eitaa logo
زلال احکام
1.6هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 شرکت در انتخابات 💠 سؤال: آیا جمهوری اسلامی ایران شرعا واجب است؟ ✅ جواب: شرکت در انتخابات نظام برای افراد ، یک ، اسلامی و الهی است. 📣ما را در نشر احکام الهی یاری کنید. 🌸🦋🌸🦋🌸🦋 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
🔰 رعایت نوبت ویزیت از لحاظ شرعی 🌸🦋🌸🦋🌸 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
♻️ محاسبه تورم در بدهکاری ♻️ 💬 سوال: پنج سال پیش طلای خودم را فروختم و به داداشم قرض دادم آیا الان می توانم به قیمت طلا‌ی امروزی از او پول طلب کنم؟ ❇️ پاسخ: 🔹 آیت الله خامنه ای: در مورد سؤال که پول قرض داده اید همان مقدار را به انضمام کاهش ارزش آن می توانید طلب نمائید، و اگر خود طلا را قرض دادید می توانید به همان مقدار طلا پس بگیرید. 🔹 آیت الله مکارم: با توجه به اینکه پول قرض داده اید نمی توانید بیشتر پس بگیرید تنها در صورتی که بدهکار در موعد مقرر بدهی خود را نپردازد و مدت قابل توجهی از سررسید آن بگذرد بگونه ای که در اين مدّت، تورم شديد باشد لازم است بدهى را با توجّه به نرخ متوسّط تورّم اجناس مختلف محاسبه و پرداخت كند. ✍🏻 ضمنا غالباً مى توان نرخ تورّم سال هاى مختلف را از بانك مركزى گرفت. 📚 استفتا از سایت مراجع عظام 🌸🦋🌸🦋🌸🦋 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
🌹🌿🌹🌿🌹 📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوازدهم اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه، - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش، خنده اش گرفت. - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ - علی، جون من رو قسم بخور، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ صدای خنده اش بلندتر شد. نیشگونش گرفتم، - ساکت باش بچه ها خوابن. صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید. - قسم خوردن که خوب نیست. ولی بخوای قسمم می خورم. نیازی به ذهن خونی نیست، روی پیشونیت نوشته. رفت توی حال و همون جا ولو شد، - دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چایی رفتم کنارش نشستم، - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم، تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن. - اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگ های من تمرین کن. - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد، - رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم. و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش. - پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی. و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم. بیچاره نمی دونست، بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت. - بزار اول بهت شام بدم، وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم. کارم رو شروع کردم. یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد. هی سوزن رو می کردم و در می آوردم، می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم. نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم. ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم، - آخ جون، بالاخره خونت در اومد. یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده، زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد. خندیدم و گفتم، - مامان برو بخواب، چیزی نیست. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چیزی نیست؟ بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من. علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد. - چیزی نشده زینب گلم. بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد. سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد. حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم. اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم. هر دو دست علی، سوراخ سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون. روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد. من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش. بو می کشیدم کجاست. تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر، امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه. ♦️ادامه دارد... @zoolaleahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️حکم رو به قبله بودن و دست کشیدن به بدن در غسل 📺در کلام استاد 📣ما را در نشر احکام الهی یاری کنید. 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
📚 معیارهای نامزد اصلح در انتخابات طبق نظر مقام معظم رهبری 💠 سؤال: مهم ترين معیارهای نامزد اصلح در انتخابات چیست؟ 🔰جواب: مهم ترین معیارهای نامزد اصلح به شرح زیر است: ✅ مؤمن و با تقوا ✅ شجاع ✅ کارآمد ✅ وظیفه شناس ✅ پُرانگیزه ✅ وفادار به اسلام و انقلاب ✅ وفادار به کشور و مردم ✅ دارای مرزبندی قاطع و روشن با دشمن ✅ سرسخت در مقابل دشمن ✅ نداشتن سابقه‌ دلبستگی و انفعال در مقابل دشمن ✅ چشم و دل سیر و حریص نبودن به مال دنیا ✅ دارای ساده زیستی و پرهیز از اشرافی گری ✅ دارای روحیه جهادی ✅ متنفر از فساد ✅ به معنای واقعی طرفدار عدالت ✅ مطابقت داشتن عمل با شعار 📣ما را در نشر احکام الهی یاری کنید. 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
