سلام به همه اعضای قدیم و جدید
امروز جمعه هست یه پارت ویژه داریم
از کدوم رمان باشه؟
@admin_roman
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت52 🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد
#لجبازی
#قسمت53
🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه....
ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم
نوید: آخه تو یه ذره غرور نداری؟! چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟!
صدای نگار هم بالا رفت و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره!... تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی
تو برای من هیچ کس نیستی؟ نوید با صدای بلند تری داد زد: خفه شووووو!
یا بسم الله..اینجور که این داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده.. آخه اینجا هم جای دعواست؟!...نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد؟ هردوشون ساکت شدن... نوید از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا... اینجا چه خبره؟!.. خب اینا چشونه؟!..
با شنیدن صدای آهنگ "پلنگ صورتی "نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سر من که توی همچین مواقع گوشیم رو سایلنت نمیذارم...خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم..صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود، خیلی رو مخم بود...گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم.....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود... اووووف اینم وقت گیر آورده وسط کارآگاه بازی من؟! تا خواستم جواب بدم قطع شد...ای درد بگیری پرمیس.....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...با دیدن نوید که داشت بهم نزدیک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجایی که من شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد.... دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نوید نزدیک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- سلام..من تازه اومدم.. نزدیک تر اومد... تقریبا بهم رسیده بود، گفت:
- سلام... کی رسیدی؟!..چه بی سر صدا! والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی..
گفتم: خب...دیگه...سرش رو تکون داد و با کلافگی و بی حوصلگی گفت:
- مامان اینا نیستن... با تعجب گفتم: کجان؟!
دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش.... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت.... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از طرف پرمیس بود... خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد. با عصبانیت بهم خیره شده بود...یا بسم الله این چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم...بهم رسید و گفت:امروز من از اینجا میرم...همینو میخواستی؟!
*******
با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم: چی؟!... نفس عصبی ای کشید و گفت:
- ببین یا به این داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه یا من از این خونه میرم! با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
خب برو!... خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بایستم...با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
- بازوم رو ول کن چیکار داری؟! بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت:
- تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟
با کلافگی گفتم: - به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟!
- به نوید... تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اینجا برم؟! دیگه آمپر چسبوندم..به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میدید!؟...اصلا مسائل نگار و نوید به من چه ربطی داره؟!.. من فقط به خاطر کج سلیقگی نوید حرص میخورم همین... توی چشماش خیره شدم و گفتم:
- من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!... به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه ای تورو از اینجا بیرون کنم؟! نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت:
نمیدونم..... وجود من مانع این میشه که با آرشام باشی.... چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص خوردنت میشه... واسه همین این نقشه دوست داشتن رو با نوید ریختی! دستم رو با عصبانیت مشت کردم... دلم میخواست همین مشتم رو بكوبونم توی دهنش... آخه آدم تا چه حد میتونه سبک عقل باشه؟!
- چیه؟..رفتی تو فکر؟... سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- تو.... کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام دیدی که انقدر من رو میبندی به ریش آرشام؟! با عصبانیت گفت:
همون شب.... کنار استخر ... خودم دیدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!... مشخصه تو داری آرشام رو از من میدزدی! خواستم حرفی بزنم که دیدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به به جایی خیره شد و حرفی نزد... رد نگاهش رو دنبال کردم و برگشتم و با دیدن آرشام چشمام گرد شد...اولین بار بود آرشام رو اینجوری میدیدم.....مضطرب بود و چشماش دودو میزد...نگار با لحن لوسی که چندشم میشد
گفت: آرشامی
آرشام بی توجه بهش گفت:
- اممممم...چیزه... نوید... توی خونه نبود. گفتم شاید اومده توی باغ نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت:رفت سمت پارکینگ...کارش داری؟! متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اینکه بیشتر از این جلوی نگار سوژه نشم گفتم:
- من تازه اومدم...ولی... نوید رو دیدم رفت سمت پارکینگ... سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت...دوباره منو نگار تنها شدیم...از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون به راه افتادم...
eitaa.com/manifest/1670 قسمت بعد
پارت ویژه رمان لجبازی رای آورد
پس امروز سه پارت لجبازی داریم(یکی گذاشتیم دو پارت دیگه مونده) و دو پارت قرعه
🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت72 🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند
#قرعه
#قسمت73
🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم.من که تا حالا مجوز ندیدم..ولی این مهر و امضا شده..حتما اصله..
با ناله گفتم :
پس خاک تو سرمون..
******************
راشا رو به پسرا گفت : به غیر از این سه تا خواهر بقیه می تونن برن.. تارا با اعتراض گفت :
ا..اخه چرا؟..این دیگه چه جورشه؟... راشا با اخم گفت : حرف نزن خواهر من..
همین که گفتم.. صاحب اینجا شما سه نفر هستید پس باید با شما برخورد
بشه
رادوین به طرف مهمان ها رفت و به کمک 3 تا از پسرا آنها را بیرون برد.. راشا و رایان نگاهی به دخترا انداختند..رنگ نگاهشون شیطنت داشت ولی دخترا انقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند..
رایان رو به راشا گفت :چشماشون رو ببند.. باید ببریمشون پایگاه..
هر سه دختر رنگ پریده به دستمال های مشکی که در دست راشا بود نگاه می کردند.. کم مانده بود اشکشان در بیاید.. نگاهشان با ترس به پسرا بود که در لباس مبدل ماموران گشت جلویشان ایستاده بودند..
رادوین هم به جمعشان پیوست..نامحسوس به راشا و رایان اشاره کرد.. قرار بود اون سه تا پسر رو بعد از پایان کار رد کنند که همین کار را کرده بودند..الان فقط خودشان بودند و دخترا..
********************
داخل ون بودند. چشمان دخترا بسته بود..رایان و راشا عقب کنارشان نشسته بودند و رادوین رانندگی می کرد..
تانیا با حرص گفت :دارین مارو کدوم گوری می برید؟..اصلا کجای قانون نوشته شده که باید با یه شهروند چنین کاری کرد؟..
ترلان :همچین ریختید تو خونه و مارو گرفتید که انگار قتل کردیم..دیگه چرا چشمامون رو بستید؟..
تارا: من مطئنم شما سه تا مامور نیستید..
راشا داد زد :خفه شید..
دخترا تعجب کردند و از طرفی ترسیده بودند..
رایان بلند خندید و گفت : به به.. حس ششم خانما هم به کار افتاد..نه.. خوشم اومد..اینبار زدید به هدف..ایول..
ترلان با صدایی مرتعش گفت :ش..شماها.. ک.. کی هستید؟..چی از جونه ما می خواید؟.. رایان با خنده گفت :خیلی چیزا که بعد خودتون می فهمید...
هر سه نفر صداهایشان را تغییر داده بودند و میشه گفت کلفت تر از حد معمول برای همین دخترا حتی با چشمان بسته هم قادر به تشخیص آنها نبودند..
تارا تند و تیز گفت :خیلی پستید..تو لباس مامور خودتونو جا زدید بعد هم ما رو دزدیدید که چی بشه؟ پول می خواین؟..د اخه چی از جونه ما می خواین كثافتا؟..
راشا کمی جلو رفت..بازوی تارا رو تو چنگ گرفت و با لحن خاصی گفت : کم جیغ جیغ کن کوچولو.. چرا انقدر عجله داری؟..به وقتش می فهمی که از تون چی می خوایم..چنان درسی بهتون بدیم که دیگه ..
ادامه نداد و قهقهه زد رادوین کناری نگه داشت..تا چشم کار می کرد بیابان بود و تاریکی..
******************
رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند.. دخترا به ون تکیه دادند. بدنه ی سمت چپ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا.. هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند.. کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های آن دو بود.. غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می آوردند.. همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد..
*****************
" رایان "👇
رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید.. طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد.. مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه. بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد..
رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد..
- دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه.
تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته و در به دردی چیه؟..هان؟..
چونه ش رو گرفتم تو دستم.. جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم..
-ت..تو رو خدا.و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟.. آه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن.به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟.. با وحشت گفت :ن..نه
خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟.
همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه ..
https://eitaa.com/manifest/1671 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت53 🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی
#لجبازی
#قسمت54
🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو میکردم...ای خدا....دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...ای بابا این پرمیسم وقت گیر آورده ها! کیفم رو برداشتم و از توش گوشیم رو در آوردم............اس رو باز کردم:
چرا جواب نمیدی؟به دیار باقی شتافتی؟
اینم از رفیق من...نه خدا نکنه ای نه کوفتی نه زهرماری نه سلامی!...اس قبلی رو باز کردم:
- سلام آجی چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ نگران شدم...
نه مثل اینکه نباید غیبت میکردم...خب لابد اینجا عصابش آروم بوده من جواب ندادم خط خطی شده... به سمت در اتاق رفتم و قفلش کردم.... از توی کمد لباس های راحتیم رو در آوردم و لباس هام رو عوض کردم... قفل در رو باز کردم... حوصله نداشتم به نگار بهونه بدم که تو چرا وجود چمدون من در رو قفل کردی و از این چرت و پرت ها؟ گوشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت... دختره بیشعور حتى تخت رو مرتب نکرده... چقدر آدم بی ادبیه این نگار!... گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و مشغول تمیز کردن رو تختی شدم... پتو بالش هم به لطف وجود آدم مرتب و با ادبی مثل نگار هنوز وسط اتاق پهن بود! پتو و بالش رو هم جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق و دوباره نشستم روی تخت...همون موقع نگار اومد داخل اتاق و نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
آفرین میبینم که تو خدمتکاری هم خیلی ماهری!
بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم گفتم: - از نظر من آدمایی که توی محیط شلخته و کثیف زندگی میکنن بی شخصیت ترین آدم هان! خودم هم یه جورایی فحش دادم!!
تو اتاق من تریلی با کاروانش گم میشه...
- من دارم میرم خونه دوستم.... نگاهی به ساعت انداختم... 4 بعد از ظهر بود...
گفتم: خب به من چه!
نفس کلافه ای کشید و گفت:
اگه دایی اینا پرسیدن کجام بگو خونه دوستش... شونه ای بالا انداختم و گفتم
- به من چه؟! نکنه فکر کردی منم مثل خودت همش توی کارات سرک میکشم؟! برو بابا ای زمزمه کرد و ایستاد جلوی آینه و رژلب نارنجی جیغش رو روی لباش کشید...هنوز لباسایی که برای دانشگاه پوشیده بود تنش بود و مشخص بود تازه از دانشگاه برگشته.....مانتو قهوه ایش رو با مانتو خردلی و تنگی عوض کرد روسری ساتن ابر و بادی که همه رنگی بود رو سرش انداخت و دوباره توی آینه ایستاد...ای وای چقدر به خودش نگاه میکنه؟! جواب اس ام اس پرمیس رو دادم و زیرچشمی به نگار نگاه کردم..داشت خط چشم میکشید و تموم حواس و تمرکزش رو به کار گرفته بود تا دستش نلرزه نگاهم به کلیپس کوچولویی مشکی که پایین میز توالت افتاده بود، افتاد و لبخند خبیثی زدم و یهو داد زدم:
- ای وااای.... سوسک!...وااای. ......سووووووسک نگار به شدت تکون خورد و قلم خط چشم از دستش افتاد و به خاطر همینم گوشه چشمش یه خط زخیم از خط چشم جا موند.. به همه جا نگاه کرد و با قیافه ترسونی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
- کو؟... کجاس؟!... کجاس این سوسک مرض گرفته؟! گوشی رو گذاشتم رو تخت و با نقش بازی کردن به میز توالت نزدیک شدم و در حالی از خنده پکیده بودم نگاهی به کلیپس مشکی انداختم و گفتم:
- عه...اینکه کلیپسه...من فکر کردم سوسکه! نگار با عصبانیت نگاهم کرد و زیر لب گفت:
خدا شفا بده هر چی روانی هست! کلیپس رو برداشتم و همونجور که روی میز پرت میکردم گفتم:
