eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحت بخیر عزیزم✏️ معین خواننده ایرانی خارج نشین داستان یکی از آهنگ هایش را اینگونه نقل میکند که روزی نامه ای از ایران به دستم رسید نوشته بود: شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ چندین بار ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ پدر دختر باز بهانه می آورد. دختر رویاهام نیز عاشق من شده بود و خواستگارانش را رد میکرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ‌ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدن‌ها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ می‌دﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ می‌بینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمی‌کشد. ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۶ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۱ چون به ساحل رسیدیم، ناخدا گفت: یک شبانه روز تا آرام گ
۳۷ 👈ق ۲۲ و اما ای ملک جوانبخت، دیشب قصه خاتون برتر در محضر سلطان سرزمین بین النهرین به آنجا رسید که گفت: من در شهر سنگستان تنها یک جوان را دیدم، که در حال خواندن دعا بود. و آن جوان به قدری متین و نیکو چهره و زیبارو بود که برای اولین بار در عمرم دل به او سپرده و عاشقش شدم.. و چون من داستان زندگی او و سرگذشت آن مردم سنگ شده را از او پرسیدم. به من گفت: این شهری که همه مردمان و حتی پدر و مادرم یعنی پادشاه و ملکه آن سنگ شده اند، شهری بود آباد و پر از نعمت. و مرکز تجارت بین دریاها، که متأسفانه گرفتار جادوی اهریمنان شد و مردمش، از تجارت سالم و کسب حلال روی برگردانده و همه به شکل دزدان دریایی در آمدند، که روی آب بر کشتیهای تجاری حمله ور می شدند و تمام مسافران و سرنشینان و خدمه و ناخدای کشتیها را، غیر از پسران جوان میکشتند و اموال مسافران و آن پسران جوان را با خود می آورند. و سپس کشتیها را با اجساد در آن باقیمانده اش غرق می کردند. و از پسران جوان که به عنوان غلام و برده نزد خود نگاه میداشتند،استفاده های نامعقول کرده و ایشان را وادار به کارهای ناصواب و حرام میکردند. تا اینکه در زمان حضرت سلیمان نبی علیه السلام، مأمور برگزیده ای از سوی آن پیامبر خدا به این شهر می آید و حضور پدرم که پادشاه این سرزمین بوده می رسد و پیغام سلیمان نبی را در حضور ملکه به پدرم میگوید. پدرم نیز که جادو شده عفریتان گشته و فرمانده حرام کاران شده بود، بلافاصله دستور میدهد که سر از تن رسول و فرستاده سلیمان نبی جدا کنند. و من باید در ادامه ماجرا برایت ای خاتون زیبا بگویم که، در زمانی که مردان این شهر به سرکردگی پدرم به دزدی و اعمال شنیع آن چنانی پرداختند. مادرم نیز که ملکه شهر بود با همکاری دیگر زنان ثروتمند به رباخواری روی آورد، به ترتیبی که این شهر در آن زمان آلوده ترین شهر روی زمین گردید. آری ای ملک جوانبخت، از شهرزاد قصه گوی خود بشنوید که، تنها فرد زنده مانده شهر سنگستان، که ضمنآ شاهزاده آن شهر هم بود، در تعریف داستان زندگی اش برای خاتون بر تر گفت: حضرت سلیمان نبی، برای بار دوم نمایندهای به شهر ما و نزد پدرم فرستاد و از او خواست که دست از آن شیوه ناصواب بردارد. که باز هم پدرم دستور داد سر از تن فرستاده دوم سلیمان نبی هم جدا کنند. من در مرتبه دوم که پدرم دستور قتل فرستاده سلیمان نبی را صادر کرد، پسری ده دوازده ساله بودم که از جا برخاستم و جلوی پدرم ایستادم و گفتم: پدر جان این مرد راست می گوید، ولی دیگر نتوانستم جمله بعدی خود را ادا کنم و بگویم که چرا می خواهید او را بکشید، زیرا پدرم چنان با تازیانه به صورت من زد که از پیشانی ام خون فواره کرد و این خطی که اکنون بر پیشانی من می بینی، جای همان ضربه تازیانه است. من دیگر جرئت لب از لب باز کردن مقابل پدرم را نیافتم. زیرا چون مادرم نیز به بارگاه پدرم آمد و با سر بریده نماینده سلیمان نبی روبه رو شد، مقداری نمک بر روی زخم پیشانی من ریخت و گفت: بچه جان یادت باشد که دیگر در کار بزرگ ترها و به خصوص پادشاه این دیار دخالت نکنی. دو سه سالی گذشت، و چون ظلم و جور و فساد و هم جنس بازی مردان، در شهر و دیار ما افزونی بیشتر گرفت، روزی از روزها، مردی سپید موی که چهرهای بسیار نورانی داشت، به عنوان معلم موسیقی وارد قصر پدرم شد و به پادشاه گفت: من برای تعلیم موسیقی به فرزند شما اینجا آمدهام. پدرم بدون آنکه در مورد آن مرد سپید موی مهربان سؤال و تردیدی کند، برای آنکه به قول خودش از سر فضولیها و دخالتهای من راحت شود، مرا به دست آن پیرمرد سپید موی سپرد، تا من سرگرم کاری شده و موی دماغش نشوم. و چون من و آن پیر مرد سپید موی تنها شدیم، او به من گفت: ای جوان در این شهر سراسر کفر، تو تنها انسانی هستی که در وجودت نور الهی تابیده و آلوده نگشته ای. باید به تو بگویم که من برای اتمام حجت با پدر و مادر و بزرگان این شهر آمدهام، اگر آنها آخرین پیام حضرت سلیمان نبی را پذیرفتند که هیچ، والا دستور دارم که به نمایندگی از طرف حضرت سلیمان بخواهم تا که عذاب الهی بر مردم این شهر نازل میشود. و غیر از تو که هنگام نزول عذاب در آغوشت خواهم گرفت، هیچ موجودی زنده باقی نخواهد ماند. روزی از روزها، پیر موسپید یا آموزگار موسیقي شاهزاده که در اصل سومین فرستاده سلیمان نبی بود، درحالی که دست شاهزاده را در دست داشته، به بارگاه سلطان رفته و چون سخن خود را آغاز میکند. پادشاه فریاد می کشد، چرا این حضرت سلیمان شما دست از سر ما بر نمیدارد. مثل اینکه سر تو هم بر بدنت زیادی است. برو و دست از این یاوه گوییها بردار که اگر معلم پسرم نبودی، دستور میدادم هم اکنون جلاد سر از تنت جدا کند. ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1282 قسمت بعد
یکی از مهم‌ترین عواملی که موجب سرخوردگی و افسردگی می‌شود، گوش کردن به یک ندای درونی است؛ ندای درونی "انتقادگر" که همیشه از شما یک "بازنده" می‌سازد! 👤رابرت فایراستون @Manifestly
✏پادشاهی ده سگ وحشی داشت و هر کسی را که از او اشتباهی سر میزد، جلوی آنها می انداخت و سگها او را با درندگی تمام میخوردند!!! روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیاندازند... وزیربا ناراحتی رو به پادشاه گفت: ای پادشاه من ده سال خدمت شما را کرده ام آیا حق است که با من اینگونه میکنید؟ اما پادشاه اعتنایی نکرد. وزیر گفت:حداقل به من ده روز فرصت دهید سپس مرا اعدام کنید و پادشاه پذیرفت. ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید... دستور دادند وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با صحنه عجیبی روبرو شد! همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی خورند! و از او بسیار خجالت کشیدند. پادشاه پرسید:با این سگ ها چکار کردی؟ وزیر گفت: در آن ده روز نزد نگهبان سگ ها رفتم و گفتم می خواهم خدمت این سگها را کنم. نگهبان گفت چه سودی میبری گفتم به زودی خواهی فهمید. من شروع کردم به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها، غذا دادن و شستشوی آنها. ده روز خدمت این ها را کردم، این شد ثمرش و آنها مرا فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید. پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد. 🔻دوستی و رفاقت خود را به خاطر اشتباهی گذرا از یاد نبرید! @Manifestly
