه دفترچه سوال باید طراحی کنم. نادیا پشت چشمی نازک کرد. –چه ربطی داره؟ رستا خندید. –ربطش اینه که واقعا طرف باید اعتقادات خیلی قوی داشته باشه و به خاطر خدا تو رو طلاق نده، وگرنه تو رو به این پسرای تیپ امروزی شوهر بدیم که نرفته برمی‌گردی. هر روز به تعداد سوالات اضافه میشد و من باید حفظشان می‌کردم. کارمان به جایی رسیده بود که رستا هر روز زنگ می‌زد و سوالات را از من می‌پرسید تا ببیند کاملا حفظ کرده‌ام یا نه. این وسط نادیا مدام به کارهای ما میخندید و سربه سرم می‌گذاشت. یک جورهایی برای همه‌ی ما سرگرمی جدید ایجاد شده بود. مادر از این همه پشتکار رستا متعجب بود برای همین گفت: –قدر رستا رو بدون، هیچ کسی واسه خواهرش اینقدر وقت نمیزاره. نادیا با خنده گفت: –مامان شما چقدر ساده‌اید، اون این کارا رو می‌کنه که یه ضعف از اون خواستگار بخت برگشته پیدا کنه بزن زیر همه چی و تلما رو جاری خودش کنه. مادر اخم ریزی کرد. –عه، این چه حرفیه؟ حتی اگرم این طور باشه مطمئن باش خوشبختی تلما رو میخواد. همانطور که چشمم به برگه‌ی سوالها بود گفتم: –آخه این چه سوالیه؟ بدترین جر و بحثی که با مادرش کرده چی بوده؟ مادر گفت: –من گفتم این سوال رو بنویسه، میخوام ببینم از اون پسرایی که موقع عصبانیت با مادرش بدرفتاری می‌کنه یا نه. با تعجب به مادر گفتم: –که اگه بد رفتاری کرده، پس در آینده با منم ممکنه همون رفتار رو کنه؟ مادر سرش را تکان داد. نوچی کردم. –نه، بد رفتاری نمیکنه، اصلا یکی از مشکلات هلما همین بوده که امیرزاده زیادی هوای مادرش رو داشته. مادر فکری کرد و گفت: –پس اون سوال رو خط بزن به جاش بنویس، اگه اختلافی بین همسر آیندتون و مادرتون بیفته شما چیکار می‌کنید؟ نگاه ریزبینانه‌ایی به مادر انداختم. –خب کاری نمیکنه، میزاره خودشون حل کنن. مادر با تعجب نگاهم کرد. –مگه تو خواستگاری؟ بعدشم بنویس اگر از تو بخوان که بینشون قضاوت کنی طرف کدومشون رو می‌گیری. نگاهی به برگه‌ی سوالها انداختم. –لابد باید جواب بده طرف مادرم رو می‌گیرم؟ چون به مادرش احترام میذاره؟ مادر ابروهایش را بالا داد. –اتفاقا نه، شاید اصلا حق با مادرش نباشه، نگاهم را چرخاندم. –خب پس چیکار کنه بدبخت؟ طرف زنشم بگیره که دل مادرش می‌شکنه و بی‌احترامی میشه که... مادر لبخند زد. –حالا تو نمیخواد تقلب برسونی، خندیدم. –باور کنید جواب رو بهش نمیگم، شما بگید باید چی‌کار کنه؟ مادر خندید. کشدار گفتم: –مامان! من که می‌دونم اینا رو رستا بهتون گفته، چرا واسه رستا اینقدر سختگیری نکردید. مادر خنده‌اش را جمع کرد. –چون دورادور خانواده آقا رضا رو می‌شناختیم. با این حال بازم تحقیق کردیم. از اون گذشته چون این پسره زنش رو طلاق داده خب باید حساسیت بیشتری به خرج بدیم. لبهایم را بیرون دادم. –ولی این بی‌انصافیه، یه وقت جلوی خانوادش این حرف رو نزنیدا، ناراحت میشن. نادیا که حرفهای ما رو می‌شنید گفت: –هنوز هیچی نشده چه هوای اونا رو داری! بیا هوای این خواهر بدبختت رو داشته باش که کلی کار رو سرش ریخته. با خودکار سوالی که مادر گفته بود را خط زدم. –ببین نادی، این چند روزه کاری به من نداشته باش بزار حواسم جمع باشه، سوالهارو خوب حفظ کنم. نادیا پشت چشمی نازک کرد. –مگه کنکوره؟ لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت203 پوفی کردم. –والا اینجور که بقیه سخت گرفتن از کنکور خیلی بدتره، کنکور رو اگه قبول نشی میتونی سال دیگه امتحان بدی، ولی اینو نمیشه. نادیا خندید. –اون باید قبول بشه تو چرا استرس داری؟ زمزمه کردم. –به وقتش خودت می‌فهمی. کنارم ایستاد و پچ‌پچ کرد. –خب جوابارو بهش برسون. لبخند زدم. –باور می‌کنی خودمم جوابارو نمی‌دونم؟ دقیقا نمی‌دونم چی مد نظر بقیه هست. نادیا فکری کرد و گفت: –ببین اون روز یادته رستا گفت سوالایی که اولویت درجه اول هستن جواباشون مهمه، بقیه زیاد مهم نیستن؟ –خب که چی؟ –خب تو لیست سوالارو بده، من از زیر زبون رستا جوابارو می‌کشم. خندیدم و سرم را تکان دادم. –اون رستایی که من می‌شناسم یکی دوتا از سوالای درجه یک رو قاطی درجه دوم کرده که ما رو بسنجه. نادیا ابروهایش بالا رفت. –واقعا؟ یعنی سوال انحرافی هم داره؟ –از رستا بعیدم نیست. همانطور که می‌خندیدم به طرف اتاق راه افتادم. امیرزاده پنجره‌ی اتاق را باز کرد و جلویش ایستاد. –انگار گیاههای باغچه‌ی حیاط شما خزان ندارن. اکثرشون سبزن. لبخند زدم. –بله، به قول مادربزرگم اینا زمستونین، همیشه سبزن.، –خیلی قشنگن. –دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –بله، خیلی، گاهی همینجا روی لبه‌ی پنجره می‌شینم و نگاهشون می‌کنم. به طرفم برگشت. –مثل این که سردتونه، الان پنجره رو می‌بندم. بعد از بستن پنجره پرده را کشید و بالبخند گفت: –این چند روزی که مغازه نیومدید خیلی سخت گذشت. نگاهم را زیر انداختم. نفسش را بیرون داد. –دلتنگی درد بدیه. وقتی سکوتم را دید. چهار زانو روی زمین نشست. –خب، خانم خانوما، بفرمایید من آماده‌ام، سوالاتتون رو شروع کنید. روبرویش دو زانو نشستم و دامن کلوش و بلندم را مرتب کردم. –ببخشید که باید روی زمین بشینید. مهربان نگاهم کرد. –من سادگی رو دوست دارم. نفسش را بیرون داد و ادامه داد. – آدم از سادگی به زیبایی میرسه. وقتی کارهای گذشته‌ی شما رو و خودم رو مرور می‌کنم می‌بینم چه اتفاقهایی ناخواسته و گاهی خواسته بینمون افتاد و شما چقدر محکم بودید. این عین زیباییه. با تعجب نگاهش کردم و او دوباره گفت: –یادتونه اون پول انعام رو با چه حرصی اوردید پس دادید؟ من سرم را تکان دادم و او ادامه داد. –اون روز بعد از این که با قهر رفتید فهمیدم چه حرف بدی زدم و خودم متوجه نشدم. حق داشتید ناراحت بشید. بعد از چند لحظه سکوت، برای شکستن سکوت در ذهنم دنبال چیزی برای گفتن گشتم در آخر گفتم: –ببخشید می‌تونم بپرسم مادرتون به اون شماره‌هایی که از من گرفتن زنگ زدن یا نه؟ –بله زنگ زدن. یکیشون که اوکی بوده، اون یکی هم گفته تو روخدا رفیق من رو بدبخت نکنید اون خیلی دختر خوبیه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. خندید. –البته دروغم نگفته، شما از سر من خیلی زیادید. سربه زیر گفتم: –اختیار دارید. حتما ساره این حرف رو زده. حرفهاش رو جدی نگیرید، شما که می‌دونید اون... سرش را تکان داد: –بله می‌دونم، احتمالم دادم که بینتون هنوز شکر آبه، فقط تعجب کردم که چرا شماره‌ی اون رو دادید. مامان من تا چند دقیقه ماتش برده بود. لبم را گاز گرفتم: – شما درست می‌گید نباید شماره‌ی ساره رو می‌دادم. خیلی بد شد؟ لبخند زد. –اهمیتی نداره، بعد گوشی‌اش را باز کرد. منم چند تا از شماره‌های دوستام رو براتون می‌فرستم که اگر خواستید خودتون یا خانوادتون باهاشون تماس بگیرید. تشکر کردم و پرسیدم. –دوستای صمیمی‌تون هستن؟ لبخند زد. –بله، البته مثل ساره خانم نیستن. سرم را تکان دادم. گوشی‌اش را روی زمین گذاشت. حالا که حرف به اینجا رسید بزارید اولین سوال رو من بپرسم، دوستای شما براتون چقدر اهمیت دارن؟ دستهایم را در هم گره زدم. –من زیاد اهل رفیق نیستم، معمولی‌ام، شاید چون با خواهرام مثل رفیق هستیم. –خب همون خواهراتون که رفیقتونم هستن اگر یه روزی کاری انجام بدن یا بخوان که شما انجام بدید که از نظر عقلی و اعتقادی درست نباشه چی؟ با تعجب نگاهش کردم. –مثلا چه کاری؟ نگاهی به پنجره انداخت. لیلا فتحی پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت204 –مثلا شما با همسر آیندتون به مشکل بخورید و اونها بگن که طلاق بگیر و خودت رو خلاص کن. به فرض که همسرتونم مقصر باشه. از سوالش ماتم برد و با من و من گفتم: –به نظرم تو این جور مسائل باید با کسی مشورت کرد که بتونه انصاف رو رعایت کنه و از نظر اعتقادی با من و همسرم هم نظر باشه و کامل در جریان زندگی ما باشه، چون خانواده‌ها به خاطر اون محبتی که نسبت به بچه‌هاشون دارن و فقط از دید بچه‌هاشون و حرفهایی که اونا میزنن قضاوت میکنن پس نمی‌تونن انصاف رو رعایت کنن. کمی جابه جا شد. –از نظر منم باید بین زن و شوهر از همون اول یکی باشه که هر دو قبولش داشته باشن و موقع مشکلات بهش رجوع کنن البته فامیل نباشه. فوری گفتم: –البته اگر خودشون نتونستن مشکلشون رو حل کنن. نگاهی به بشقاب میوه‌اش که هنوز دست نخورده بود انداختم. –میوتون رو میل کنید سیبی برداشت و شروع به پوست کندن کرد. سوالی به ذهنم رسید که اصلا جزو لیست نبود ولی چون او از زیبایی گفته بود کنجکاو شدم که بدانم. –ببخشید زیبایی برای شما چقدر اهمیت داره؟ فوری گفت: –خیلی زیاد. چیزی در قلبم فرو ریخت و گنگ نگاهش کردم. پرسید: –شما می‌تونید زیبایی رو معنی کنید؟ از سوالش جا خوردم. چیزی در ذهنم نداشتم که بگویم، کمی تامل کردم. ناگهان چیزی یادم آمد. –زیبایی یعنی تناسب جزء جزء هر چیزی، سرش را تکان دهد. –حرفتون درسته، ولی تناسب چی با چی؟ اگه این تناسب و بی‌نقص بودن فقط در ظاهر باشه ارزشی نداره، مثلا اگر یک نفر با زیباترین زن دنیا هم ازدواج کنه، با اولین دعوا و بی‌احترامی از اون زن ممکنه متنفر بشه و دیگه زیباییش نه تنها به چشمش نمیاد، بلکه زشتش هم می‌بینه. البته برعکسشم هست. آدم عاشق همه چیز رو زیبا می‌بینه. این زیباییهای قراردادی که انسان خودش به وجودش آورده قابل اعتماد نیست. –منظورتون چیه؟ –ببینید مثلا قدیما لب و دهن کوچیک زیبایی بود ولی حالا برعکس شده، چرا چون ما آدمها قرار گذاشتیم که اینطور باشه. یعنی اعتباریه. نمی‌دونم داستان همسر دکتر چمران رو شنیدید یا نه، یه روز دوست همسر شهید دکتر چمران بهشون میگن چرا با ایشون که کچل هست ازدواج کردی شما دوتا اصلا از نظر ظاهری به هم نمی‌خورید. خانم قاعده جابر همسر دکتر چمران انکار میکنه و میگه نه اینطور نیست اگر شوهر من کچله پس چرا من ندیدم، شب وقتی شوهرش خونه میاد بهش زل میزنه و تازه می‌فهمه که دوستش درست می‌گفته شوهرش کچل بوده. با دهان باز نگاهش کردم. –چطور ندیده؟ –چون خانم غاده جابر عاشق زیبایی درون دکتر چمران شده بود. زیبایی اخلاق چیزیه که نه تمام شدنیه نه از بین رفتنی. –ولی من منظورم زیبایی ظاهر بود. لبهایش را بیرون داد. –توضیح دادم که، وقتی کسی زیبا نباشه پس دوست داشته نمیشه، شاید براتون پیش امده باشه که به یکی از دوستاتون بگید من از فلان اخلاقت خوشم میاد واسه همین خیلی دوستت دارم. اخلاق خوب اون دوستت زیباش کرده نه ظاهرش. نگاهم را به بشقاب میوه‌ی خودم دادم. تکه سیبی سر چاقو زد و به طرفم گرفت. –ممنون من خودم پوست می‌‌گیرم شما... به سیب اشاره کرد. –دلم میخواد با هم بخوریم. سیب را از دستش گرفتم. –پس میشه بپرسم شما کدوم اخلاق من رو...کمی مکث کردم، تا خواستم ادامه دهم. به گوشی‌ام اشاره کرد. –میشه چند دقیقه ضبط نکنید؟ ضبط را متوقف کردم و منتظر نگاهش کردم. سیبش را داخل بشقاب گذاشت. لیلا فتحی پور ‌
بسم الله الرحمن الرحیم قاضی الحاجات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ۚ دست خدا بالای تمام دستهاست سوره فتح آیه 10 ⛅️دست خداوند بالای تمام دست هاست، این را ابراهیم به خوبی درک کرد، هنگامی که نمرود او را به سمت آتش پرتاب کرد لحظه‌ای اعتماد و امیدش را به خداوند از دست نداد و آتش تبدیل به گلستان شد. ⛅️دست خدا بالای تمام دستهاست، مادر موسی به این جمله با تمام وجود ایمان داشت، وقتی که خداوند به او الهام کرد که فرزندت را از آغوش خودت به امواج خروشان نیل بسپار و فرزندش در کاخ فرعون در مقابل چشمانش بزرگ شد و به پیامبری رسید. ⛅️دست خداوند بالای تمام دست هاست، رمز آرامش و پیروزی ، محمد ،نوح ،یوسف ،یونس و عیسی و تمام پیامبران و دوستان خدا همین است که با تمام وجود به این جمله ایمان آوردند . ⛅️این وعده خداوند است دستانت را به من بده تا دنیا را فتح کنی. 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قُول‌دَاده‌ام‌مُنتظرت‌بَاشم°🥀° یِک‌نَفریِک‌خَبرازیَارنَداردبِدهد؟ دلِ‌مَاخَیلی‌ازاین‌‌بِی‌خَبری‌سُوخته‌اَست ●يااَباصالحَ‌الْمَهدي‌عَلَيهِ‌الْسَـّـلاٰم ●اَیْنَ فَرَجُکَ الْقَریبُ •💚.
❣ گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم.. لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم.. نه که امروز بود دیده من بر راهش از همان روز ازل منتظر منتظرم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا