eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
783 ویدیو
3 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸چقدر صبح را دوست دارم ✨نفس عمیق میکشم 🌸و با یک بسم الله ✨روزم را آغاز میکنم 🌸و به شکرانه هر آنچه ✨خدایم داده 🌸شادم و مهربانی میکنم ✨و ازخدای مهربان 🌸برای دوستانم ✨طلب خیر و برکت میکنم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
۱۸ فروردین
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ مشغول جمع کردن میز و ظرفها شد.همه جا را مرتب کرد و چراغ را خاموش کرد‌.بهرام داخل پذیرایی نبود.حتما خوابیده بود.وارد اتاقشان شد.صدای نفس های آرام و عمیق مرد زندگی اش به گوش میرسید.روی تخت نشست و به او خیره شد.باید چکار میکرد تا بتواند بهرام را راضی کند؟در اندیشه بردن بهرام به مطب علایی بود.بردنش به آزمایشگاه.کش مویش را باز کرد.موهتی سیاه و لختش روی شانه اش ریخت.سرش به بالش نرسیده خوابش برد. جمعه خنک پاییزی داشت روی سردش را به همه نشان می داد.سارا از خواب بیدار شده بود و داشت داخل کارگاهش روی سفارشی که گرفته بود کار میکرد.هنوز صبحانه نخورده بود.بعد از جر و بحث شب گذشته اش با بهرام،اشتهایی برایش نمانده بود. -سلام پیکاسو!اینجایی؟ بهرام از خواب بیدار شده بود و داشت به سارای قلمو به دست نگاه میکرد. -سلام.صبح بخیر. -صبح بخیر.صبحانه خوردی؟ -نه. -پس بیا بذار با هم بخوریم. -باشه برو اومدم. دوباره مشغول نقش زدن روی بوم زیبایش شد.نقاشی به مراحل پایانی اش رسیده بود.حالا فقط نیمکت کهنه و قدیمی وسط پارک مانده بود.تنها هم صحبت بید مجنون داخل نقاشی. صبحانه را در صلح و آرامش خوردند.بهرام چند وقتی بود که دیگر جمعه ها سر کار نمی رفت و در خانه میماند. -بریم امروز خونه مامانم اینا. -برای چی؟ -دیدن سهراب دیگه.امروز مریم می‌ره خونه. -أی بابا.چه گیری افتادیم‌ها‌. -چه گیری مثلا؟ -هیچی هیچی.ول کن.حوصله جر و بحث ندارم. -پس عصر یه سر بریم. سارا که حرفش تمام شد به کارگاهش رفت.چیزی به پایان مهلتش نمانده بود و باید تمامش می کرد.بهرام هم نشسته بود پای حساب و کتاب های هفته ای که گذشته بود.زن و شوهر هیچ حرفی نمیزدند.سرشان به کار خودشان گرم بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
۱۸ فروردین
رمان ۹۰۲ قسمته وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله @HappyFlower لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات https://harfeto.timefriend.net/17373710703564 گروه نقد و نظر https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
۱۸ فروردین
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮نجات خانواده‌ی جوان از آواره شدن! این خانواده برای درمان بیمارشون تمام اموال و رهن خونه رو مصرف می‌کنن و مجبور میشن ۳ ماه توی پارک و چادر زندگی کنن! الان صابخونه وسایلشون رو مزایده گذاشته و اگه تا شنبه بدهی رو پرداخت نکنن وسایلشون رو از دست میدن! برای رهن خونه و پس گرفتن اثاث منزلشون حدودا ۶۰ میلیون لازم دارن! ❞در صورتی که مبلغ مورد نیاز خانواده تامین بشه، مبالغ اضافه صرف سایر امور مجموعه، معرفی خیریه، فرهنگی و نیکوکاری خواهد شد پس واریز شما با نیت در نظر گرفته می‌شود. ❝ 📌 حساب‌ ، و امور خیریه مسجد حضرت قائم(عج)👇