✏️نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ در جنگی با دشمنان ایران، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ،نادر متوجه شد ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮمرد ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ. پس نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟؟" ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ.." @Manifestly
🔵🔵توجه توجه عده ای از کاربران کانال داستانهایی که کمی بلند باشن رو نمیخونن و با خودشون میگن کی حوصله داره این همه رو بخونه اما توجه به نکات زیر جالب توجهه. 🔹داستانها هر چه بلندتر باشن جذاب تر هستن و لذت بخش ترن 🔹پس از خوندن یک صفحه از داستان بلند دیگه بحث حوصله تبدیل به اشتیاق برای خوندن ادامه میشه. جوری که هر شب برای بیشتر گذاشتن داستان بلند درخواست داریم. 🔹بعد از خوندن داستان بلند سه خاتون بغدادی و شایان مصری(به زودی) با مطالب جدید و عرفان و تخیلاتی روبه رو میشید که تجربه عجیبی هست. برای امتحان فقط دو قسمت اول سه خاتون بغدادی رو بخونید. لینک قسمت اول https://eitaa.com/Manifestly/797
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۷ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۲ و اما ای ملک جوانبخت، دیشب قصه خاتون برتر در محضر سل
۳۸ 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر در ادامه گفت: اما پیر فرزانه نماینده حضرت سلیمان نبی، نترسید و ساکت ننشست و باز هم نصیحت و دلالت را شروع کرد. که پدرم با خشم و عصبانیت فریاد کشید، جلاد... و هنوز طنین و پژواک صدای پدرم در صحن سرسرای قصر محو نشده بود، که معلم مرا در آغوش گرفت و با صدای بلند وردی خواند، که در یک آن تمام مردمان، چه حاضران در سرسرای قصر و چه ساکنان دربار و چه ساکنان شهر تبدیل به سنگ شدند. و فقط من ماندم و آن پیر مهربان سپید موی. و باید ای خاتون زیبا برایت بگویم که آن مرد روحانی و نماینده حضرت سلیمان نبی، کتابی آسمانی برای من آورده بود که در آن دوران کوتاه تعلیم، خواندنش را به من یاد داد و آن کتاب همین است که الان در دست من است و قبل از ورود شما، مشغول خواندن آن با صدای بلند بودم.. بعد از اینکه همه مردمان گناهکار و فاسد این شهر تبدیل به سنگ شدند، آن پیر فرزانه گفت: تو باید هر روز آیات این کتاب مقدس را با صدای بلند بخوانی، تا بالاخره پای انسانی به اینجا برسد، و به وسیله او نجات پیدا کنی. و منظور من از نجات این است، که روح تمامی این موجودات سنگ شده به دوزخ می رود و تنها انسان بهشتی این شهر تو هستی که بعد از نجات از این سنگستان و آشنایی با دختری که به اینجا می آید، ازدواج کرده و چون عمرت در این دنیا سرآید، در بهشت خدا جای خواهی گرفت. خاتون بر تر برای سلطان سرزمین بین النهرین ادامه داد که: من به آن شاهزاده خدا پرست خوش سیما گفتم: آن انسانی که پیر فرزانه مژده آمدنش را به تو داد من هستم، برخیز و به من بیا. شاهزاده جوان خوشحال و شادمان همراه من به راه افتاد. و در