ذوالجــــناح
برای اولین بار تو مشهد نشستم پشت فرمون. خداروشکر مشکلی پیش نیومد، ولی واقعا سخت ترین رانندگیای بود
همچنان مود من تا دوهفته دیگه:
از خونهای که میخوایم به زودی بهش نقل مکان کنیم خیلی خوشم میاد.
پنجره اتاقم رو به حیاط باز میشه🛐>>>
دارم آقای ملکه رو ریواچ میکنم، خواهر کوچیکمم اینبار اومد باهم ببینیم.
بعد از دیدن گریه و منفجر شدن امپراطور، با یه قیافه "🥺" گفت : ولی تو گفتی آقای ملکه خنده داره :))))))))))))))))))
از گربهها بدم میاد و بهشون فوبیا دارم.
ولی شما ببین چقدر این دوتا کوچولو موچولو بودن که من براشون قند تو دلم آب میشد :)))
به عمرم گربه اینقدر کوچولو ندیده بودم :))))))
قدر کف دست بودن :)))))))))))))
سرم ترکید اینقدر امروز نشستم یه گوشه و فکر کردم
طولانی مدت فکر کردن به چیزهای بیخود و خاطراتِ گذشته، بده
ولی فکر کردن برای پیدا کردن راه حل مشکلات، هرچند آزاردهنده باشه، یه کارِ درسته.
ذوالجــــناح
سرم ترکید اینقدر امروز نشستم یه گوشه و فکر کردم طولانی مدت فکر کردن به چیزهای بیخود و خاطراتِ گذشته،
تصمیم گرفتم حالا که محل زندگیمو عوض کردم و بدون هیچ پیشینهای از زندگی دارم توی مشهد ادامه میدم، یه شخصیت متفاوت بشم.
میخوام بیش از گذشته استقلال فکری پیدا کنم.
به معنی واقعی اهمیت ندم کی چه نظری داره، نه از تشویقها خوشم بیاد، نهیکردنها بدم بیاد.
تصمیمی که گرفتم و تصور میکنم درسته رو تا تهش برم، هرچند بقیه سعی کنن من رو "بی انگیزه" کنن.
به این فکر کردم که چقدر کار رو ناتموم گذاشتم، فقط بخاطر اینکه فلانی گفت این دوره بدرد بخور نیست، فلانی گفت این کار عمر هدر دادنه، فلانی گفت این باشگاه مربیش فلان طوره و نرو، فلانی گفت خیلی بزرگ فکر نکن، فلانی گفت بودجهشو نداری و هزاران حرفِ دیگه که فلانیها گفتن و رفتن و نفهمیدن چه تاثیری روی افکار یه آدم داره و ممکنه تا چه اندازه بیانگیزهش کنه!
امروز بعد از چندساعت فکر کردن به این نتیجه رسیدم تا ذهن درست نشه، کارها درست نمیشه.
اول تو باید از نظر ثبات روحی برسی به یه نقطه مشخص، بعد شروع به کار کنی. چون به همون اندازه که حامی هست، به همون اندازه هم آدمِ "توذوقزن" هست.
ذوالجــــناح
به این فکر کردم که چقدر کار رو ناتموم گذاشتم، فقط بخاطر اینکه فلانی گفت این دوره بدرد بخور نیست، فلا
و من امروز روی کوچیکترین چیزها شگردِ "لا اهمیت" رو بکار گرفتم و دیدم چقدر از این زاویه همه چیز بهتره😂
ذوالجــــناح
به این فکر کردم که چقدر کار رو ناتموم گذاشتم، فقط بخاطر اینکه فلانی گفت این دوره بدرد بخور نیست، فلا
جرقه این فکر زمانی به ذهنم زد که با کلی دغدغه و نگرانی همه چیز رو برای خواهرم تعریف کردم، و اون خیلی صادقانه گفت واقعا درکم میکنه، اما ایدهای نداره.
داشتم سردرگم تر میشدم، بخاطر اینکه منتظر یه راهحل یا تایید از سمتش بودم، که یهو همونطور که به گنبد نگاه میکردم با خودم گفتم بیخیال دیگه دختر! مگه حتما بقیه باید تاییدت کنن تا ادامه بدی؟ مگه بقیه باید مشکل تورو حل کنن؟ پاشو خودت یه فکری کن ببینم..
حین تایپ کردن سرفهم گرفت، یهو یادم افتاد دیروز به معنی واقعی داشتم خفه میشدم، فقط بخاطر یه تیکهی کوچیک شکلات که پرید تو گلوم.
قشنگ داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم.. تابحال اینطوریمو ندیده بودم.
بچهها چون امروز من کلا نیومدم فضای مجازی تازه الان چک کردم دیدم سیدحسن یه چیزیش شده ولی هیچکس نمیگه چش شده و استرس و نگرانیِ این لحظه<<<<<<<
هدایت شده از ذوالجــــناح
زیارت عاشورا قشنگ میگه که اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد، «و آخر تابع له علی ذلک.»