5041721113821434
380700010002212351634001
🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
۱۸ فروردین
🏮 امور خیریه مسجد حضرت قائم(عج‌) یکی از معتبرترین مراکز محرومیت زدایی در مناطق محروم کشور می‌باشد و با خیال راحت می‌تونید در همه امور این مجموعه مشارکت کنید. برای دیدن گزارشات این مجموعه ردی لینک زیر کلیک کنید.👇 اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
۱۸ فروردین
‍  دراین هوایِ بهاری، شدم دوباره هوایی بهار می‌رسد، اما... بهارِ من! تو کجایی؟! 🌹🍃
۱۸ فروردین
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ کم کم نیمکت چوبی پا به عرصه حیاتِ روی بوم می‌گذاشت. سارا عقب عقب می‌رفت و حیرت زده به شاهکاری که خلق کرده بود می‌نگریست. بید مجنون تنها و یک تنه وسط پارک جنگلی زندگی می‌کرد و نیمکت چوبی از سایه خنکی که بید برایش خلق کرده بود کیف می‌کرد. برقی از چشمان خالق تابلو گذشت و خندید. کارش به پایان رسیده بود. از پذیرایی و مرد بی احساس صدایی در نمی‌آمد. بوم را بدون اینکه تکان بدهد همان‌جا رها کرد. وسایلش را جمع و جور کرد و از غار تنهایی‌اش بیرون آمد. -بهرام جان. کجایی؟ صدایی از مرد یخی به گوش نمی‌رسید. ساعت روی دیوار پذیرایی چهار بعد از ظهر را نشان می‌داد. کم کم به غروب نزدیک می‌شدند و باید قبل از شام خودشان را به منزل صفدر می‌رساندند. ولیمه سهراب در خانه صفدر داده می‌شد و اکثر فامیل جمع بودند. خاله اکرم هم می‌آمد حتی! -بهرام نیستی؟ انگار مرد پخته خانه سارا نبود. به اتاق خواب رفت. بهرام خوابیده بود. مثل بچه‌ها. سارا خنده‌ای کرد که ناگهان سر بهرام بلند شد و خیره خیره با چشمان مشکی و ریزش نظاره گر زن جوان روبرویش شد. -چیه می‌خندی؟ -بامزه خوابیدی! -إ. چه عجب‌ خنده تو رو هم دیدم. -دوست داری دعوا راه بندازیا. -نه دوست دارم باهات کل کل کنم. خوب بلبل زبونی می‌کنی! سارا حرصش درآمد. دستی به پشت سرش برد و کش موهایش را با غیظ سفت کرد. -فعلا وقت نیست. باید زود بریم تا قبل شام اونجا باشیم. -آره می‌دونم. خونتونم ته شهره باید حداقل یک ساعت زودتر راه افتاد. طعنه و تحقیر مثل نقل و نبات از دهان بهرام خارج می‌شد. خانه سارا هر چقدر هم که در پایین شهر بود صفایی در آن رونق داشت که در خانه مجلل بهرام نبود. سارا جوابی به این طعنه بهرام نداد و مشغول آماده کردن وسیله‌هایش برای رفتن شد. مانتو و روسری خوش رنگی را که تازه خریده بود از کمد بیرون آورد. شلوار راسته مشکی و خوش پوشش را هم از کشو بیرون کشید. همه چیز حاضر بود. بهرام به عادت همیشه رفت تا دوش بگیرد و بعد کت و شلوار گران قیمتش را که با آن به همه فخر می‌فروخت بپوشد. یک ربعی گذشته بود که زوج زر نشان آماده حرکت بودند. سارا برای آخرین بار از وجود زنجیر طلا داخل کیفش مطمئن شد و در آن را بست. پشت سر بهرام به داخل کوچه رفت و سوار پرشیا شد. بهرام ماشین را روشن کرد و دنده را به مقصد ولیمه خوران سهراب جا زد و لاستیک‌ها با جیغ بنفشی از زمین کنده شدند. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