طول راه گفت: من نمی دانیم از زمان سنگ شدن مردم این شهر تاکنون چند سال گذشته، اما روزان و شبان بسیاری را سپری کردم و خیلی از روزها هم به ساحل دریا رفتم، اما هیچ کشتی گذارش به آنجا نیافتاد. در ضمن سه طرف دیگر این شهر سنگ شده هم بیابان برهوت بی انتهایی است که آخر آن معلوم نیست. و من اگر گذشت ایام را حس نکردم، به خاطر این است که شب ها و روزهایم با خواندن کتاب آسمانی گذشته و غذایم از میوههای درختان و شکار پرندگان بوده. به جهت ایمان به خدا و امیدواری به نجات بوده که تا به حال زنده مانده ام خاتون بر تر در ادامه داستان خود گفت: من و خواهرانم و آن شاهزاده خداشناس و خوش سیما سوار بر کشتی شدیم و ناخدا که بعد از فروکش کردن طوفان مسیر اصلی را پیدا کرده بود. به راه خود ادامه داد. اما خواهرانم وقتی آن شاهزاده را همراهم دیدند، از من درباره او سؤال کردند و چون گفتم که قصد ازدواج با او را دارم، از شنیدن این مطلب قیافههای خواهرانم در هم فرو رفت و هر دو با هم گفتند: مگر قرار ما با هم این نبود که دیگر هرگز شوهر نکنیم. و من در پاسخ خواهرانم گفتم: این شما بودید که بعد از دو بار، آنهم بی مطالعه و نشناخته ازدواج کردن و مال و سرمایه از دست دادن، به من قول دادید که دیگر به فکر ازدواج نخواهید افتاد. اما من که چنین قولی را به شما ندادهام. گذشته از این، اگر واقعا از وجود این مرد به عنوان همسر من ناراحت هستید، من تمام سهم خود از ثروت و کالایی را که در این کشتی داریم، به شما دو خواهر می بخشم. یعنی این شما و این سرمایه شروع به قدم زدن و گشت و گذار در آن جا نمودم، که هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. تا اینکه بعد از ساعت ها راه پیمایی در حالی که نگران وضع همسرم بوده، و از ناسپاسی و توطئه شوم خواهرانم سخت عصبانی بودم، جلوی روی خود در چند قدمی ماری را دیدم که خش خش کنان به جانب گنجشکی که محسورش شده و قدرت پریدن نداشت میرفت. میرفت تا گنجشک را شکار کرده و طعمه خویش گرداند، یک لحظه چشمانم به چشمان ریز و ماش مانند گنجشک بیچاره دوخته شد، گویی که گنجشک با نگاه خود از من کمک می طلبید. من بدون ترس از اینکه ممکن است مار به خودم حمله کند و مرا نیش بزند، سنگ بزرگی از روی زمین برداشتم و سر مار را نشانه گرفته و سنگ را با شدت هر چه تمام به طرف سر مار پرتاب کردم، که خوشبختانه با همان ضربه اول سر مار متلاشی شد و گنجشک جیک جیک کنان بر بالای سر من چرخی زد و به آسمان پر کشید و رفت. و من بعد از ساعتها پرسه زدن در آن جزیره دورافتاده غیر مسکونی، در حالی که به شدت از دست خواهرانم عصبانی بودم و احساس پشیمانی از محبت های خود در حق ایشان می کردم، در زیر درختی به خواب رفتم. چون صبح روز بعد با طلوع خورشید از پهنه شرق دریا، چشمان خود را باز کردم، دختر جوان بسیار زیبایی را در کنار خود دیدم، که در حال نوازش کردن دستانم بود. دختر بلافاصله به من سلام کرد و گفت: ای خاتون مهربان من برای کمک به شما آمده ام. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1307 قسمت بعد
آنان که دستی را که نانشان میداد گاز گرفتند،محکومند به بوسیدن پاهایی که لگدشان میزند. 👤اریک هافر @Manifestly
