eitaa logo
زلال احکام
1.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌿🌹🌿🌹 📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و هفتم پشت سر هم زنگ می زد. توان جواب دادن نداشتم. اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم. توی حال خودم نبودم. دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد - چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت - در رو باز کن زینب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه. - دارو خوردم. اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان. یهو گریه ام گرفت. لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم. حتی بدون اینکه کاری بکنه. وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهایی، غربت. دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم، - دست از سرم بردار. چرا دست از سرم برنمی داری؟ اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ اشک می ریختم و سرش داد می زدم، - واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ پریدم توی حرفش، - باشه. واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن. این رسم ماست. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم. چند لحظه ساکت شد. حسابی جا خورده بود، - توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم. دیگه توان حرف زدن نداشتم. - باشه. شماره پدرت رو بده. پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم. - پدرم شهید شده. تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم. _از اینجا برو. برو. و دیگه نفهمیدم چی شد. از حال رفتم نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم. سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود. اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده. باورم نمی شد. 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون. با همون بی حس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم. تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد. پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود. مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین. از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود. در رو باز کردم. باورم نمی شد. یان دایسون پشت در بود. در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد، با حالت خاصی بهم نگاه کرد. اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام. - با پدرت حرف زدم. گفت از صبح چیزی نخوردی. مطمئن شو تا آخرش رو می خوری. این رو گفت و بی معطلی رفت. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل. توش رو که نگاه کردم، چند تا ظرف غذا بود. با یه کاغذ. روش نوشته بود، - از یه رستوران اسلامی گرفتم. کلی گشتم تا پیداش کردم. دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری. نشستم روی مبل. ناخودآگاه خنده ام گرفت. برگشتم بیمارستان. باهام سرسنگین بود. غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگه ای نمی زد. هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود، - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست، - واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه. - از شخصی مثل شما هم بعیده. در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه. - من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم. - پس چطور انتظار دارید، من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم. آسانسور ایستاد. این رو گفتم و رفتم بیرون. تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه. سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد. تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. گوشیم زنگ زد. دکتر دایسون بود. - دکتر حسینی، همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم. بیاید توی حیاط بیمارستان. رفتم توی حیاط. خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد. بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمه ای، - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتی اون شب، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد. که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور میتونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم، - احساس قابل دیدن نیست. درک کردنی و حس کردنیه. حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید. احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه. غیر از اینه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می زنید؟ - اینها بهانه است دکتر حسینی. بهانه ای که باهاش، فقط از خرافات تون دفاع می کنید. کمی صدام رو بلند کردم، - نه دکتر دایسون. اگر خرافات بود. عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد. نزدی
🔰ادامه رمان👇 ک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره. شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمی کنید؟ اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون. زنده شون کنید. سکوت مطلقی بین ما حاکم شد. نگاهش جور خاصی بود. حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره. آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم، - شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید، من ببینم. محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید. از من انتظار دارید، احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم. اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم. شما اگر بودید، یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد. - زنده شدن مرده ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیساست. بیشتر نیست. همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود. چند لحظه مکث کرد، - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم. حالا دیگه، من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه. با قاطعیت بهش نگاه کردم. - این من نبودم که تحقیرتون کردم. شما بودید. شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست. عصبانیت توی صورتش موج می زد. می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد. اما باید حرفم رو تموم می کردم، - شما الان یه حس جدید دارید. حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش، احدی اون رو نمی بینه. بهش پشت می کنن. بهش توجه نمی کنن. رهاش می کنن. و براش اهمیت قائل نمیشن. تاریخ پر از آدم هاییه که، خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن. اما نخواستن ببینن و باور کنن. شما وجود خدا رو انکار می کنید. اما خدا هرگز شما رو رها نکرده. سرتون داد نزده. با شما تندی نکرده. من منکر لطف و توجه شما نیستم. شما گفتید من رو دوست دارید. اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید. خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده. چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد. اما این، تازه آغاز ماجرا بود. اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد. چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود. که به ندرت با هم مواجه می شدیم. تنها اتفاق خوب اون ایام، این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد. می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم. فقط خدا می دونست. ♦️ادامه دارد... @zoolaleahkam
