صدایی، حسین(ع) را برمیگرداند.
گریهٔ نوزادی شش ماهه...
نوزادِ رباب!
در آغوش میگیردش.
صورت به صورتش میچسباند و میگرید...
چندروز است که تشنهاست؟ نمیدانم...
حسین جان! ❤️
کودکانم نذر چشمانِ علیاصغرت...
لباسِ غمت را تنشان میکنم...
با روضهٔ تو نفس میزنند... فداییِ تو باشند الهی!
#روایت_مظلوم
#أین_الطالب_بدم_المظلوم
◾️ هیئت زوارالزهرا سلاماللهعلیها
▫️ @zovvaralzahra
خسته شده بود و دیگر رمقی در جانش نمانده بود...
بعد آن همه بازیِ با بچه ها و دوییدن ها، پسرک، روی پای پدر، در سکوت و آرامش، با قلبی خالی از غم آرام آرام به خواب رفت ...
کودک است دیگر؛ دوست دارد از بازی که خسته میشود، کسی بیایید و بشود سرپناه خستگی هایش؛ در آغوشش بگیرد و دلش به بودنِ او قرص باشد.
ولی مگر عبدالله کودک نبود؟ عصر عاشورا، با ترس و دلهره، دور خیام را روی خارهای بیابان، برای رهایی از اسب سواران دشمن، دوییده بود..
ترسی که تمام جانش را احاطه کرده بود، به او امانی برای خواب نمیداد ..
پناهش شده بود شب ها؛ آخر پناه عبدالله ما، در آسمان بود...
شب که میشد چند دقیقه ای به دور از غوغای دشمن، حرف دل هایش را به ستاره ها میگفت تا به پدرش برسانند...
چقدر دلش برای پدرش تنگ بود...
#روایت_مظلوم
#أین_الطالب_بدم_المظلوم
◾️ هیئت زوارالزهرا سلاماللهعلیها
▫️ @zovvaralzahra
میگذرم از عکسها. یکی یکی؛ راحت!
فقط نگاه میکنم. اشک هم میریزم گاهی.
اما هنوز جان دارم.
چطور هنوز هم نفس میزنم؟
وقتی میبینم مانند بید میلرزند کودکان.
وقتی میبینم زخم هایشان آنقدر زیاد است و عمیق، که نمیتوان شمرد!
راستی آقا... اینها بچههای شما هستند، نه؟
چقدر غم داری آقا...
مارا ببخش که فراموشکاریم.
به اندازهٔ تمامِ تاریخ...
کوفی هارا لعن میکنیم ولی خودمان کوفی شدهایم هزاران برابر.
اما آقا... گاهی تورا به چشمِ خودم وعده میکنم!
این الطالب بدم المظلوم...
امید غریبانِ تنها...
کجایی؟!💔
#روایت_مظلوم
#أین_الطالب_بدم_المظلوم
◾️ هیئت زوارالزهرا سلاماللهعلیها
▫️ @zovvaralzahra
شب از نیمه گذشته...
فردا، مصیبتیست عظیم...!
کسی خواب نیست. همه بیدارند.
عدهای لبیک میگویند به امامشان.
عدهای آمادهرزم میشوند.
عدهای با همسر و فرزندشان وداع میکنند.
عدهای اما اشک میریزند. بچهها را میگویم.
دلشوره به جانشان افتاده، سخت.
حالا اما ما خوابیم، راحت...
بچههایمان در روضهها...
و ما در زندگیهایمان...
دستی به سر و رویمان بکش حسین! هوشیارمان کن...
#روایت_مظلوم
#أین_الطالب_بدم_المظلوم
◾️ هیئت زوارالزهرا سلاماللهعلیها
▫️ @zovvaralzahra
میدود دنبالِ عمو
دست کوچکش را در دست عمو که میگذارد،
نفس راحتی میکشد.
عمو! بچه ها اذیتم کردند،
اصلا نمیخواهم پیششان بروم.
میمانم اینجا. پیشِ شما
اشک میریزم...
عموجان
این آدمها، این دنیا، اذیتم کردهاند.
اصلا نمیخواهم پیششان بروم.
میمانم اینجا، پیشِ شما!
راه میدهید؟
میشود بینِ بانو رقیه، سکینه خاتون و
بچه های خیمه، جایی هم برایِ من باز کنید؟
پناهم دهید. آرامش میخواهم...
آرامشی از جنس شما...
#روایت_مظلوم
#أین_الطالب_بدم_المظلوم
◾️ هیئت زوارالزهرا سلاماللهعلیها
▫️ @zovvaralzahra