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ✏️ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ، ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ‏ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ‏ ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ : ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ : ” ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ” ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید: ” ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ “ ﺍﻣﺎ در میان تعجب همگان مردم ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ شنیدند ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ گفت: ” ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ “ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ‏(ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼامام) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ . ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ حرمت ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺩﺭ محلی ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ که اینک ﻫﺮکس ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮد. 🔻منبع گوگل پلاس حیدر نیری بر گرفته از 📚داستانهای شگفت ✏️محمد محمدی اشتهاردی @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر
🔴اصلاح شد ۳۹ 👈۲۴ از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمده‌اید؟ من که هر چه این جزیره را گشتم نشانی از آدمیزاد در آن ندیدم. و دخترک جوان زیبارو گفت: من همان گنجشکی هستم که مار قصد جان مرا کرده بود و شما با سنگ سر او را کوبیدید. من که زندگی خود را مرهون محبت شما هستم، اکنون برای کمک به شما آمدم و در ضمن باید بگویم، من از طایفه جنیان هستم. که دورادور شاهد زندگی تو و بلاهایی که خواهرانت بر سر تو آوردند، بوده ام و مخصوصا با جن دیگری خود را به شکل مار و گنجشک در برابرت در آوردیم، تا ببینیم که یک انسان، بعد از آن همه مصیبت که بر سرش می آید. آیا باز هم می تواند مهربان باشد و محبت کند، وقتی در عین پریشان حالی و درماندگی ات، باز هم آن مهربانی و فداکاری را از تو دیدیم، آن چنان ما دو اجنه تحت تأثیر قرار گرفتیم که وقتی تو در زیر سایه درخت خوابت رد، پرواز کنان خود را به کشتی رساندیم، و تمام کالا و مال التجاره تو را با خواهرانت به شهر بغداد بردیم. اکنون هم سرمایه و کالاهای تجاری تو بی کم و کاست، و هم دو خواهرانت در نهایت عجز انتظار تو را در خانه ات میکشند. اکنون آماده باش تاتو را در یک چشم برهم زدن از این جزیره دور افتاده غیر مسکونی به خانه ات در بغداد ببرم. ای ملک جوانبخت، خاتون برتر ادامه داد که چون صحبتهای آن دختر زیبا به پایان آمد، ناگهان از مقابل چشمان من محو شد و بعد دستی از آسمان پایین آمد و مرا در بر گرفت و به بالا برد و پرواز کنان مرا آورد و آورد، تا اینکه به بالای شهر بغداد رسیدیم. و مرا در حیاط خانه ام بر زمین گذاشت و من چون خود را در صحن حیاط خانه ام دیدم، مجددا آن دختر زیبارو در مقابلم ظاهر شد و گفت: و اما این دو سگ که با زنجیر به ستون ته حیاط بسته شده اند، دو خواهر تو می باشند. و ما این دو خواهر ناسپاس را اگر که به این شکل در آورده ایم، نه اینکه دلمان فقط برای تو سوخته باشد، زیرا که دو خواهر تو از ما عفریتها و دیوها و جنها هم پست تر هستند. و اگر انسانی در لباس آدمیت، کارش به جایی برسد که در مقام رذالت و پستی و حسادت و ناسپاسی، بخواهد گوی سبقت را از ما برباید، ما جنیان طاقت نیاورده و او را مجازات میکنیم. و اکنون این دو