🔹 سوال ➖ آیا می توان مرجع تقلید خود را عوض کرد ؟ چه شرایطی دارد؟ و چگونه است ؟ ( آیا باید نیت کرد ؟ ) ــــــــــــــــــــــــــ ✅ پاسخ : ✍ تغییردادن مرجع درصورتی که انتخاب مرجع با تحقیق و با علم به اعلمیت او بوده ، جایز نیست ، مگر در صورتی که : 1_ از طریق شرعی یقین کنید مرجع قبلی شرایط لازم برای اعلمیت را از دست داده یا از ابتدا نداشته است . 2 _ تشخیص دهید که مرجع دیگری از او اعلم و با سوادتر است . 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 @zoolaleahkam
🔹 سوال ایا بستن شیر آب درحین وضو اشکال داره ؟ ✅ پاسخ : بستن شير آب درهنگام وضو ، اشکال ندارد؛ بلکه از باب صرفه جويی بهتر بلکه گاهی واجب هم می باشد . 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 @zoolaleahkam
💍آیا کفویت در چاقی و لاغری هم ملاک است؟ 💕این نکته هم مثل سایر نکات ظاهری باید مورد توجه قرار بگیرد. بهتر است که دو طرف از این نظر هم شبیه به هم باشند و در این زمینه کفویت وجود داشته باشد. اما باید به دو نکته در این زمینه توجه کرد: ✨ اگر طرف مقابل چاق یا لاغر است او را همانطوری که هست بپذیریم.یعنی به امید اینکه در آینده چاق یا لاغر شود با او ازدواج نکنید ✨ اگر می خواهید با فردی ازدواج کنید که در این زمینه با او کفویت ندارید بدانید که در جامعه ما ممکن است برخی نگاه ها یا حرف ها شما را اذیت کند نسبت به این مشکل به طور جدی فکر کنید و اگر مشکلی با این گونه رفتار ها ندارید و اثری بر شما ندارد مانعی برای ازدواج نیست. دانستنی های 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 @zoolaleahkam
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 داستان شخصی که نامه به امام حسین (ع) نوشت امام رضا (ع) جواب نامه اش را داد 🎙حجت الاسلام و المسلمین رفیعی @zoolaleahkam
ـ🍃🍀🍃🍀 ـ🍀🍃🍀 ﷽ ـ🍃🍀 ـ🍀 ❓مساله ۱۶۹: آيا خرید لوازم آرايش بر مرد واجبه؟ 📚 همه مراجع: بله، تهيه لوازم آرايش در حد معمول، جزء نفقه و خرجی های واجب خانمه و آقا باید هزینه اش رو پرداخت کنه. 🔺 دفتر: همه مراجع. تبصره:آقا این که لوازم آرایش خریدن بر مردها واجبه برای استفاده حلال هست ها برای این که جلو شووَرش آرایش کنه نه که صافکاری نقاشی کنه بره جلو نامحرم اگر از این کارها کرد براش بخری حرامه حرام مثل گوشت سگ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
... ♦️ادامه دارد... @zoolaleahkam
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 🔸 بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود. کلاس دوم ابتدایی. اما وقار و شخصیتش عین مریم بود. از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود. توی فرودگاه، همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت. حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوی غربت می داد. حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن. اما من، فقط گاهی، اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم. غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود. فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم. چشمم همه جا دنبالش می چرخید. شب، همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجادهک داشت قرآن می خوند. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم. با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار، اشک از چشمم فرو ریخت. - مامان، شاید باورت نشه، اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود. و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد. دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم. - خیلی سخت بود؟ - چی؟ - زندگی توی غربت؟ سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم. حتی با چشم های بسته، نگاه مادرم رو حس می کردم. - خیلی شبیه علی شدی. اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن، حتی وقتی ناراحت بود می خندید. که مبادا بقیه ناراحت نشن. اون موقع ها، جوون بودم. اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم. ناخودآگاه، با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت. _دختر کوچولو چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون، - کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم. نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم. من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم. خیلی. سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم، کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم. علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم. " و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم " زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم. حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم. هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید. اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد. نه فقط با من، با همه عوض می شد. مثل همیشه دقیق. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب، احترام، ظرافت کلام و برخورد، هر روز با روز قبل فرق داشت. یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد. دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد. رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن. بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم. شیفتم تموم شد. لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد، - سلام خانم حسینی. امکان داره، چند وقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ میخواستن در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشست. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. - خانم حسینی! می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم. اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم. این بار مکث کوتاه تری کرد ... - البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید. مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشی
🌹 با پدر و بدون پدر! 💔 دردِ دل‌های منو پنجره‌های حرمت 💔 کودکی‌های منو خاطره‌های حرمت💚 🦋 @zoolaleahkam
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ⁣⁣⁣⁣⁣ ❓اگه کسی جنب باشه، اما آب گرم و جای مناسبی برای غسل نداشته باشه، چه‌کار باید بکنه؟ 📚 همه مراجع: اگه نتونه آب گرم كنه و آب سرد هم براش ضرر داشته باشه يا کلاً غسل براش سختی و دشواری داشته باشه، مى‌تونه تيمم كنه. 🔺العروة‌الوثقى، فصل فى‌التيمم، الثالث والرابع. ⬅️ احکام 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @zoolaleahkam