•┈✾🍀✿🌺﷽🌺✿🍀✾┈• 🔰احڪـ🔍ـام کاشت ناخن⚠️ ┘◄سوال : ❓کاشت ناخن مصنوعی و حکم وضو ، غسل و نماز با آن 😥🤔 •┈•••✾🍀✿ 🌺 ✿🍀✾•••┈• 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
زلال احکام
🌐مسابقه امام شناسی 🔰ویژه اشنایی نسبت به امام زمان( عج) 🔸پیامبر اسلام(ص): مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ
🔰مسابقه امام شناسی این هفته👆 ممنون از تمام کسانی که شرکت کردند مهلت ارسال جواب ها تا چهارشنبه ۱۲ خردادماه 🌸🦋🌸🦋🦋
🌹🌿🌹🌿🌹 📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت سیزدهم بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه. زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد. تو اون اوضاع، یهو چشمم به علی افتاد. یه گوشه روی زمین، تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود. با عجله رفتم سمتش، خیلی بی حال شده بود. یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش. تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد، اما فقط خون بود. چشم های بی رمقش رو باز کرد. تا نگاهش بهم افتاد دستم رو پس زد. زبانش به سختی کار می کرد، - برو بگو یکی دیگه بیاد. بی توجه به حرفش، دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم. دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت. سرش داد زدم، - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود، سرش رو بلند کرد و گفت، - خواهر، مراعات برادر ما رو بکن، روحانیه. شاید با شما معذبه. با عصبانیت بهش چشم غره رفتم، - برادرتون غلط کرده، من زنشم. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم. محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم، تازه فهمیدم چرا نمیخواست من زخمش رو ببینم. علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن. اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب. دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم. از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن. یه علی بودن. جبهه پر از علی بود. بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم. دل توی دلم نبود. توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم، اما تماس ها به سختی برقرار می شد. کیفیت صدای بد و کوتاه. برگشتم. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان. علی حالش خیلی بهتر شده بود. اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود. - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی. خودش شده بود پرستار علی. نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه. تازه اونم از این مدل جملات. همونم با وساطت علی بود. خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم، - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم، تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم، باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه. و علی باز هم خندید. اعتراض احمقانه ای بود. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم. ♦️ادامه دارد... @zoolaleahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حکم شخصی که بعد از دفن فهمیدیم وصیت به جای دیگر برای دفن کرده 🌸🌸🦋🌸🦋🌸🌸 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
سوالی که زیاد می‌پرسند👇 🌹🌹آيا عرق جنب نجس است؟ عرق ممكن است كه از راه حلال و يا حرام باشد. منظور از عرق جنب از حلال آنست كه شخص با همسر خود جماع نمايد و يا در خواب محتلم شود، اگر عرق نمايد اين عرق پاك است.  اما اگر عرق شخص از راه حرام باشد، مثلا از راه استمناء و يا نزديكي در ايام حيض يا از راه لواط و زنا معاذ الله؛ بیشتر فقها فرموده اند اين عرق نيز پاك است و جايي را نجس نمي كند اما نبايد با آن نماز خوانده شود. 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
بیوگرافی حضرت زهرا س.m4a
4.4M
بیوگرافی حضرت فاطمه( س) 🎙استاد حاج اقا مرادی ☘🌸☘☘🌸☘🌸 @zoolaleahkam
💬سوال: آيا وضوى زن و مرد تفاوت دارد⁉️⁉️ ✅پاسخ: 📝همه مراجع: در واجبات وضو تفاوتى ندارد؛ @zoolaleahkam
💠 چند ويژگى نمازهاى مستحبى 💠 1⃣تمام نمازهاى مستحبى را مى توان آهسته يا بلند خواند. 2⃣نمازهاى مستحبى را نمى توان به جماعت خواند، مگر نماز باران و نماز عيد فطر و قربان. 3⃣همه نمازهاى مستحبى را مى توان ايستاده يا نشسته يا در حال حركت خواند. 4⃣شك در تعداد ركعات، نماز را باطل نمیکند 5 در نمازهاى مستحبى سوره واجب نيست. 6 هيچ يك از نمازهاى مستحبى اذان و اقامه ندارند. 〰〰〰〰〰 توضيح المسائل محشى، ج ۱، ص ۶۴۸. عروة الوثقى، ج ۱، ص ۶۰۱. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
سلسله داستان های در خصوص حضرت فاطمه (ع).m4a
1.78M
حضرت فاطمه( س) 🔰داستان اول :در فکر دیگران و برای دیگران 🎙استاد حاج اقا مرادی ☘🌸☘☘🌸☘🌸
☘️🌺☘️🌺☘️🌺☘️🌺☘️🌺☘️ 🌺☘️🌺 ☘️🌺 🌺 ⁉️سؤال:حکم اپیلاسیون عورت زن توسط خانم دیگر ی که این کار شغل اوست چیست؟ ✏️جواب: نگاه به عورت دیگری، خواه برای زائل کردن مو باشد یا چیز دیگر جایز نیست، ولی زایل کردن موهای زیر بغل و مانند آن، به وسیله ی هم جنس مانعی ندارد. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