خواهر تو که به شکل دو سگ در آمده اند، باید تا آخر عمر زجر بکشند و عذاب ببیند، که ما جنیان نیز هرگز دلمان به این سنگی و سختی نیست. و اما به کیفر ضربات تازیانه جاشوهای کشتی بر بدن تو، که قبل از به دریا انداختنت زدند، تو باید هر روز سی ضربه تازیانه، آن هم با شدت و حدت، بر تن این سگها بزنی و اگر دلت بسوزد و کوتاهی کنی، ما جنیان تو را هم به شکل سگ در آورده و مثل این دو به زنجیر می کشانیم. و آن وقت یقین بدان که این دو سگ درنده بلافاصله تو را پاره خواهند کرد. و ضمنا تا زمانی که هر روز سی ضربه تازیانه بر این سگان بزنی، دورادور مراقب توبوده و در مواردی به کمکت خواهیم آمد و از مهلکه ها نجاتت خواهیم داد. و اما ای سلطان والا، این بود داستان زندگی من، و اگر دیدید من بعد از زدن شصت تازیانه به این دو سگ، آن چنان به حالت اغما افتاده و از حال رفتم، به این خاطر است که هنوز هم دلم به حال خواهرانم می سوزد. اما چه کنم که اگر هر روز خواهرانم را زیر تازیانه نگیرم، خودم هم تبدیل به سگ خواهم شد و در ضمن آن اجنه مرا گفت: اگر کسی در مقام سؤال از تو درباره علت برآید و بخواهد راز سگها را بداند، ما به وسیله دیگر اجنه ها، مکت میکنیم که سؤال کننده را بکشی و نابود کنی. و اکنون ای سلطان والاتبار من از آینده خود بیمناکم، زیرا نمیدانم حال که اسرار جنیان را در محضر شما برملا ساختم، چه بر سرم خواهد آمد. و در اینجا بود که وزیر بِخرَد سرزمین بین النهرین به سخن در آمد و گفت: تا در این قصر هستی، از جادوی جنیان در امانی، و باز تا در این قصر هستی احتیاجی به این که خواهرانت را باز هم زیر ضربات تازیانه بگیری نیست. آن گوشه بنشین تا ببینم که چه باید کرد. چون قصۂ خاتون بر تر به پایان رسید، او به امر آن وزیر خردمند، قلاده دو سگ در دست ، در گوشهای از تالار بر زمین نشست. سپس امیر شهر بغداد رو به خاتون دوم کرد و گفت: حالا نوبت ست که بگویی کیستی؟ از کجا آمدهای و از کی با این دو خاتون هم خانه شدهای؟ و ماجرای جای آن تازیانه ها بر بدن تو ان کی و از چیست؟ و از تو هم انتظار داریم هم چون خاتون اول، حقیقت مطلب را تمام و کمال بگویی. خاتون دوم در برابر سلطان زمین ادب را بوسید و این گونه شروع کرد که، پدر من از تجار بسیار معروف و سرشناس دیار لب بود. و من تنها دختر او بودم که ناگهان شبی پدرم سکته کرد و مرد و مرا با ارثیه بس هنگفتی تنهای تنها گذاشت. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1332 قسمت بعد
🔆پيامبر اسلام (ص): هر كس برادر خود را براى گناهى كه از آن توبه كرده است سرزنش كند، نميرد تا خود آن گناه را مرتكب شود 📚تنبيه الخواطر ✏️وَرّام بن ابی فراس حلی @Manifestly
داستان زیبای سه قسمتی از شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول بازرگانی بسیار ثروتمند بود . فرزندانش بزرگ شدند ، از به دست آوردن کار و شغل روی گردان بودند و دنبال کار و حرفه نمی رفتند. شروع به ول خرجی ثروت پدر کردند. پدر لازم دانست فرزندان را پند دهد و سرزنش کند. پسران بازرگان اندرز پدر شنیدند و فواید آن را خوب دانستند و برادر بزرگ تجارت را پیشه کرد. و سفر به جاهای دور را انتخاب کرد و با او دو گاو بود نام یکی "شنزبه" بود و دیگری "نندبه". در مسافرت به باتلاقی برخوردند ٬ شنزبه در آن ماند ٬ با تدبیر او را نجات دادند. در آن حال توان حرکت نداشت . پسر بازرگان مردی برای مراقبت او گذاشت تا پرستار وی باشد تا وقتی قوت گرفت با خود ببرد. کارگر (مراقب گاو ) روزی آن جا ماند ٬ خسته شد ٬ شنزبه را رها کرد و رفت و به پسر بازرگان گفت : گاو از بین رفت.