- عجیبه... تا حالا ندیدم کسی در حق خودش دعای خیر کنه! برگشت جلوی آینه ایستاد و خواست چیزی بگه که با دیدن خطی که گوشه چشمش مونده بود و شبیه خون آشاما شده بود هینی بلندی گفت و با حرص بهم نگاه کرد و گفت:
- الهی بمیری که نمیتونی کلیپس رو از سوسک تشخیص بدی! با عصبانیت گفتم:
- برو ببینم...خودت بمیری!...اگه من بلد نبودم تشخیص بدم ولی اومدم بکشمش...نه مثل تو که سکته ناقص رو رد کردی؟
********
چیزی نگفت چون مشغول پاک کردن خط چشمش بود....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...از طرف پرمیس بود...اس رو باز کردم:
راستی امروز میای بریم خرید؟ زود تایپ کردم:
نمیدونم، خودم حوصله ندارم...حالا بهت خبر میدم.... ساعت چند میری؟ ارسال کردم و منتظر موندم... حوصله بیرون رو نداشتم ولی خب تنهایی حوصلم سر میرفت...نمیدونم چرا مامان اینا نمیومدن. خب به عیادت چقدر طول میکشه مگه؟!.. اس ام اس دیگه ای از پر میس اومد
- من سلیقه تورو قبول دارم باید بیای... ساعت 5 نیم میرم...بیا خونه مون از اونجا بریم... سریع تایپ کردم:
- غلط کردی... باید بیای دنبالم من اینجوری نمیام... به شکلک زبون دراز هم براش فرستادم.....جوابش که اومد سریع خوندم:
- اذیت نکن دیگه... بیا اینجا از اینجا میریم بیرون.... آفرین نفس... یه شکلک ناراحت هم گذاشته بود....دلم سوخت....چه کنم دیگه... دل سوزم!... واسش نوشتم:
- اوکی... تا نیم ساعت دیگه میام و ارسال کردم... نگاهم به نگار افتاد...هنوز توی آینه بود ساعت 4 ونیم بود...بعد از اینکه خوب به خودش نگاه کرد گفت:
- زنگ میزنی به آژانس؟
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت73 🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم
#قرعه
#قسمت74
🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم.. .
چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟
با لحنی که شک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟ این حرفا رو واسه چی می زنی؟..
مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه.. برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و به وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..
" رادوین👇"
با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب.. تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود. حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید.. منم همینو می خواستم.. ترس تا سر حد مرگ..
دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟.. تازه به دوران رسیده؟..هه.. حالیت می کنم دختر جون.. دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟.. ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی.. می دونی چیه؟..
صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم : عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی..
خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو.. شنیدی؟..ساکت..شو.. می خوای چی بگی؟.. می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟.. خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش.. تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن..
با سر انگشتم صورتشو لمس کردم. چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم.. تکون می خورد با صدای بلند گفتم :
تکون نخور.. وگرنه...
دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم..
یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی.
با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم.. با ناله گفت :نه..به خدا نه..من.. من..
-بسه... ببند دهنتو..
مکث کوتاهی کرد و با شک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟ اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟
-هه. پس مشکوک شده بود..
منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم. حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضيه مثل تو.. .
با تعجب گفت : تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟ چی می خوای؟ پول؟..
قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات ارزونیه خودت و وجود پول پرستت..
--پ..پس چی؟..چی می خوای؟..
اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم. نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نه..
https://eitaa.com/manifest/1684 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت54 🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو م
#لجبازی
#قسمت55
🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار میدادم گفتم:
خودت زنگ بزن... کارت رو گرفت و گفت:
- اشتراکتون چیه؟ با لحن مسخره ای گفتم:
معمولا میگن اشتراکتون چنده نه اشتراکتون چیه!...ادبیایتت منو کشته! کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت: . خیلی خب بابا.....اشتراکتون چنده؟ روی تخت نشستم و گفتم:
- ۵۴۲.... گوشیش رو از توی کیفش در آورد و مشغول شماره گیری شد...وقتی گوشی رو قطع کرد کارت رو بهم داد و از توی اتاق بیرون رفت.... آخیش....اکسیژن.. نفس عمیق آرامش راحت شدم...عصابم خورد شده بود از دستش...از اتاق بیرون اومدم تا یه سر و گوشی آب بدم......نوید و آرشام نشسته بودن پای تی وی...ولی نوید بیچاره اصلا توی این دنیا نبود!... برای اینکه یکم از این حال و هوا بیرون بیاد گفتم:
- نوید... نوید نگاهی بهم انداخت و گفت:
لبخندی زدم و گفتم:
چیزه...منو میرسونی خونه پر میس اینا؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: نه
با ناراحتی گفتم:
- پس من چیکار کنم؟! از جاش بلند شد و با کلافگی گفت:
- من چه بدونم؟..با آژانس برو تا اینو گفت آرشام از جاش بلند شد و گفت:
- من میرسونمت.... با شنیدن این حرف از آرشام گفتم:
نه...خودم میرم
- با تحکم عجیبی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: نه خودم میرسونمت...سر ظهره لازم نیست با آژانس بری! چیزی نگفتم در حالی که سر از جمله آخریش درنمیآوردم......سر ظهر کجا بود بابا؟ الان عصره.. عجب خروس بی محلی این آرشام
نوید از توی جیبش سوییچ ماشینش رو به آرشام داد و گفت: فقط نزنی ماشینو درب و داغون کنی
آرشام سوییچ رو گرفت و چیزی نگفت...نوید از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت.... آرشام نگاهی به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:
چرا ایستادی؟!..... برو آماده شو! تکونی خوردم و به سمت پله ها به راه افتادم...
******
وارد اتاقم شدم...خب خب...حالا من چی بپوشم؟!... یه جين چسبون ولی زخیم مشکی از توی کمدم در آوردم و پوشیدم. خواستم یه مانتو بپوشم و روش به شال بافت بذارم ولی خب ممکنه تا شب توی بازار بمونیم.... آذرماه هم داشت تموم میشد و هوا به داشت سرد تر میشد.. آدم سرمایی نبودم ولی خب سرما خوردگی خبر نمیکنه!... مانتو بافت مشکیم رو با شال سفید مشکی جنس پاییزی ست کردم...... موهام رو برس کشیدم که اگه خونه پرمیس اینا شالم رو در آوردم با دیدن جنگل آمازون توی سرم سکته نکنه بدبخت!.....
کیفم انداختم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم... خب خب چه خوشمل شدم...ولی قیافم باز شبیه روح شده بود... به سمت میز توالت خم شدم و رژ صورتی و کم رنگی روی لبام کشیدم... بعد از این که ساعت بند سفیدم رو بستم یه دوش اتكلن گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که دیدم جوراب پام نیست......... برگشتم و جوراب سفید رنگم رو پام کردم........ به ساعت نگاه کردم.... ساعت پنج شده بود.. خب خب همین الانشم کلی دیر شده پر میس منو میکشه! چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... از پله ها سرازیر شدم... آرشام لباس هاش رو عوض کرده بود و جلوی در ایستاده بود منتظر من.....با دیدنم گفت:
چقدر دیر آماده میشی.. محلش نذاشتم و کفش های آل استارم رو از توی جا کفشی در آوردم و روی دوتا پله بلند پایین در خونه نشستم و مشغول بستن بند های کفشام شدم... تموم نمیشدن که... کفش پای راستم رو پوشیدم و خواستم بندای کفش پای چپم رو ببندم که دیدم بند ها بدجور پیچیدن و اصلا سر در نمیآوردم چی به چیه؟ با تعجب به کفشم نگاه کردم
که آرشام اومد نزدیکم و جلوی پام روی پله پایین زانو زد و گفت:
- تو که بلد نیستی چجور کفش کتونی بپوشی چرا میخری؟ و مشغول ور رفتن به بند های کفش پای چپم شد. با تعجب بهش که جلوی پام زانو زده بود نگاه کردم.... بدون اینکه بهم نگاه کنه یا چیزی بگه بند سفید رنگ کفشم رو پیچوند و به حالت پاپیون گره زد و از جاش بلند شد... به محض اینکه آرشام ایستاد منم ایستادم و با لحن خجلی که از خودم بعید میدونستم گفتم:
- مرسی..