۱۸ فروردین
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ ترافیک عصر جمعه راننده لهجه دار و عصبی پرشیای مشکی را عصبانی کرده بود.مرتب بوق می زد و زیر لب به راننده های دیگر بد وبیراه می گفت.گویی همه تازه گواهینامه گرفته اند و او تنها کسی است که بیست سال است پشت رول مینشیند.سارا از دست حرف های بهرام بیشتر از ترافیک کلافه شده بود. -وای بهرام بسه دیگه!چقد ناسزا میگی؟ -کوری؟نمیبینی چطوری رانندگی میکنن؟ مشغول حرف زدن با سارا بود و ماشینی که در لاین بغلی بهرام ایستاده بود از غفلت بهرام استفاده کرد و وارد لاینش شد.بهرام مثل ببر زخمی فریاد کشید: -هو!گاری چی!چیکار میکنی؟راه مال منه! مرد ماشین جلویی که سوار دویست و شش نقره ای بود از داخل آینه برو بابایی نثار بهرام کرد.معلوم بود حوصله دعوا و درگیری ندارد.بهرام ولی کوتاه بیا نبود.باز هم ناسزا بارش کرد.مرد این بار سرش را از داخل ماشین بیرون آورد و گفت: -چیه داداش!مگه خیابونو خریدی؟ارث باباته؟دوست داشتم بیام این ور. سارا شاهد رنگ و رخسار بهرام بود که به قرمزی می زد و درحال انفجار بود.ترسید و دستش را روی دست بهرام گذاشت تا از ماشین پیاده نشود و دردسر درست نکند. -آره ارث بابامه.چی میگی حالا یابو؟! مرد دویست و ششی که این را شنید خواست از ماشین پیاده شود که زنش مانع شد.سارا هم از این طرف دست بهرام را گرفته بود. صلوات میفرستاد و دعا دعا میکرد راه باز شود.کم کم ماشین ها داشتند به حرکت در می آمدند.مرد دویست وششی لحظه آخر سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: -با اون لهجه داغونت معلومه تازه اومدی اینجا.بی فرهنگ! بهرام از حرص دستش را مشت کرد.دنده را طوری جا زد که سارا خودش را جمع و جور کرد و سر جایش نشست.به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.تنش هنوز میلرزید و دستانش یخ کرده بودند. -پُرو.سوسول.فکر کرده نمیدونم ماشینو بابا جونش انداخته زیر پاش!بدبخت اگه بابات نبود باید فرغون سواری میکردی!مرتیکه.. سارا فریاد زد.تا به حال این همه بدوبیراه یک جا نشنیده بود: -بسه دیگه.أه.غلط کرد.ول کن نیستی!! بهرام پوفی کرد و پایش را تا ته روی گاز فشار داد.سارا از شدت استرس و هیجانات منفی گریه اش گرفته بود.دستش را جلوی صورتش گرفت و به جلو خم شد.کیفش را چون عزیزی محکم به خودش فشرد و تمام غصه و غم و خجالت آن لحظات را با او تقسیم کرد.شوهرش حسابی آبرویش را برده بود! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
۱۸ فروردین
14.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوایی اتوی مخزن دار صنعتی باکیفیت بخری؟ دنبال جای مطمن میگردی که جنس اصلی و با ضمانت برات بفرسته؟ آیدی کانال👇 @azizicenter فروشگاه لوازم خانگی عزیزی بانه به کل ایران بهترین جنس هارو با گارانتی و ضمانت براتون میفرستن برای دوستانی هم که مشاوره لازم دارن میتونن درخواست مشاوره بکنن و جنس مورد نیازشونو بخرن اگه دنبال همچین لوازم خانگی باکیفیتی میگردی پس حتما یه سر به کانالمون بزن😊 با قیمت های استثنایی و بهترین کیفیت تمامی اجناس این فروشگاه تا ۱۸ ماه گارانتی تعویض دارن😍 همین الان وارد لینک کانالمون شو که کلی از این محصولایی جذاب برات دارم لینک کانال بزرگ لوازم خانگی عزیزی👇 https://eitaa.com/joinchat/3305832755C880dc57973 شماره تماس👇👇 👤عزیزی +989182955776 @khanegi_azizi +989186700897 @mehran_azizi 📍آدرس حضوری ما:بانه _پاساژ بهشت_طبقه همکف_اول راهرو۳ _پلاک۱۲۹ عزیزی
۱۹ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ فروردین
دریاب که ایام گل و صبح جوانی چون برق کند جلوه و چون باد گریزد... سلام همراهان🌺🌺🌺
۱۹ فروردین
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ لاستیکهای پرشیای مشکی طول کوچه بنفشه را پیمود و مقابل خانه قلی زاده ها توقف کرد.زن لرزان و یخی از ماشین پیاده شد و مقابل خانه بچگی هایش قرار گرفت.زنک در را فشرد و وارد خانه شد.بهرام ریموت را زد و همسرش را همراهی کرد.صفدر بیرون آمد و پله های ایوان را طی کرد و به سمت زن و شوهر تازه از راه رسیده رفت.دخترش را بوسید و با بهرام دست داد.سارا به سرعت پله ها را طی کرد و به سمت اتاق مریم و سهراب رفت. -سلام. مادر کنار مریم نشسته بود و داشت کمکش میکرد تا به سهراب شیر بدهد.با دیدن سارا خنده ای کرد و بلند شد. -سلام مادر.خوش اومدی.بیا.بیا بشین اینجا. سارا از خدا خواسته به سمت مادر و مریم رفت و کنارشان جا گرفت.مریم رنگ و رویش بهتر از روز قبل بود و با لذت به بچه اش شیر میداد. -مامان چه سوت و کوره.پس کبری ولیلا کجان؟ -والا مادر درگیر بچه هاشونن.کبری با چهارتا بچه،لیلا هم با سه تا.خب خودشونو جمع کنن هنر کردن. سارا خندید.بلند و شاداب.انگار نه انگار چند لحظه پیش مثل بید مجنون داخل بومش داشت میلرزید و میگریست. -خب کاری نداری من بکنم؟ سارا درحالیکه داشت مانتویش را از تن خارج میکرد با مادر گفتگو میکرد. -نه مادر.همه چی حاضره.من برم به بهرام خان هم سلام کنم.زشته. مادر از جایش بلند شد و به سمن در اتق رفت.سارا جای مادر را پر کرد و کنار مریم نشست.با عشق نشغول دیدن خواهر کوچکش که حالا نشان مادری را برگردنش آویخته بود نگاه می کرد. -سختت نیست؟خوبی؟ مریم سرش را بلند کرد و به سارا نگاه انداخت.چهره سارا از همیشه مهربانتر به نظر میرسید. -نه آبجی.خیلی خوبه.البته فعلا خوبه. خنده ای کرد و به سر سهراب دست کشید.پسر کوچک مریم و سهیل حالا خوابش برده بود و مریم آهسته او را روی تخت کنار خودش قرار داد.سارا سهراب را برداشت و داخل گهواره قرار داد. -من برم بیرون.تو یکم بخوال.مهمونا میرسن سرحال باشی. -خدا خیرت بده سارا. سارا لامپ را خاموش کرد و از اتاق خارج شد.به پذیرایی نگاهی انداخت و پدر و بهرام را دید که گرم اختلات کردن بودند.بهرام مثل همیشه پایش را روی پای دیگری انداخته بود و دستهای درهم قلاب شده اش را رویشان نشانده بود.پدر هم ساده و صمیمی کنار داماد پولدارش نشسته بود و به حرفهایش گوش میکرد.گویی هنوز شرمندگی آتش سوزی دوسال پیش را به دوش میکشید. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
۱۹ فروردین