شنزبه به مرور زمان بهبودی یافت و دنبال چراگاه می رفت تا این که به مرتعی زیبا رسید آراسته به انواع و اقسام گل ها و گیاهان خوشبو. چون مدتی آن جا ماند و نیرو گرفت ٬ خوشی فراوان او را مست کرد و با شادی بسیار فریادی بلند کشید.در اطراف آن چمن زار شیری با حیوانات وحشی و درنده بسیار تحت فرمان زندگی می کرد. او هرگز گاو ندیده و صدایش نشنیده بود. همین که صدای گاو به گوشش رسید ترسید. نمی خواست درندگان بدانند که او می ترسد بنابراین از محل زندگی خارج نمی شد.در پیروان او دو شغال بودند.نام یکی "کلیله"بود و دیگری "دمنه" و هر دو بسیار زیرک دمنه که حریص و جاه طلب تر بود ٬ به کلیله گفت : نظرت در مورد سلطان چیست که درخانه ساکن مانده و شکار و شادی را ترک کرده است ؟ کلیله گفت : به تو چه ربطی دارد ؟ ما در درگاه سلطان زندگی آسوده ای داریم و غذایی برای خوردن داریم. این موضوع را فراموش کن. دمنه گفت : هر که به پادشاهان می خواهد نزدیک شود به طمع غذا نیست که شکم در هر جایی و با هر چیزی پر می شود. فایده ی نزدیکی به پادشاه ارتقای مقام است و پرورش دوستان و غلبه بر دشمنان. کلیله گفت : شنیدم آن چه گفتی ٬ اما عقل خود را قاضی کن و بدان که هر گروهی مرتبه ای دارد و ما آن گروه نیستیم که برای رسیدن به این مقام ها تربیت و آماده شده باشیم و و برای آن بتوانیم تلاش کنیم. دمنه گفت : مقام ها مال جوان مردان و با همت ها است و برای رسیدن به آن رقابت می کنند.هر که شخصیت والا دارد خود را از مرتبه ی پایین به مقام و الا می کشاند و هر که ضعف اندیشه دارد و عقل ناقص از مقام والا به مرتبه ی پست می رسد. کلیله گفت : فکرت چیست؟گفت : می خواهم این موقع که شیر دچار شک و سرگردانی شده نزد او بروم تا با اندرز من آرامشی یابد و این گونه به او نزدیک و به مقامی برسم. کلیله گفت : چگونه می دانی که شیر دچار سرگشتگی شده ؟گفت: با هوش و دانش خود نشانه های آن را می بینم که خردمند با دیدن ظاهر به درون پی می برد. کلیله گفت : چگونه نزد شیر قرب و نزدیکی می یابی ؟ زیرا تو خدمت پادشاهان نکرده ای و راه و رسم آن نمی دانی. دمنه گفت :وقتی مرد دانا و توانا باشد انجام کار بزرگ و برداشتن بار سنگین او را آزرده نمی کند. کلیله گفت: هر چند من مخالف آن هستم اما خداوند بلند مرتبه این تصمیم را با خیر و خوبی و سلامت همراه گرداند. دمنه رفت و به شیر سلام کرد. شیر او را صدا زد و گفت : کجایی ؟ گفت : در درگاه پادشاه اقامت گزیده ام و آن را محل بر آوردن نیازها و آرزوها یم قرار داده ام و منتظرم فرمانی صادر شود تا با اندیشه و خرد خود آن را به انجام برسانم . وقتی شیر کلام دمنه شنید ٬ رو به نزدیکان کرد و گفت: هنرمند جوان مرد گرچه دارای مرتبه پایین و دشمن بسیار باشد با عقل و مردانگی خود در میان جمع شناخته می شود. چنان که اگر روشن کننده ی آتش بخواهد شعله را پایین نگه دارد ناگهان بالا می رود.دمنه با این سخن شاد شد و گفت : بر همه خدمتکاران و اطرافیان پادشاه لازم است هر پندی که به نظرشان می رسد ٬ بیان و اندازه ی درک و دانش خود را به نظر سلطان برسانند که پادشاه تا زمانی که زیر دستان خود را خوب نشناسد و از کمیت اندیشه و اخلاص هر کدام آگاه نباشد از بندگی آنان بهره ای نمی تواند بگیرد و در گزینش ایشان فرمانی نمی تواند دهد... ادامه دارد... @Manifestly