eitaa logo
سپیدار
689 دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
477 فایل
●چآدریعنے :● ●زیبایے‌های‌من‌برآیـ‌خُـدآ● ●چادریعنے● ●‌خُــدآیآ‌مے‌دانم‌غیرتت● ●‌بھ‌من‌وصف‌نآ‌شدنے‌‌ستـ...(:● ●بہ‌احترام‌غیرتتـ‌ ● ●چآدربرسرمیکنم● ●قربهً‌إلی‌الله●
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا می‌رفتیم. یک‌بار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می‌شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «این‌جا بوی امام زمان (عج) را می‌داد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می‌گفت: «اگه این حرف‌ها را می‌زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی!» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدعلی نیری 📚 کتاب "عارفانه" @zxcvcxz
🌷این‌قدر کمبود امکانات داشتیم، مجبور بودیم برای به دست آوردن یک منور به سنگرهای عراقی مخفیانه حمله کنیم یا شبیخون بزنیم. اصلاً منصفانه نیست سخن بیهوده در خصوص جوانانی که اجازه ندادند یک متر از سرزمین در اختیار بیگانگان قرار بگیرد، گفته شود. 🌷شبی برای شناسایی با یکی از دوستان -که بعداً به مقام شهادت نائل شدند- به خاک عراق رفتیم، دیدم در خاکریز آن‌ها تانک‌های نو آورده‌اند. موقعیت را خوب دیدم و سریعاً زیر حدود ۴۰ تانک و نفربر آرم سپاه زدیم که فردا شب پس از عملیات تمامی آن‌ها را در اختیار گرفتیم. راوی: آزاده سرافراز محمدرضا میرشمسی @zxcvcxz
! 🌷تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت که چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود. 🌷یکی از روزهایی که برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر کرد. اما صدا مشکوک و نامأنوس به گوش می‌رسید. شخصی را فرستادیم که بفهمد چه کسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی که متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» 🌷یکی از بچه‌ها سیم بلندگو را دنبال کرد و متوجه شد که مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند. راوی: رزمنده دلاور ابوالفضل کارآمد 📚 کتاب "خاطرات آفتابی" صفحه ۱۸ @zxcvcxz