با سلام💐 قرعه کشی این هفته مسابقه امام شناسی انجام گرفت و تعدادی طبق قرعه منتخب شدند💐💐 برندگان جهت دریافت شارژ خود به پی وی بنده مراجعه کنند(( در صورت عدم مراجعه بنده مسئولیتی ندارم)) @talabehpasokhgo9 طبق لیست گروه اسامی( درایتا و تلگرام) عدد ۲ بهرامی عدد۱۶ مردعلی عدد۳۰ پامیلی عدد ۲۳ طالبی عدد ۲۷ عصمتی عدد ۳۸ زاهدی عدد۴۴ عباس یوسفی عدد ۵۱ شجاعی عدد ۶۶ س حسنی عدد ۷۹ ن قویدل لطفا دعا گوی حامی مسابقه باشین💐💐
صدا ۰۰۳.m4a
2.67M
امام علی (ع) 🔰داستان اول : توکل یا بی عاری 🎙استاد حاج اقا مرادی ☘🌸☘☘🌸☘🌸
☝️📰 📰☝️ حکم رنگ در اعضای وضو 📣ما را در نشر احکام الهی یاری کنید. 🦋🌸🦋🌸🦋
🌹🌿🌹🌿🌹 📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت چهاردهم بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره. اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره. بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن، هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش. دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه. مراقب پدرم و دوست های علی باشم یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد. یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم. نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن. قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون. توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود. راس ساعت زنگ خونه رو زد. بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده، - بابا، بابا، مامان، مریم رو زد. علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد. اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد. تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن. اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر، پدرم. علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت. نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت، - جدی؟ واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون ها و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود. داستان شون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت، - خوب بگید ببینم، مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد. و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن، با دست چپ. علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من. خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد، - خسته نباشی خانم. من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام. و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود. بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن. منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین. از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. اون روز علی، با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد. این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من. این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم. هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت. عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون. پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد. دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم. علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود، - هانیه، چند شب پیش توی مهمونی تون، مادر علی آقا گفت، این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه. جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم. به زحمت خودم رو کنترل کردم. - به کسی هم گفتی؟ یهو از جا پرید، - نه به خدا، پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم. دوباره نشست. نفس عمیق و سنگینی کشید. - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم. با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم. - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید، هر کاری بتونم می کنم. گل از گلش شکفت. لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد. توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود، موضوع رو غیرمستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن. البته انصافا بین ما چند تا خواهر، از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود. حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود. خیلی صبور و با ملاحظه بود، حقیقتا تک بود. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت. اسماعیل، نغمه رو دیده بود. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید. تنها حرف اسماعیل، جبهه بود، از زمین گیر شدنش می ترسید. ♦️ادامه دارد... @zoolaleahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیا خانم ها با گرفتن مهریه خودشان واجب الحج می شوند؟ 🌸🦋🌸🌸🦋🦋🌸 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
⁉️خانمهایى که براى مجلس عروسى و مانند آن آرایش مىکنند؛ آیا جایز است به جاى وضو تیمم کنند 📚همه مراجع ✏️ خیر، باید موانع وضو را برطرف کنند و وضو بگیرند. 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸
☝️📰 📰☝️ ایا درصورت نخواندن صیغه نذر، باز هم انجام ان واجب است؟ 📣ما را در نشر احکام الهی یاری کنید. 🦋🌸🦋🌸