چیزی نگفت و به سمت پارکینگ رفت.....منم شونه ای بالا انداختم و دنبالش به سمت پارکینگ رفتم. در سمت شاگرد رو باز کردم و سوار ماشین شدم.... آرشام آدرس رو پرسید و منم آدرس رو بهش دادم و حرکت کرد... تازه از خونه خارج شده بودیم که زنگ زدم به گوشی مامان و بهش اطلاع دادم که با پرمیس دارم میرم بازار ...
توی طول راه هردومون ساکت بودیم. یاد روزی که برای دانشگاه رفتن بیدارش کردم افتادم و خنده م گرفت... یه لبخند محو زدم که آرشام گفت:
- به چی میخندی؟
چه قدر دقت میکنه!...حواست به جلوت باشه چشم و چالمون رو درنیاری...نگاهم رو به جلوم دوختم و با صداقت گفتم:
- یاد روزی افتادم که برای دانشگاه دیرم شده بود وبیدارت کردم.. سرش رو تکون داد و گفت:
- آها.... چه خوب شد تو خواب موندی و دیرت شد!!!
https://eitaa.com/manifest/1679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت55 🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار م
#لجبازی
#قسمت56
🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب حالا یه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم... اولین بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم. عجیب بود. نزدیک خونه پر میس اینا شدیم... آرشام گفت:
در مورد حرفایی که تو باغ....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه! جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اینا نگه داشت و گفت:
نه من منظورم با نگار نبود... منظورم با اون شب کنار استخر بود...حرفایی که بهت زدم رو نمیخوام نگار یا هیچکس دیگه بدونه!
نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!... در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- باشه... مطمئن باش... چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم:
مرسی که رسوندیم...خداحافظ..
خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت... یه سنگ ریزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم...به سمت آیفون خونه پر میس اینا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم...چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل... از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی.... حیاطشون خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم....در ورودی باز بود و پر میس ایستاده بود جلوی در
جلو رفتم و گفتم:
- سلام........خوبی؟ باهم دست دادیم و گفت:
چرا انقدر دیر کردی؟..ساعت 5 و نیمه... نگاهی به سر تاپاش کردم و گفتم:
- تو که آماده نیستی!
همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت:
آخه فکر کردم نمیای... خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شدیم.... خاله مهتاب داشت احوال مامان اینا رو میپرسید که پرمیس گفت:
- مامان....من میرم آماده شم... خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت:
- پری...دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه... خندیدم... نه به این مادر با کمالات نه به این دختر ....هی هیچی نگم بهتره... پر میس خندید و گفت:
- اووووو.... من و نفس که باهم این حرفا رو نداریم!... و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم:
- اشکال نداره خاله.... پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه!...
خاله مهتاب خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- از این پری خسیس این کارا بر نمیاد....
https://eitaa.com/manifest/1700 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت74 🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو ت
#قرعه
#قسمت75
🔴" راشا "👇
اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید.. وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد...
چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود..
بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم..
-نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم..
بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم..
پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار..
صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم..
هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟..
نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه
بهت رحم کنم کوچولو..
دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد..
-افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی..
شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده
بودم..
نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به
حرفش گوش کنم؟..
با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه..
با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم..
خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش..
-چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی..
با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش..
تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود..
سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت
میدم..پول.. طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا..
نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد..
هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاوز کنم؟!..
ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم...
این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصال همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی
و نجابته یه دختررو..
کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد..
https://eitaa.com/manifest/1699 قسمت بعد