🌹🌿🌹🌿🌹 📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت پانزدهم این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعیل که برگشت، تاریخ عقد رو مشخص کردن  و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن. سه قلو پسر. احمد، سجاد، مرتضی و این بار هم علی نبود. حالم خراب بود. می رفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم. قاطی کرده بودم؛ پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت. برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در. بهانه اش دیدن بچه ها بود. اما چشمش توی خونه می چرخید. تا نزدیک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد. - این شوهر بی مبالات تو؛ هیچ وقت خونه نیست. به زحمت بغضم رو کنترل کردم. - برگشته جبهه حالتش عوض شد. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه. چهره اش خیلی توی هم بود. یه لحظه توی طاق در ایستاد. - اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت. حلالم کن بچه سید. خیلی بهت بد کردم. دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش. شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد. از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون. بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد. بچه ها رو گذاشتم اونجا. حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم... - باید برم. امانتی های سید. همه شون بچه سید.. و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در . مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید. - چه کار می کنی هانیه؟ چت شده؟ نفس برای حرف زدن نداشتم. برای اولین بار توی کل عمرم. پدرم پشتم ایستاد. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون. - برو ... و من رفتم ... احدی حریف من نبود. گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی باید برم جلو. دیگه عقلم کار نمی کرد. با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا. اما اجازه ندادن جلوتر برم. دو هفته از رسیدنم می گذشت. هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن. آتیش روی خط سنگین شده بود. جاده هم زیر آتیش. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه. توپخونه خودی هم حریف نمی شد. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن. ارتباط بی سیم هم قطع شده بود. دو روز تحمل کردم. دیگه نمی تونستم. اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود. ذکرم شده بود علی علی.. خواب و خوراک نداشتم. طاقتم طاق شد. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم. یکی از بچه های سپاه فهمید دوید دنبالم.. - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه. با عصبانیت داد زد.. - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ رسما قاطی کردم ... - آره. دارن حلوا پخش می کنن. حلوای شهدا رو. به اون که نرسیدم. می خوام برم حلوا خورون مجروح ها. - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست. بغض گلوش رو گرفت. به جاده نرسیده می زننت. این ماشین هم بیت الماله. زیر این آتیش نمیشه رفت. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن. - بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان. من هم ملک نیستم. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن. و پام رو گذاشتم روی گاز. دیگه هیچی برام مهم نبود. حتی جون خودم ... "و جعلنا.." خوندم. پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و می رفتم. حق با اون بود. جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته. بدن های سوخته و تکه تکه شده. آتیش دشمن وحشتناک بود. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود. تازه منظورش رو می فهمیدم. وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن؛ واضح گرا می دادن؛ آتیش خیلی دقیق بود. باورم نمی شد. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو. تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن. با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم. دیگه هیچی نمی فهمیدم. صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن. چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم. غرق در خون.. تکه تکه و پاره پاره.. بعضی ها بی دست.. بی پا.. بی سر.. بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده.. هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود.. تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم.. ♦️ادامه دارد... @zoolaleahkam
سلام اگه دست راستمون شکسته باشه چطوری وضو بگیریم با دست چپ می تو نیم آب به صورت بزنیم دست چپمون چطور آب بزنیم چون با دست راست نمی تونیم مسح چطور بکشیم ممنون سلام صورت رو که با دست چپ بشویید. بعد دست راستتون رو اونجاههاییش که گچ نیست روی خود دست و اونجاش که گچه روی خود گچ دست بکشید دست چپتون هم از بالا به پایین زیر اب کنید بعد مسح پا هم اگه با دست راست نمیشه با دست چپ بکشید مسح پا هم ههمینطور با دست چپ هر دو رو بکشید به این راحتی 📲 کانال زلال 👇 https://eitaa.com/zoolaleahkam 📝سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇 @talabehpasokhgo9 🌸🦋🌸🦋🌸